اگه می فهمیدیم هیچ شیوه ی زندگی ای نیست که بتونه مارو در برابر غم ایمن کنه همه چیز خیلی ساده تر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه.
کتابخانه نیمه شب، مت هیگ
اگه می فهمیدیم هیچ شیوه ی زندگی ای نیست که بتونه مارو در برابر غم ایمن کنه همه چیز خیلی ساده تر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه.
کتابخانه نیمه شب، مت هیگ
روز ها زمان زیادی رو صرف فکر کردن به این میکنم که چرا ما آدم ها چشممون به داشته هامون نیست و به آنچه که داریم راضی نیستیم ! همیشه هم چشممون دنبال به دست آوردن چیز هایی هست که نداریم . درواقع یه جورایی ناشکریم !
برای مثال زندنش راه دوری نمیرم . همین خودِ من ، مثال بارزی هستم که میتونم همه جا جار بزنم .
روزهای زیادی به این فکر کردم که دارایی هایی که دارم رو نمیخوام . مثل سهمیه تو کنکور یا استعداد و هوش ذاتی که خدا در من قرار داده ! یه روز هایی دیوونه شده بودم و میگفتم کاش تومور یا چیزی شبیه این داشته باشم و به خانواده ام اطلاع بدن که مدت زمان کوتاهی زنده ام . اون وقت شاید میذاشتن تو همون مدت زمان کم اونجوری که دلم بخواد زندگی کنم و عمرو با پشت کنکور بودن هدر ندم :( در صورتی که چند تا کوچه اونور تر شاگرد سلمونی حسرت موقعیت من و سهمیه ای که دارم رو میخوره و آرزو میکنه کاش به جای من بود و میتونست از این سهمیه استفاده کنه و پزشک بشه ! درصورتی که تک تک سلول های وجودم فریاد میزنن که دوست ندارن پزشک بشن و راهی متفاوت برای موفقیت در نظر گرفتن .
چقدر سخته زندگی کردن پیش افرادی که طرز فکرشون ، رویاهاشون ، دیدگاهاشون ، آینده نگری هاشون و حتی فانتزی های زندگیشون با تو فرق داره . تازشم بخوان سعی کنن اون دیدگاه هایی که از دید تو غلطه رو فرو کنن تو مغزت ! :(
این جمله ها و حرف ها پر از درد های سه ماه اخیر هست . روز ها و شب هایی که سخت به من گذشت و من با تمام وجود تو دلم فریاد میزدم که نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی بی نتیجه موند ...
بابا و مامان پیروز میدونن و نذاشتن علاقه ام یعنی معماری رو پیگیری کنم و من باز هم پشت کنکوری هستم . بخدا خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم . دیگه حتی دارم سعی میکنم کمتر فکر کنم . چون هرچی بیشتر فکر میکنم دیوونه تر میشم و بیشتر به پوچی میرسم .
زندگی واقعا چیه ؟ دوست داشتن چطور ؟ واقعا برای پدر و مادرم تو پزشک شدن من خلاصه میشه ؟
خیلی وقته که دیگه مفهوم زندگی رو گم کردم ...
پ. ن:این متن روز بیست مهر امسال نوشته شده ولی تو پیش نویس ها مونده بود. دلم خواست این یادداشت اینجا به انتشار در بیاد تا هیچوقت روزهای سختی که بر من گذشت رو فراموش نکنم.
عنوان کتاب :پدر پولدار پدر بی پول
نویسندگان :رابرت تی کی یوساکی، شارون ال لچتر
مترجم غلامحسین سدیر عابدی
انتشارات ترانه
تعداد صفحات :252
همانطور که مشاهده می کنید در ادامه ی توضیح عنوان کتاب قید شده : آنچه والدین پولدار به بچه های خود درباره ی پول می آموزند و والدین تهیدست و متوسط نمی آموزند. این کتاب در 11 فصل ارائه شده است و قصد دارد به عنوان پدر پولدار شما عمل کرده و آموزش هایی را در همین راستا به شما هدیه بدهد.
بریده ای از صفحه 102 کتاب :
وقتی بچه بودم پدرم اغلب میگفت که ژاپنی ها از قدرت سه چیز شمشیر، جواهر و آینه اطلاع دارند. شمشیر نماد قدرت سلاح است. آمریکایی ها میلیارد ها دلار صرف اسلحه می کنند و به همین دلیل بالاترین قدرت نظامی جهان هستند. جواهر نماد قدرت پول میباشد. تا حدی حقیقت این است که بگوییم :قاعده ی طلا را به خاطر داشته باشید. قانون را کسی میسازد که طلا دارد. اینه نماد نماد قدرت خودآگاهی است. خودآگاهی برطبق افسانه های ژاپنی، از میان این سه قدرت، با ارزش ترین آن ها می باشد.
بخشی از صحفه 113 کتاب :
ثروت توانایی شخص برای ادامه زندگی در تعدادی از روزهای پیش رو میباشد. یا اگر امروز دست از مار بکشم چه مدت میتوانم زنده بمانم.
پ. ن:به شدت خوندن این کتاب رو بهتون پیشنهاد میدم.
اگه دوسش داری بهش بگو، بگو که واست از هر چیز دیگه ای تو این دنیا قشنگتره و اینکه وقتی میخنده دنیای خاکستریت رنگی رنگی میشه. بهش بگو چقدر بغلشو میخوای. ممکنه یه شب به خودت بیای و ببینی دیر شده باشه. ممکنه یه نفر جاتو گرفته باشه. ممکنه حسرت همه ی این حرفا تو دلت بمونه...
حالِ خوب و دل خوش نعمته، یا به قول معروف گلیست از گل های بهشت!
من مدتی بود دچار بحران روحی بدی شده بودم. نه درست و حسابی میخندیدم و نه به فعالیت های زندگیم اهمیت میدادم. در واقع اصلا زندگی نمیکردم و فقط به گذر عمرم نگاه میکردم. میتونم بگم حرف های هیچکس تو اون بازه زمانی تاثیر طولانی و مثبتی در وجود من نگذاشت. تا بالاخره خودم کم کم از وضعیت به وجود اومده خسته شدم. دلم برای یاسمن قدیم تنگ شد. اون یاسمن هدف داشت. انگیزه داشت. آدم شادی بود و میخندید. شیطنت های منحصر به فردی داشت و عاشق کتاب خوندن بود و به موسیقی عشق میورزید. من دلم برای تمام این خصوصیات اخلاقی تنگ شده بود. پس دست به کار شدم. آرزوهامو نوشتم. پول و ماشین آنچنانی و خونه و فلان کشور و فلان مسافرت. تک تک این هارو دوست داشتم. بعد یه برگه ی دیگه گرفتم و توش با این جمله شروع کردم :کارهایی که یاسمن باید هر روز انجام بده. و به همین ترتیب برگه ی بعدی و جمله ی کلیدی که تو برگه ی دوم یادداشت کردم : خوشحالی های این هفته ی یاسمن و با ذکر تاریخ خوشحالی هام رو هر روز یادداشت کردم.
و میتونم بگم نوشتن مثل همیشه نجاتم داد ^_^
مُنجی شما چیه؟ :-)
به این باور رسیده ام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری سرجایش.
حفره های زندگی ات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه های درخت که از اطراف سیمان بیرون میزنند؛
باید خودت را از لابهلای شیارها بیرون بکشی.
خیلی دلم میخواد این روز ها از حال خوبم تو وبلاگ بنویسم اما به احترام داغی که بخاطر سانحه ی هوایی و خطای انسانی روی دلمون هست سکوت کردم...
یادشون گرامی 🖤
دوستش دارم و این مطمئن ترین باور ذهنی و قلبی من تو این ساعت از شبه... کاش دوستش نداشتم اون وقت شاید دیگه انقدر سخت نمیگذشت...
عنوان کتاب :اسب ها اسب ها از کنار یکدیگر
نویسنده : محمود دولتآبادی
نشر چشمه
کتاب "اسب ها اسب ها از کنار یکدیگر" تازه ترین اثر محمود دولت آبادی حدود یک سالی هست که همزمان با تولد 80 سالگیشون توسط نشر چشمه منتشر شده.
خود دولت آبادی درباره ی این کتاب میگوید :
زمانی که این کتاب را مینوشتم میدانستم که جوابی برای سؤالش هایش ندارم من در آن لحظه میدانستم که باید بنویسم و نوشتم!
فضای داستان گنگ و راز آلود هست و شاید عامه پسند نباشه. این کتاب به مفهوم عنوان پدر میپردازد و قهرمان داستان یک پدر هست.
بخشی از کتاب :
پایانی ندارد آدم مهربان. پایان ندارد امور، پایان ندارند چیز ها. بخش هایی از بی پایانی است که مغز مرا رها نمیکند. مغزی که مرا دچار گیجی خوش کرده، نه میتوانم ازش رها شدن و نه جرعت رها شدن دارم ازش. که اگر رها شدم دیگر نمیدانم با چه امکانی میتوانم زنده باشم و زندگی کنم.
شما نظرتون راجب این کتاب چیه ؟
امروز بیست و یک ساله شدم. تولدم چقدر بد موقع سر رسید. اگه دست من بود دلم میخواست آذر رو اونقدر کش بدم تا حال روحیم اوکی شه تا بتونم آب ته ته دلم شاد باشم. حیف شد...
از آذر پارسال تا آذر امسال اتفاق های زیادی افتاد. اتفاق خوب محدود میشه به دوتا مورد؛ اولی این که بالاخره توسط بابا به عنوان فردی که رانندگیش خوبه به رسمیت شناخته شدم و دوم نقل مکان کردن به خونه ی جدید. اتفاق های بد به حدی زیاد بودن که با فکر کردن بهشون دلم میگیره و اشک از چشمام سرازیر میشه.
از 18 سالگی تا همین امروز من تو زندگیم فقط درجا زدم و این وسط فقط زمان بوده که مثل برق و باد گذشته و سِنم بیشتر شده بدون اینکه هیچ دست آوردی تو این سال ها داشته باشم. فقط داشتم با خانواده ام میجنگیدم. انتخاب رشته ی دانشگاهی و شغل آینده انقدر برام سخت و اذیتت کننده شده که حد نداره. نه کاری رو شروع کردم و نه هدفی رو دنبال کردم و این برای من که پر از آرزو و امید بودم خیلی ناامید کننده است. انقدر اوضاع زندگیم خرابه که موقع فوت کردن شمع تولدم نمیدونم چه آرزویی بکنم، فقط امیدوارم آرامش به زندگیم برگرده.
کادوی امسالم به خودم کتاب "حال کاملا استمراری" هست :)
تولدم مبارک :)