نشد که بشه

نشد که بشه اونی که میخوام...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰

    دختر شهرستانی

    من یک دختر جوون شهرستانی با هزاران آرزو های رنگارنگ هستم! دختری که شهر خودشو برای باز کردن پرهاش کوچیک میدونه و دلش یه شهر بزرگتر میخواد. یه جا که بشه پرواز کرد، که نگن اِ زشته دختر مگه فلان کارو میکنه. تو شهری که زندگی میکنم یک سالن تأتر به زور پیدا میشه و یک سینما به زور سرپاست! دختری که عاشق دیدن تأتر های رنگارنگ و رفتن به سینما های مختلفه اینجا براش قطعا کوچیکه. دختری که دلش میخواد دستش تو جیب خودش باشه مستقل باشه و برای یک قرون دوهزار دستش جلوی کس و ناکس دراز نشه. دختری که عاشق موسیقی هست اما پدرش صرفا جهت بالابردن تمرکز و هوش اونو به کلاس موسیقی می‌فرسته. دختری که دلش چند تا کنسرت میخواد! دختری که دلش قدم زدن لابه لای کتاب فروشی های توی خیابون انقلاب تهرانُ میخواد. قدم زدن لابه لای کتاب های خاک خورده ی تو قفسه ی باغ کتاب فکر نمی‌کنم انقدر آرزوی بزرگی باشه. من همون دختری ام که دلش یکم زندگی میخواد. همون دختری که دلش یکمی زندگی با طعم عاشقی میخواد. از این عاشقی های عادی. مثل همه ی آدم ها. بدون فاصله ی شهر ها.که با یه زنگ بتونی ببینیش. من همون دختری ام که دلش یه کم زندگی با چاشنی آزادی میخواد. من همون دختری ام که معتقده تهران تنها جایی که میتونی پاشو محکم بزاره تا بال هاشو باز کنه و به دور دست ها پرواز کنه. لابد میپرسی برای رسیدن به این آرزو چقدر تلاش کردی؟ خیلی.

    اما یه قلاب یا هر چیز دیگه ای که دوست داری روش اسم بزاری جلومو همیشه گرفته. میپرسی چی ‌؟ کنکور. دلم ماتم زده است، اما هنوز ام امیدداره، اصلا آدم ها به امید زنده ان. بدون امید که همه امون یه مُرده ی متحرک بودیم. دلم میخواد وقتی فردا چشمامو باز میکنم یه اتفاق مثل معجزه رخ بده. بیشتر از همه دلم نمیخواد پیش خانواده ام شرمنده بشم. مامان، بابا، میم و عزیزدلم خواهر کوچولوم.

    یه متن کلیشه ای که اکثرا همه باهاش آشنا هستن دلم میخواد. "امضای خدا پای تموم آرزو هات". 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰

    زندگی همچنان دردناکه

    احساس بدبختی همچنان از قبل از کنکور همراه منه! حس اینکه بالاخره قراره چه رشته ای بخونم یا اینکه میتونم تهران درس بخونم یا نه. اگر تهران نخونم باز هم با میم فاصله ی درازی دارم. آیا اصلا این رابطه از اولش درست بود که شروع بشه با توجه به این دوری؟ دلم تنگه و هیچ درمانی براش نیست. من میخوام کنارش باشم از درد این دوری بشدت بد حالم.

    از طرفی مشکلات توی خونه و اختلاف نظرات بی داد میکنه. از طرف دیگه باز بابام فیلش یاد هندوستان کرده و بچه ی پسر میخواد. من نمیدونم چرا قدیمی ها اینطوری فکر میکردن که فقط بچه ی پسر آدمه و ما دخترا آدم نیستیم. بابا به هر نحوی داره سعی میکنه به همه بگه که مامان از هر لحاظ تو این خونه براش کم گذاشته و علنا داره هر روز اعلام میکنه که من میخوام زن بگیرم. یه وقت هایی فکر میکنم واقعا خجالت نمی‌کشه با پنجاه سال سن هنوز هم از این حرفا میزنه. خجالت نمی‌کشه که دختر بزرگش الان بیست سالشه و چند صباحی دیگه باید با خواستگار های دخترش مواجهه بشه اون وقت میخواد خودش ازدواج کنه؟! واقعا پسر دار شدن انقدر خوشبختش میکنه که من یا خواهرم نمیتونیم؟ همیشه ی خدا از داشتن ما ها نالیده همیشه گفته مایه ی عذابش بودیم. من حتی امیدوار نیستم بتونم اونو به آرزوش برسونم و پزشک بشم. بهش حق میدم. تو تموم این سال ها فقط برامون هزینه کرده ما هیچ فایده ای براش نداشتیم. مثل درخت بدون میوه ای که باغبون فقط بهش آب میده و میوه ای در کار نیست.

    بابا پرخاشگر تر شده یا شاید باید اینطوری بگم که زبون نفهم تر شده.

    هنوز رفتار زنندش با استاد پیانو تو ذهنمه و از بابت داشتن چنین پدری واقعا شرمنده ام. یه وقت هایی میگم کاش بابا منو فارغ از هوش و استعدادی که دارم دوست داشت. کاش انقدر سختگیر نبود و هزاران کاش دیگه...

    این روز ها شاید دیگه مثل روز های کنکوری روتین نباشه اما عین روز های کنکور حال بد همراهمه. شاید میتونم با دوست هام برم بیرون ماشین بابا رو بگیرم و برم دور بزنم کارهاییه دلم میخواد و انجام بدم و مجبور نباشم درس های مزخرف بخونم بلند بخندم اما پشتش یه درد مهلک دارم که از یه زخم عفونی نشأت میگیره. درسته که دارم سعی میکنم زندگی کنم اما پشت زندگی کردنم یه بخشی از من افسرده و داغونه. اگه الان میم اینارو بخونه شاید بازم متهم بشم به اینکه دارم همه چیو زیادی بزرگ میکنم یا شاید هم دارم سخت میگیرم اما خودم که اینطوری فکر نمی‌کنم. حتی دلخوشی خونه ی جدید دقیق میوفته وسط گرفتن جواب انتخاب رشته و اگر رشته دلبخواه نباشه اون دلخوشی هم دود میشه میره هوا... 

    نمیدونم چرا این حرفارو دارم اینجا میزنم. فقط میدونم اگه نمیگفتم واقعا یه جا این همه ناراحتی رو با خشم بروز میدادم و من اینو نمیخواستم.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    آزادی قسمت همه

    سلام 

    باید حرفمو با یک جمله معروف شروع کنم ! : ایشالا آزادی قسمت همه :))

    کنکور با بد و خوبش تموم شد :) بماند قبل کنکور تجربی نزدیک بود پس بیوفتم و بزنم زیر گریه و حتی بعد کنکور تجربی زدم زیر گریه :! 

    جونم براتون بگه که کنکور هنر چرا انقدر آسون بود ؟! آقا اگه من میدونستم با یک بار خوندن کتاب ها میتونم رتبه بیارم بخدا حرف کسی رو گوش نمیدادم و میرفتم کتاب کنکور هنر میخریدم :/

    از سختی کنکور تجربی هم نگم براتون :/ فقط دینیش اندکی آسون بود !

    کنکور زبان هم برای اولین بار بعد سه سال ثبت نام کردن و غایب بودن طلسمو شکستم و شرکت کردم.چه جذاب بود :) شبیه فاینال زبان کانون بود :) یهو سر جلسه دلم واسه کانون و اون سختگیری های مزخرفش تنگ شد ! سوالات عمومیش که در حد تجربی بود اما سوالات تخصصیش به 5 پارت تقسیم شده بود. اولین پارت مخصوص گرامر پارت بعدی برای ووکب یا همون لغات پارت بعد برای جاهای خالی درون مکالمه و پارت بعدی و بعدترش هم مخصوص کلوز و ریدینگ ! چینش سوالات به صورتی بود که از آسون به سخت چیده شده بود . در کل باید بگم که اگر به جای پشت کنکور بودن یکی از این دوتا رشته رو برای خوندن انتخاب میکردم کم کمش الان دو ترم از دانشگاهم تموم شده بود. هر دانشگاهی هم نه هااااقطعا تهران . حالا زبان رو که دوست ندارم اما هنر قطعا گزینه ی اول من بود :)

    خلاصه که مثل چی از انتخابم پشیمونم :)) پشت این لبخندا هم کلی درد پنهانه .

    از من به شما نصیحت اگر عاشق تجربی هستین انتخابش کنین وگرنه قیدشو بزنین بخدا همه چی تو پزشک شدن نیست. انسانیت و آدم بودن رشته ی خاصی نمیخواد .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    دو هفته تا کنکور

    همونطوری که در جریان هستین (شایدهم در جریان نباشین!) دو هفته ی دیگه کنکور هست. بخوام دقیق تر بگم دقیقا دوتا جمعه ی دیگه! البته بگم که کنکور هنر و زبان هم شرکت کردم. در نتیجه چهارشنبه اش(9 تیر) کنکور هنر دارم. جمعه اش (11 تیر) کنکور تجربی دارم و شنبه اش (12 تیر) کنکور زبان دارم. امسال خیلی متفاوت دارم پیش میرم! همیشه کنکور زبان ثبت نام میکردم اما نمی‌رفتم سر جلسه اما این بار میخوام سر سه تا جلسه کنکور برم!

    انقدر ذهنم آشفته اس که واقعا نمیتونم تو این دو هفته به امور وبلاگ رسیدگی کنم. کلی پیام ها مونده که هنوز نرسیدم تایید کنم و کلی چراغ روشن که نتونستم هیچکدومشونو ببینم. امیدوارم پیشاپیش از این بابت منو درک کنین.

    و اینکه لطفا منو از دعاهاتون محروم نکنین.

    همین الان تنها چیزی که تو ذهنم میچرخه اینه که کاش بشه رویامو زندگی کنم :) 

    ارادتمند یاسمن :) 

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۸ خرداد ۰۰

    عود

    چندوقتی میشه که به پیشنهاد روانشناسم توی ذهنم یک مجموعه لیستی از عواملی که با حضورشون به من آرامش هدیه میدن درست کردم. اسم اون لیست رو هم گذاشتم " آرامش بخش های من ". سر فرصت مفصل راجب این لیست براتون حرف میزنم. امروز میخوام به این لیست یه چیز جدید اضافه کنم :)

    عود ؛ تو روز های اخیر زندگیم بوی عود توی اتاقم به کَررات می پیچه.این که میگم اخیرا منظورم تقریبا یک سال متوالی میشه . عود جز اون دسته از چیزهایی هست که بی دلیل با حضورش حالمو خوب میکنه . یه جورایی مثل صدای پیانوست ، فقط در ابعاد کوچک تر !

    روزهایی که فکرم درگیره یا حالم بده روشنش می کنم و جلوی خودم قرارش میدم . به سوختنش خیره می شم که چطوری تبدیل به خاکستر میشه . به رقص دودی که حاصل از سوختن عود هست خیره می شم و تو دنیای خودم و غرقِ بی فکری می شم . یه جورایی انگار فکرمو خالی می کنه .

    عاشق رقص دودِ عود هستم. یه وقت هایی هم عود رو تو هوا می چرخونم و اسم یا اشکالی که تو ذهنم ول می چرخنُ میسازم و در همین حین به حرکت قبلی دستم خیره میشم که چطوری دود رقصان مفهومی به چشم ها میرسونه !

    یه وقت هایی هم از اینکه حالم خوبه روشنش می کنم و ریه هامو پر می کنم از بوی خوشِ رایحه اش و لبخندمیزنم . خلاصه که به همتون پیشنهاد میدم که امتحانش کنین :) در ضمن بگم که رایحه های تابستونی و زمستونی کاملا از هم مجزا هستن  و حتما قبل از خرید عود به آب و هوا دقت کنین . آب و هوا توی استشمام کردن بوی عود خیلی تاثیر گذار هست :)

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

    روز های باقی مانده تا کنکور

    کاش میتونستم به بابا بگم همیشه جوری مهربون باشه که انگار آخرین روز‌های باقی مانده تا کنکورم هست.

    کاش می تونستم به میم بگم همیشه جوری بمونه با من که انگار آخرین روز‌های باقی مانده تا کنکورم هست.

    کاش می تونستم به مامان بگم همیشه جوری مراعات حال منو بکنه که انگار آخرین روزهای باقی مانده تا کنکورم هست.

    اما کاش می تونستم به خواهرم بگم همیشه جوری فکر کنه که انگار کنکوری روی زمین وجود نداره.

    و به خودم بگم دنیا فانی تر از اونیه که بشینم و غصه ی روزهای آینده ای که نیومده رو بخورم.

    پ. ن:روز دختر مبارک :) 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰

    درماندگی آموخته شده

    سلام 

    مطابق با پست قبلی قرار شد که "درماندگی آموخته شده " رو بهتون توضیح بدم .

    زمانی که انسان‌ها یا حیوانات به این درک می‌رسند که هیچ کنترلی بر روی اتفاقات پیرامونشان ندارند، احساس درماندگی می‌کنند و بر همین اساس فکر و رفتار می‌کنند.این پدیده درماندگی آموخته شده نام دارد، چرا که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد. هیچ کس با این باور به دنیا نمی‌آید که هیچ کنترلی بر روی رویدادهای پیرامونش ندارد و بی‌فایده است که بکوشد کنترل امور را به دست گیرد. رفتاری است که آن را می‌آموزد، شرطی شدن این رفتار به خاطر اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ می‌دهند و او واقعاً بر روی آن‌ها کنترلی ندارد یا خودش گمان می‌کند که بر روی آن‌ها هیچ کنترلی ندارد

    بنابراین برای رویارویی با مشکل مورد نظر هیچ مقابله و تلاشی نمی کند. 

    امیدوارم که براتون مفید بوده باشه :)

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    خونه ی جدید و افکار من

    من هنوز هم مثل تمام اون سال هایی که دانش آموز بودم عاشق تابستون هستم. تابستون همیشه برام خوشایند بوده. البته باید یه چیز خیلی مهمو فاکتور بگیرم و اون هم این دو سه سال اخیر و جریانات کنکور هست که گند زد به تابستون و اون احساس خوشایند.

    اما امسال یه دلیل بیشتر برای خوشحال بودن دارم صرف نظر از اینکه فقط تابستون هست. امسال قراره به خونه ی جدیدی نقل مکان کنیم و من از این بابت واقعا خوشحالم؛ اما همین اتفاق باعث شده که دچار مشکل بشم. از اینکه میخوایم جابه‌جا بشیم خیلی خوشحالم اما یه موضوعی که اذیتم می کنه کنکورِ! نگرانیم اینه که جواب کنکور زمان نقل مکان کردن بیوفته و جواب آزمون مطلوب نباشه و همه ی خوشحالی اون زمانمو دود کنه بره هوا.

    مشاورم میگه دچار" درماندگی آموخته شده "شدم. در این مورد که "درماندگی آموخته ‌شده" چی هست تو پست بعدی توضیح میدم اما در همین حد الان بدونین که یعنی بخاطر شکست های پی در پی ای که داشتم حالا باز هم فکر می کنم که شکست می خورم و قرار نیست آینده طوری پیش بره که توفکر من هست.

    از این بابت ناراحتم اما نمیدونم باید چیکارش کنم. امیدوارم بتونم به زودی بهش غلبه کنم. شب و روزم با فکر کردن به این موضوع دست کمی از جهنم نداره :(

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰

    زردک

    به محض باز کردن کمد، گلدوزیِ گل های بابونه ی روی ژاکتِ بافتنیِ زرد رنگ به من چشمک زد. با اینکه پاییز بود اما هوا هنوز آنچنان سرد نشده بود.انتخاب لباس امروزم بی شک این زردک دلربا بود. آخه من عاشق گل های سفید رنگ بابونه ام. ^_^

    بچه تر که بودم یک بار با مامان و بابا و آتنا_خواهر کوچیکه_ رفته بودیم نوک کوه و تو باغِ گل های بابونه قدم زدیم. اون اولین باغ بابونه ای بود که من تا اون موقع از نزدیک دیده بودم. انقدر این اتفاق و اون گردش چهار نفره بهم چسبید که تا همین الان هم تو ذهنم مونده. با یاد اون روز لبخندی به گرمی زردیِ جمع شده ی وسط بابونه ، مهمون صورتم شد. دلم برای تکرار شدن دوباره ی اون خاطره پرپر میزد. قطعا اگر یک ماشین زمان گیر آوردم اون تاریخ یکی از انتخاب های من برای سفر در گذشته میشه :)

    بولیز خرسیمو که قبل از خواب پوشیده بودم با تیشرت سفید عوض کردم. روی تیشرت، سه تا گلِ ساقدار با قلم مشکی کشیده شده بود.

    اگر اشتباه نکنم پارسال تابستان یک دامن مشکی خریده بودم که روش گل های بابونه داشت. با گلبرگ های سفید در اطراف و زردک های وسط گلها بی شک بی نقض بودن طبیعت الهی رو به رُخ می کشید.

    نیم نگاهی تو آینه به خودم انداختم و برای خودم چشمک زدم. انگاری امروز قرار بود همه چی خوب پیش بره؛ آخه خیلی خوش اخلاق بودم! :) شاید هم از دنده ی راست بلند شده بودم.

    ژاکت زرد رنگمُ پوشیدم. از این مدل ژاکت های سه دکمه دو سه تا دارم. طرحش بانمکه ^_^ باپوشیدنش یاد استایل های اروپایی می افتم. هر سه تا دکمه ی ژاکتُ بستم.

    موهای مَواجَمَُ با کِش مویی که روش طرحی شبیه به یک گل بابونه داشت دُم اسبی بستم و سعی کردم گل روی کِش مو روی موهام طوری قرار بگیره که تو دید باشه.

    کلاه لبه دارِ زرد رنگمُ روی سرم قرار دادم و از این همه زیباییِ این استایل ساده به وجد اومدم و لبخندی شاد زدم :) با گذاشتن این کلاه بی شک استایلم شبیه دوران کلاسیکِ اروپا شد. 

    رژ قرمزمُ از روی میز برداشتم و خیلی ملایم روی لب هام زدم. اولین کیف کرم رنگی که توی کمد به چشمم خورد برداشتم و کارت اعتباری، رژ، آیینه و گوشیمُ تو کیف گذاشتم و کیف رو روی شونه ام تنظیم کردم. 

    از اونجایی که من عاشق رایحه ها هستم انتخاب ادکلن، اسپری، یا حتی عطر هر روز یکم طولانی می شه.با باز کردن در اسپری و ادکلن های روی میز ریه هامو در حد توان پر میکردم از بو ها :) امروز هم در نهایت به ادکلن Daisy رضایت دادم. رایحه ها برام حکم مسکن رو دارن و باعث میشن آرامشی از جنس خودشون نصیبم بشه. *

    با آرامش خودمو تو آیینه نگاه کردم و از خودم سلفی گرفتم. 

    شادمان ونسِ آلستارِ ساق بلندِ زرد رنگمُ پوشیدم و بعد از بستن بند های اون از خانه بیرون زدم. 

    سعی کردم از امروزم بهترین استفاده رو ببرم بنابراین باهر قدمی که بر می‌داشتم به صداهای اطرافم گوش میدادم و با دقت مناظر اطراف رو از نظر میگذروندم. بی شک قرار بود که امروزم رو زندگی کنم ^_^

    *گرچه الان از فکر کردن به این عطر و قیمتش تو بازار ایران باعث میشه دچار تشنج بشم :/

    پ. ن:صرفا یک رویا بود :) 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۰
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده