۲۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

تابستونی که گذشت

انقدر که ننوشتم نوشتن برام سخت شده ؛ یه جورایی شبیه شروع دوباره بود برام، اومدن به بیان و بعد از مدت‌ها از همه عواطفی که سرکوبشون کردم و در درون خودم دفنشون کردم حرف بزنم. البته شاید واژه دفن کردن و یا سرکوب کردن مناسب نباشه...!

تابستونی که گذشت برام مثل همه ی سرازیریی‌ها و سربلندی‌های زندگی آدم‌های دیگه بود.

کمی خندیدم، کمی گریه کردم و سعی کردم رشد کنم سعی کردم عادت‌های جدیدی توی زندگیم بسازم عادت‌های مفید و ضروری. 

 طی سالیانی که کتاب می‌خوندم آدمای متفاوتی بهم پیشنهاد دادن که چرا پیج کتاب نمی‌زنم و  اونجا فعالیت نمی‌کنم. جواب من به همه اونها این بود که کلی پیج کتاب خون توی اینستاگرام وجود داره و حضور من یا عدم حضور من خیلی ضروری یا خیلی باعث رخ دادن اتفاق خاصی نمی‌شه. اما تابستونی که گذشت دل به دریا زدم و چنل تلگرام و پیج اینستاگرامم رو به صورت جدی راه اندازی کردم. درسته که خیلی حرفه‌ای نیستم اما سعی می‌کنم از دلم از واقعیت‌های کتابها اونجا بنویسم. من خیلی موافق بلاگر بودن نیستم به خاطر همین اونجا از روزمرگی‌های اصلی زندگیم حرفی نمی‌زنم و صرفاً واژه به واژه اونجا پر از لغاتی هست که مربوط به کتاب می‌شه و بس. الان که این قدم رو برداشتم به این نتیجه رسیدم که شاید قبلاً به اون میزان پختگی نرسیده بودم که بخوام پیج کتابم رو راه اندازی بکنم حتی همین الانش هم پر از آزمون و خطا هستم اما الان به شدت از اینکه این مسیر رو شروع کردم خوشحال و راضیم این مسیر چیزیه که من بهش عشق می‌ورزم.

تو قدم بعدی تلاش کردم که بیشتر کتاب بخونم و تو دنیای فانتزی اون ها غرق بشم. لذتی که کتاب خوندن و زندگی کردن تو دنیای اون‌ها برام به ارمغان آورد وصف ناپذیره.

کلاس‌های تیراندازی پایه ثابت تابستونم بود. آبان مسابقات کشوری دارم و امیدوارم که اونجا حداقل حرفی برای گفتن داشته باشم و نتیجه تلاش‌هام رو ببینم. تیراندازی کردن یکی از معدود کارهاییه که من توش آرامش دارم و باعث میشه که ذهنم رو از هر حاشیه‌ای خالی کنم.

از خط به خط شوقم و تپش های قلبم سر کلاس‌های پیانو و ذوق هر جلسه اش هرچیزی بگم بازم کمه.

البته از حق هم نگذریم بالاخره تونستم اواخر تابستون وقفه‌ای که بین ورزش افتاده بود رو از بین ببرم و دوباره باشگاه ثبت نام کنم. حس و حال خوبی که حین تمرین دارم _و البته یه وقتاییم از زیر تمرین‌ها در میرم_ هم خیلی خوبه.

اول بزنین به تحقیق و خبر بعدی رو بهتون بگم :دی!

بالاخره تونستم تایم دانشگاه با تایم کلاس زبانم رو یکی کنم و با افتخار ی‌تونم بگم که چهارشنبه دومین جلسه کلاس زبانم رو رفتم:)) خیلی بابتش ذوق زده ام.

البته اینم بگم که از ۱۷ شهریور دوباره راهی دانشگاه شدم و کل هفته در مواجه با بی خوابی به سر میبردم:/ جالبیش اینجاست که اولین گروه کارآموزی بودم و اولین روز دانشگاه رو با بیمارستان وبخش ارتوپدی شروع کردم! یه بخش پر کار و خسته کننده ، پر از تعویض پانسمان و چرک های عفونی :/

الان بیشتر شبیه کسی هستم که دلش می‌خواد از هر شرایطی استفاده کنه و به هر چیزی چنگ بزنه بلکه برای آینده‌اش مفید واقع بشه. به خاطر همین تقریباً دو هفته پیش کلاس نسخه خوانی هم شرکت کردم و امیدوارم اگر خواستم یه روزی مهاجرتو تحصیلی کنم این مدرک به عنوان رزومه کمک حالم بشه.گرچه همین الان هم بعد از گرفتن مدرک تصمیم دارم که به صورت پاره وقت جایی مشغول به کار شم.

از چالشم با خانواده ترجیح میدم چیزی نگم . خانواده ایرانی ومشکلات خاص خودش !

همه این قدم‌ها برای اینه که یه روزی یه جایی که خیلی هم دیر و دور نیست به استقلال برسم و بتونم آینده و شغلی که خودم دلم می‌خواد رو برای خودم بسازم؛ نه اون آینده‌ای که خانواده برام در نظر گرفتن. برای همه این‌ها و برای شاد زندگی کردن باید هم مهارتم رو بالا ببرم و هم خودم رو قوی کنم. درسته یه روزایی تو این راه یادم میره که چطور باید زندگی کرد، که چطور میشه خندید، اما در نهایت ادامه میدم فقط برای اینکه یک روز زودتر به آزادی برسم.

تابستون شما چطور گذشت؟

پ.ن: آیدی چنل و پیج اینستاگرام کتابم Yasi_library 

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۳ شهریور ۰۳

    قسمت نیست

    قسمت نبوده، سهم من نبوده، انتخابمون بوده، همه اینا تهش یه معنی رو میده. اینکه اون الان دقیقاً تو همین لحظه کنارت نیست. می‌دونی آدم با دلتنگی کنار میاد .‌ با اینکه همش یه بخشی از وجودش تو همه ی لحظات دلتنگ باشه کنار میاد؛ اما یه شبایی هم  بی‌خوابی می‌زنه به سرش و شدیداً دلتنگ میشه.

    یه دلتنگی بد که اونقدر اذیت کننده میشه که دیگه نمی‌تونی با یه لبخندی که تو روزمره مثل نقاب می‌زنی باهاش مواجه شی و از کنارش بگذری.

    امشب از اون شباست. از سر شب عین مرغ پراکنده اینور اونور می‌رفتم و به این فکر می‌کردم که نکنه صداتو یادم بره!آخه میدونی پیش من همه ویسامون از بین رفته. بازم انگار این من بودم که مقصر بودم! آره خلاصه که داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه صدات یادم بره. آخه همیشه زنگ صدات تو گوشم بود اما امشب از اون شبا بود که انگار ذهنم بازیش گرفته بود، هی می‌گفت یادت نیست!

    خلاصه که داشتم خودمو به در و دیوار می‌زدم که دیگه ویسی نمونده که بخوام گوش کنم که یهو یاد چلنت افتادم. انقدر رفتم بالا، بالا و بالاتر که تهش داشتم ناامید می‌شدم که هی زهی خیال باطل ویساش نیست که نیست که به تنها ویست برخوردم، "آتش مهربانی ".

    احتمالاً متنش یادت نیست اما اون تنها صدایی بود که انگار تو اون لحظه منو به تو پیوند می‌داد‌. تو همون حالت چشمامو بستم و با تموم وجودم صداتو گوش دادم.

    چند ثانیه بعد از اینکه ویس تموم شد یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم ، صفحه ی تلگرام رو بستم و به ادامه ی زندگی پرداختم !

    بمونه به یادگار از بامداد ۲۰ مرداد ۱۴۰۳

  • ۲۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    قبل از اینکه دیر بشه

    وقتایی که کنارت بودم دلم می‌خواست خوشبختیمو جار بزنم. انگار تو اون لحظات آدم‌های دیگه که اطرافمون بودن برام بی‌اهمیت‌ترین چیز ممکن می‌شدن. صدام بالا می‌رفت. بلند می‌خندیدم و احتمالاً باید برقی هم تو نگاهم موج میزد . البته اینو تو باید بگی. به نظرت چشمام از خوشی برق می‌زد؟

    الان چی ؟ کسی رو تو زندگیت داری که از حضورت اینطوری ذوق کنه و به وجد بیاد؟ حس می‌کنم هر چقدر هم که زمان بگذره، اون حس، اون لحظات، هر چیزی که مربوط به اون موقع‌هاست، برام کهنه نمی‌شه. ته احساس الانم برای اون لحظات یک لبخند تلخه.

    راستی سر همون کوچه‌ای که آخرین بار دیدمت کافه کوچولوی خوشگلی باز کردن. روی دیوارش نقاشی کشیدن تا از اون حالت بیروحیش خارج بشه اما هیچکس به اندازه من و تو نمی‌دونه که چقدر غم پشت اون دیوار جا مونده.

    اعتراف می‌کنم هر بار که به گذشته فکر کردم از خودم بدم اومده؛ به خاطر کارایی که کردم تا نگهت دارم. به خاطر دست و پا زدن‌های آخرم ، باعث شده به این نتیجه برسم که چقدر بد بودم و حتی خودم هم متوجهش نبودم. گاهی فکر می‌کنم کاش فرصت داشتم تا بهتر رفتار کنم. تا کمتر دست و پا بزنم برای نرفتنت. کاش برای رفتنت انقدر غمگین نمی‌شدم که بهت زنگ بزنم و از نبودنت بگم . که کلی دروغ به هم ببافم تا برگردی. کاش اصلاً همه چیز یه طور دیگه بود. کاش اصلاً مجبور نبودی که بری ...

    به قول خودت کاش زودتر از کنارم رد بشی و برگردی قبل از اینکه به بوی عطر پیراهن یکی دیگه عادت کنی ، قبل از اینکه به ریتم تند قلب یکی دیگه عادت کنی، کاش برگردی... کاش...

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۹ تیر ۰۳

    هپی تابستون

    تابستون برای من مزه توت فرنگی محلی میده؛ از اون شیرین خوشمزه‌ها که وقتی می‌ذاری تو دهنت از مزه اش ته دلت قنج میره.

    تابستون طعم قاچ های لبخندون هندونه مامانُ میده.

    طعم آب طالبی های تگری بابا که تو چله گرما ته وجود آدمو خنک می‌کنه .

    تابستون طعم یه سبد بزرگ پر از میوه‌های رنگارنگ تو باغ بابابزرگ رو میده .

    طعم توت فرنگی ، گیلاس ، آلبالو، هلو ،شلیل و آلوچه که تو آب دارن خیس میخورن .

    طعم یه بشقاب پر از توت وحشی بنفش و توت موزیِ روی دیوار چین ته باغ رو می‌ده. 

    خلاصه که تابستون واقعا خوشمزه است!

    تابستون مبارک heart

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱ تیر ۰۳

    فرهاد

    دانشگاه من یک ساعتی با محل زندگیم فاصله داشت.هر روز ساعت ۶ صبح بیدار میشدم . شال و کلاه میکردم و به دانشگاه میرفتم . روزایی هم که کلاس نداشتم یه سری به دانشگاه شهر خودم میزدم و سر کلاسِ هم ترمی و هم رشته ای های خودم می‌نشستم.

    بعد از چند بار رفتن چند تا دوست پیدا کردم. یکی از اون ها اسمش فرهاد بود. فرهاد اصالتا ترک بود و اهل اینجا نبود. هرکسی هم تو یک نگاه میدید متوجه میشد که اهل اینجا نیست .اخه موهاش بور بود و چشماش تقریبا همرنگ چشم های مادرم عسلی بود . تو یکی از روز های سرد اوایل زمستون بود که بهم پیام داد و گفت که میخواد منو ببینه. پیام دادم و گفتم چیزی شده؟ گفت برای فرجه ی ترم میخواد برگرده شهرشون و قبلش میخواد منو ببینه و خداحافظی کنه. قبول کردم. آدرس کافه ی نزدیک خونمون رو دادم و گفتم فلان ساعت میبینمت. اومد. برخلاف همیشه که ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشت این بار آشفته بود . بعد از اینکه سفارش ها رو دادیم طبق معمول یک دانشجوی نمونه از استاد ها گله کردیم . من از استاد آناتومی خودمون گله داشتم و پشتش بد و بیراه میگفتم ، اون از استاد بیوشیمی شون می‌گفت. یکی‌من میگفتم دوتا اون می‌گفت. یکمی که گذشت از تو کیفش یه هدیه بیرون آورد. هدیه اش کادو پیچ شده نبود. یک کتاب به اسم مرشد و مارگاریتا بود‌. اسم کتاب برام تازگی داشت . ازش بابت هدیه اش تشکر کردم و طبق عادتم کتابو باز کردم. تو صفحه ی اول کتاب یک شعر با دست خط خودش به چشم می‌خورد‌ :

    از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است 

    وزننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است 

    بار اول که شعر رو خوندم معنیش رو متوجه نشدم .ولی وقتی برای دفعه ی دوم سعی کردم شعر رو بخونم همه چیز برام کم کم واضح شد و رنگ گرفت. اسمش فرهاد بود و این شعر اشاره مستقیم به فرهاد کوه کن داشت. خودمو زدم به کوچه علی چپ . اما فرهاد منتظر جواب بود . سعی کردم دیدارمون رو کوتاه کنم و به خونه برگشتم. این شعر و مدل ابراز علاقه کردنش به شدت ذهنم رو درگیر کرده بود.

    آخر شب فرهاد بهم پیام داد. تو یک جمله برام نوشته بود " نفسم میشی؟" 

    پیامش رو سین زدم اما حدود یک ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در جواب براش چی بنویسم. جوابم مشخص بود اما دلم نمیخواست با حرفم دلش رو بشکونم . بار ها نوشتم و پاک کردم ‌‌. بارها فلسفه بافی کردم ، دلیل و منطق آوردم.  آخرش نوشتم : فرهاد تو واقعا آدم خوبی هستی اما من فکر‌نمیکنم که ما بدرد هم دیگه بخوریم و در کمال احترام جوابم منفیه. 

    نمیخواستم با حاشیه جواب دادن بهش این اجازه رو بدم که بخواد با سوال هاش گیجم کنه. میدونستم بعدش میپرسه چرا و نه تو اشتباه میکنی و ...

    اون شب فرهاد سین زد و چیزی نگفت.

    صبح که بیدار شدم با یه پیام بالا بلند از فرهاد مواجه شدم. برام نوشته بود : 

    [بزار برات یه داستانی تعریف کنم. کلاس سوم که بودم رفتم کلاس زبان. تو یکی از جلسات سوم یا چهارم بود که چشمم به یه دختری افتاد . اسمش نازنین بود .وقتی نگاهش میکردم قلبم تند تر می‌زد. دست خودم نبود .حتی نمیدونستم چه اسمی رو این حالم بزارم. سه سال رفتیم کلاس ولی من زبان نمیفهمیدم و همش نگاهش میکردم. زبان رو پاس نکردم و اون رفت کلاس بالاتر و من زبانو ول کردم ولی همیشه میرفتم در آموزشگاه تا وقتی اومد بیرون تا خونشون با هم بریم. بعدش به خانواده ام فشار آوردم که برام گوشی بخرن تا بتونم بیشتر باهاش در ارتباط باشم. بزرگتر که شدم فهمیدم وقتی تو چشماش زل میزنم از خودم بیخود میشم .نمیتونستم ببینم تو چشم‌هاش چه خبره. من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم تا سال ۱۴۰۰ که سال کنکورم بود . ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ من مریض شدم و رفتم بیمارستان. ۳ روز کما بودم وقتی هوشیاریم رو به دست آوردم اولین کاری که کردم بهش پیام دادم .

    دکتر هایی که معاینه ام میکردن بهم میگفتن که به دلیل سیروس کبدی احتمال ایجاد سرطان بالا هست و باید دو ماه بستری بمونم. من تو این دو ماهی که نمیتونستم از بیمارستان بیرون برم بهش پیام میدادم. بهش میگفتم شیرین. دو سه سالی میشد که صداش میزدم شیرین . مامانو بابام هم در جریان بودن که من دل دادم به شیرینِ دلم. شیرین  تو اون دوماه جوابمو دیر به دیر میداد.میگفت برای کنکور درس میخونم و نمیتونم جوابتو بدم . منم باور کرده بودم . از بیمارستان مرخص شدم. اون روزا شیربن دیگه خیلی کم جوابمو میداد. حتی وقتی زنگ میزدم رد میکرد تا یه روز دقیقا ۸ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۳ دقیقه پیام بلند و بالایی که من دیگه نمیتونم ادامه بدم و میتونی بهتر زندگی کنی و این داستان ها و اینکه همه سال هارو فراموش کن و اگه عشقی بوده توهم بچگی بوده و خداحافظی کرد. سر جلسه کنکور کلا گریه کردم با این که بلد بودم و خیلی خونده بودم اما خوب نزدم. اون سال اون پزشکی تبریز آورد و رفت ولی من بدبخت شده بودم دیروز تو کافه گریه کردم چون شکسته بودم. من کل زندگیمو باخته بودم افسرده شده بودم دو بار خودکشی کردم ولی بابام نذاشت بمیرم. منو پیش مشاور برد تا فراموش کنم .مشاور کار خودشو کرد .من امیدوار تر شدم از فکر مردن بیرون اومدم ولی اون از یادم نرفت موهاش خرمایی بود و چشمای سیاهی داشت تو چشماش میشد سالها زل زد و گم شد اون شهر خراب شده برای من خوب نیست شاید نازنین نخواست شیرین من بمونه ولی من با عشق اون زندم من اونقدر غذا خوردم که وزنم شد ۲۰۰ کیلو زندگیم داغون شد. آره یاسمن خانم من تو کافه گریه کردم چون عاقبتم مثل کرم سوخته بود روز اول که تو نسیبه دیدمت تو چشمات زل زدم ولی چشمای تو چشمای اون نمیشد .میشد فهمید توشون چه خبره بهت حق میدم من آدم داغونی ام ولی هرچی هم داغون شدم فدای یه تار موی شیرین .
    بهت پیشنهاد دادم و بابتش معذرت میخوام و ممنونم که قبول نکردی. میخواستم با باتو بودن اونو فراموش کنم . 
    ببخشید این مدت مزاحمت بودم .کتابی هم که برات خریدم به عنوان یه دوست ازم بپذیر و ازت خواهش میکنم که فقط صفحه اول کتاب رو پاره کن چون اون شعر برای من خیلی معنی داشت.
    "از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
    وز ننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است"
    اسم فرهاد به عاشقی معروفه و ننگ فرهاد و شهرتش شکست در عشقه...]

    در جواب این پیام دلم میخواست براش بنویسم : 

    شیرینِ تو هم مثل ناپلئونِ دزیره است . تو یه جایی از کتابِ دزیره ،  اوژنی دزیره مینویسه : من بخشی از دوران جوانی ناپلئون هستم و هیچکس جوانی اش را فراموش نمی‌کند حتی اگر به آن فکر نکند‌.

    اما به جاش سکوت کردم. بعد از اون جریان من دیگه هیچوقت خبری از فرهاد نداشتم . حتی برای روبه رو نشدن با فرهاد دیگه به دانشگاه شهرم نرفتم و سعی کردم فرهاد و خاطره اش رو مثل خیلی از اتفاقات جوانی در گوشه ای از ذهنم نگه دارم .

    پ.ن: بمونه به یادگار از دانشگاه و اتفاقات امسال:) و لازمه که ذکر کنم این داستان براساس واقعیت نوشته شد.‌

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۰۲

    غرق غربتم

    کسانی در زندگی هستند که هرگز واقعا رهایشان نمی‌کنیم.  یا نمی‌گذاریم از یاد بروند. حتی وقتی وانمود میکنیم رهایشان کرده ایم. آن ها همچنان ته افکاری می مانند که بیش از همه موجب احساس تنهایی می‌شوند و خاطراتمان را با رویاهایی که دیگر نمی‌توانند تحقق پیدا کنند در می آمیزند.

    |همیشه یک نفر دروغ می‌گوید|آلیس فینی|

    پ.ن: عکس موجود در خاطره اینستاگرام! تاریخ عکس 8March2022

    پ.ن۲: تراپی؟ نه ممنون ، صدای آرمان گرشاسبی! باهم گوش بدیم .

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

    وبلاگ برتر ۴۰۲

    من به‌همراه جمعی از دوستان وبلاگ نویس در تلگرام گروهی تحت عنوان "وبلاگ نویسان "داریم. طبق نظرسنجی هایی که در این گروه انجام شد (با توجه به جامعه آماری ۳۰ نفری ) وبلاگ من وبلاگ برتر فعال امسال _۱۴۰۲_ شد.

    دلم میخواد این خوشحالی رو با شما سهیم شم. این محبوبیت از سمت شما عزیزان برام ارزشمند و قشنگه:)

    یک سال دیگه هم تونستم چراغ این جا رو به زیبایی روشن نگه دارم. وبلاگم همیشه جز اون چیز هایی هست که با فکر کردن بهش از ته قلبم بابت داشتنش شاد میشم. 

    از نگاه شما امسال کدوم وبلاگ شیرین و قشنگ بود؟محتوای کدوم وبلاگ براتون مفید و آموزنده بود؟زندگی کدوم وبلاگ نویس شما رو به فکر فرو برد؟

    منتظر خوندن نظرات قشنگتون هستم. بیاین اینجا باهم با وبلاگ های قشنگ بقیه دوستان آشنا بشیم.

  • ۳۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۵ اسفند ۰۲

    تیراندازی

    امروز بعد از مدت‌ها دلم می‌خواد مهر سکوت از لبام بردارم و یکم از خودم بنویسم.

    تقریباً یک سال پیش بود که تصمیم گرفتم به سمت یکی از علایقم قدم بردارم. از بین تفنگ ها تفنگ بادی رو انتخاب کردم و تصمیم گرفتم به صورت جدی و حرفه‌ای تیراندازی رو یاد بگیرم و تو این رشته فعالیت کنم. هر بار با پوشیدن لباس مخصوص تیراندازی ذوق زده تر از قبل به سمت سیبل هدف گرفتم. روی موج سینوسی در حرکت بودم یه روزایی خیلی خوب ولی یه روز هایی هم تمام تیرهام پراکنده به سیبل می‌خورد. صبر و حوصله و اراده ای که تو این مسیر داشتم باعث شد امروز و حالا به این یاسمنی که از خودم ساختم افتخار کنم.

    عکس اولِ پست هم مربوط به هدف گیری های اخیرم تو سالن تیراندازی هستن .

    اینا رو نوشتم تا به خودم تلنگر بزنم و بگم چقدر از یاسمن یکی، دو سال پیشم فاصله گرفتم.

    و هر روزی که می‌گذره در تلاشم که یاسمن قوی از خودم بسازم ؛قوی ترین ورژن یاسمن! درسته که روزهای در گذر مثل همون هدف گیری به سمت سیبل روی موج سینوسی در حرکته اما این باعث نمیشه که من از رویاهام دست بکشم و عقب نشینی کنم...

  • ۲۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

    لباس صورتی

    امروز ۲۵ آذرِ ! ۲۵ آذر ۱۴۰۲ ! لباس صورتی که اولین بار برای جشن تولد ۱۸ سالگی پوشیده بودم رو از تو کمد درآوردم و بعد از ۵ سال و۵ روز دوباره پوشیدم. تو تنم زار می‌زد. نسبت به اون روزها خیلی لاغر شدم. ناخودآگاه چند تا جمله تو ذهنم ردیف شد: لباس همون لباسه یکم کهنه‌تر، آدم همون آدمه یکم پیر تر، خاطره همون خاطره است بدونِ تغییر! در واقع انگار تنها چیزی که از گذر زمان برای ما باقی می‌مونه خاطره هاست.

    سرنوشت چشماش کوره نمیبینه

    زخم خنجرش میمونه رو سینه 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

    برای تولد صبا

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۷ تیر ۰۲
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده