هشت سالته و تابستونه ، بیرون باد گرم و خشکی در حال وزیدنه و تو توی خونه روی قالی گُلی سِفت کف خونه ، زیر باد خنک کولر پنجره ایی قدیمی نشستی و با تمام وجود سرگرم تلویزیونی .. نه میدونی قسط وام چیه ، نه پول خونه چیه .. نه نه نه .. زندگی خوبه و تو یخچال هم بستنی هست
امشب ته کوچه عروسیه دختر این یکی همسایتون با پسر اونیکی همسایه تونه و مامان همون یه دست لباس مَجلسیتو شسته و رو بند انداخته و حقیقتش تو اصلا تو فکر این نیستی که چی بپوشی.. چون وقتی یه سفره بزرگ میندازن رو زمین و همه دورش جمع میشن ، مهم اینه که تو رو به روی دوستت نشسته باشی و نوشابه شیشه ایی هاتون یه رنگ باشه .. نه لباست قشنگتر باشه
به پیشنهاد شروین متن بالا که نوشته ی خودش هست رو خوانش کردم. میتونین با لینک زیر بشنوین. تو پرانتز بگم که ادیت من و شروین متفاوت هست که لینک هر دوش رو میزارم تا هر دوتاش رو بشنوین .
لینک پست شروین و پست خوانش متن