دوباره دیدنت

بارها پیش خودم ، لحظه ی دوباره دیدنت رو تصور کردم. لحظه‌ای که بی‌هوا تو خیابون سر راه همدیگه قرار می‌گیریم ، یا لحظه‌ای که مجبوریم توی مترو هم مسیر باشیم، یا حتی لحظه‌ای که تو شلوغی روزمره کارمون به همدیگه گیر کنه .
هزار بار تمام این احتمالات رو بالا پایین کرده بودم. روزی هزار بار به این فکر کردم که ممکنه یه روزی تو گیر و دار روزمرگیِ زندگی دوباره همو ببینیم. هزار بار به واکنشم تو اون لحظه فکر کرده بودم.
اما وقتی امروز یه نفر انقدر شبیه‌ت، تو پیاده رو جلومو گرفت و ازم آدرس پرسید فهمیدم تمام اون تصوراتم راجع به واکنشی که قراره نشون بدم غلط از آب در اومده.
این آدم فقط شبیهت بود خودت نبود، اما من دست و پامو گم کرده بودم. به اجزای صورتش زل زدم، شاید یه لحظه شایدم چند لحظه، متوجه زمان نبودم. شبیه آدمای گیجی بودم که بلندم کرده باشن پرتم کرده باشن اون سر دنیا.
یه لحظه حتی حرف زدن یادم رفته بود خیلی خنده داره اما هنوزم با فکر کردن بهت تپش قلب می‌گیرم. وقتی بهش فکر می‌کنم نمی‌دونم به این تپش قلب چه ماهیتی بدم و یا چه اسمی روش بزارم و فقط ترجیح میدم باهاش مدارا کنم و از کنارش بگذرم.
زندگیه دیگه.
چه میشه کرد؟!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۸ مهر ۰۳

    تابستونی که گذشت

    انقدر که ننوشتم نوشتن برام سخت شده ؛ یه جورایی شبیه شروع دوباره بود برام، اومدن به بیان و بعد از مدت‌ها از همه عواطفی که سرکوبشون کردم و در درون خودم دفنشون کردم حرف بزنم. البته شاید واژه دفن کردن و یا سرکوب کردن مناسب نباشه...!

    تابستونی که گذشت برام مثل همه ی سرازیریی‌ها و سربلندی‌های زندگی آدم‌های دیگه بود.

    کمی خندیدم، کمی گریه کردم و سعی کردم رشد کنم سعی کردم عادت‌های جدیدی توی زندگیم بسازم عادت‌های مفید و ضروری. 

     طی سالیانی که کتاب می‌خوندم آدمای متفاوتی بهم پیشنهاد دادن که چرا پیج کتاب نمی‌زنم و  اونجا فعالیت نمی‌کنم. جواب من به همه اونها این بود که کلی پیج کتاب خون توی اینستاگرام وجود داره و حضور من یا عدم حضور من خیلی ضروری یا خیلی باعث رخ دادن اتفاق خاصی نمی‌شه. اما تابستونی که گذشت دل به دریا زدم و چنل تلگرام و پیج اینستاگرامم رو به صورت جدی راه اندازی کردم. درسته که خیلی حرفه‌ای نیستم اما سعی می‌کنم از دلم از واقعیت‌های کتابها اونجا بنویسم. من خیلی موافق بلاگر بودن نیستم به خاطر همین اونجا از روزمرگی‌های اصلی زندگیم حرفی نمی‌زنم و صرفاً واژه به واژه اونجا پر از لغاتی هست که مربوط به کتاب می‌شه و پس. الان که این قدم رو برداشتم به این نتیجه رسیدم که شاید قبلاً به اون میزان پختگی نرسیده بودم که بخوام پیج کتابم رو راه اندازی بکنم حتی همین الانش هم پر از آزمون و خطا هستم اما الان به شدت از اینکه این مسیر رو شروع کردم خوشحال و راضیم این مسیر چیزیه که من بهش عشق می‌ورزم.

    تو قدم بعدی تلاش کردم که بیشتر کتاب بخونم و تو دنیای فانتزی اون ها غرق بشم. لذتی که کتاب خوندن و زندگی کردن تو دنیای اون‌ها برام به ارمغان آورد وصف ناپذیره.

    کلاس‌های تیراندازی پایه ثابت تابستونم بود. آبان مسابقات کشوری دارم و امیدوارم که اونجا حداقل حرفی برای گفتن داشته باشم و نتیجه تلاش‌هام رو ببینم. تیراندازی کردن یکی از معدود کارهاییه که من توش آرامش دارم و باعث میشه که ذهنم رو از هر حاشیه‌ای خالی کنم.

    از خط به خط شوقم و تپش های قلبم سر کلاس‌های پیانو و ذوق هر جلسه اش هرچیزی بگم بازم کمه.

    البته از حق هم نگذریم بالاخره تونستم اواخر تابستون قفه‌ای که بین ورزش افتاده بود رو از بین ببرم و دوباره باشگاه ثبت نام کنم. حس و حال خوبی که حین تمرین دارم _و البته یه وقتاییم از زیر تمرین‌ها در میرم_ هم خیلی خوبه.

    اول بزنین به تحقیق و خبر بعدی رو بهتون بگم :دی!

    بالاخره تونستم تایم دانشگاه با تایم کلاس زبانم رو یکی کنم و با افتخار ی‌تونم بگم که چهارشنبه دومین جلسه کلاس زبانم رو رفتم:)) خیلی بابتش ذوق زده ام.

    البته اینم بگم که از ۱۷ شهریور دوباره راهی دانشگاه شدم و کل هفته در مواجه با بی خوابی به سر میبردم:/ جالبیش اینجاست که اولین گروه کارآموزی بودم و اولین روز دانشگاه رو با بیمارستان وبخش ارتوپدی شروع کردم! یه بخش پر کار و خسته کننده ، پر از تعویض پانسمان و چرک های عفونی :/

    الان بیشتر شبیه کسی هستم که دلش می‌خواد از هر شرایطی استفاده کنه و به هر چیزی چنگ بزنه لکه برای آینده‌اش مفید واقع بشه. به خاطر همین تقریباً دو هفته پیش کلاس نسخه خوانی هم شرکت کردم و امیدوارم اگر خواستم یه روزی مهاجرتو تحصیلی کنم این مدرک به عنوان رزومه کمک حالم بشه.گرچه همین الان هم بعد از گرفتن مدرک تصمیم دارم که به صورت پاره وقت جایی مشغول به کار شم.

    از چالشم با خانواده ترجیح میدم چیزی نگم . خانواده ایرانی ومشکلات خاص خودش !

    همه این قدم‌ها برای اینه که یه روزی یه جایی که خیلی هم دیر و دور نیست به استقلال برسم و بتونم آینده و شغلی که خودم دلم می‌خواد رو برای خودم بسازم؛ نه اون آینده‌ای که خانواده برام در نظر گرفتن. برای همه این‌ها و برای شاد زندگی کردن باید هم مهارتم رو بالا ببرم و هم خودم رو قوی کنم. درسته یه روزایی تو این راه یادم میره که چطور باید زندگی کرد، که چطور میشه خندید، اما در نهایت ادامه میدم فقط برای اینکه یک روز زودتر به آزادی برسم.

    تابستون شما چطور گذشت؟

    پ.ن: آیدی چنل و پیج اینستاگرام کتابم Yasi_library 

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۳ شهریور ۰۳

    نواختن

    اون لبخند گشاد و حس رضایت بابت قشنگ نواختنت پیش استاد، وقتی با تمام وجود عاشق یه چیزی باشی این لبخند گشاد ته لذت برات

    خوشحالم برای داشتن نقطه امن قشنگم { پیانو جانم}

    خوشحالم که حداقل بخشی از علایقم در کنارم در حال رشدن :)

     کی گفته عشق فقط به این دو تا آدمه؟!

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۵ شهریور ۰۳

    قسمت نیست

    قسمت نبوده، سهم من نبوده، انتخابمون بوده، همه اینا تهش یه معنی رو میده. اینکه اون الان دقیقاً تو همین لحظه کنارت نیست. می‌دونی آدم با دلتنگی کنار میاد .‌ با اینکه همش یه بخشی از وجودش تو همه ی لحظات دلتنگ باشه کنار میاد؛ اما یه شبایی هم  بی‌خوابی می‌زنه به سرش و شدیداً دلتنگ میشه.

    یه دلتنگی بد که اونقدر اذیت کننده میشه که دیگه نمی‌تونی با یه لبخندی که تو روزمره مثل نقاب می‌زنی باهاش مواجه شی و از کنارش بگذری.

    امشب از اون شباست. از سر شب عین مرغ پراکنده اینور اونور می‌رفتم و به این فکر می‌کردم که نکنه صداتو یادم بره!آخه میدونی پیش من همه ویسامون از بین رفته. بازم انگار این من بودم که مقصر بودم! آره خلاصه که داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه صدات یادم بره. آخه همیشه زنگ صدات تو گوشم بود اما امشب از اون شبا بود که انگار ذهنم بازیش گرفته بود، هی می‌گفت یادت نیست!

    خلاصه که داشتم خودمو به در و دیوار می‌زدم که دیگه ویسی نمونده که بخوام گوش کنم که یهو یاد چلنت افتادم. انقدر رفتم بالا، بالا و بالاتر که تهش داشتم ناامید می‌شدم که هی زهی خیال باطل ویساش نیست که نیست که به تنها ویست برخوردم، "آتش مهربانی ".

    احتمالاً متنش یادت نیست اما اون تنها صدایی بود که انگار تو اون لحظه منو به تو پیوند می‌داد‌. تو همون حالت چشمامو بستم و با تموم وجودم صداتو گوش دادم.

    چند ثانیه بعد از اینکه ویس تموم شد یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم ، صفحه ی تلگرام رو بستم و به ادامه ی زندگی پرداختم !

    بمونه به یادگار از بامداد ۲۰ مرداد ۱۴۰۳

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    پیانو

    بعد از هر جلسه کلاس پیانو، یه جون به جونام اضافه میشه ❤️

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳

    قبل از اینکه دیر بشه

    وقتایی که کنارت بودم دلم می‌خواست خوشبختیمو جار بزنم. انگار تو اون لحظات آدم‌های دیگه که اطرافمون بودن برام بی‌اهمیت‌ترین چیز ممکن می‌شدن. صدام بالا می‌رفت. بلند می‌خندیدم و احتمالاً باید برقی هم تو نگاهم موج میزد . البته اینو تو باید بگی. به نظرت چشمام از خوشی برق می‌زد؟

    الان چی ؟ کسی رو تو زندگیت داری که از حضورت اینطوری ذوق کنه و به وجد بیاد؟ حس می‌کنم هر چقدر هم که زمان بگذره، اون حس، اون لحظات، هر چیزی که مربوط به اون موقع‌هاست، برام کهنه نمی‌شه. ته احساس الانم برای اون لحظات یک لبخند تلخه.

    راستی سر همون کوچه‌ای که آخرین بار دیدمت کافه کوچولوی خوشگلی باز کردن. روی دیوارش نقاشی کشیدن تا از اون حالت بیروحیش خارج بشه اما هیچکس به اندازه من و تو نمی‌دونه که چقدر غم پشت اون دیوار جا مونده.

    اعتراف می‌کنم هر بار که به گذشته فکر کردم از خودم بدم اومده؛ به خاطر کارایی که کردم تا نگهت دارم. به خاطر دست و پا زدن‌های آخرم ، باعث شده به این نتیجه برسم که چقدر بد بودم و حتی خودم هم متوجهش نبودم. گاهی فکر می‌کنم کاش فرصت داشتم تا بهتر رفتار کنم. تا کمتر دست و پا بزنم برای نرفتنت. کاش برای رفتنت انقدر غمگین نمی‌شدم که بهت زنگ بزنم و از نبودنت بگم . که کلی دروغ به هم ببافم تا برگردی. کاش اصلاً همه چیز یه طور دیگه بود. کاش اصلاً مجبور نبودی که بری ...

    به قول خودت کاش زودتر از کنارم رد بشی و برگردی قبل از اینکه به بوی عطر پیراهن یکی دیگه عادت کنی ، قبل از اینکه به ریتم تند قلب یکی دیگه عادت کنی، کاش برگردی... کاش...

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۹ تیر ۰۳

    پایان امتحانات

    خب امتحانات با موفقیت به پایان رسید . همه ی درسا رو هم پاس شدم و الان بسی بسیار خرسند هستم.معدلم بر خلاف تصورم که فکر میکردم قراره خیلی داغون باشه فراتر از تصورم شد و ۱۵ شد :)

    حالا با افتخار پیش به سوی برنامه های تابستان :) پیانو و ورزش و کار کردن تو بهداری کنار خونه و فیلم و کتاب :) ایشالا که تعطیلات خوبی از آب در بیاد :)

    شما چطورین؟ 

    پ.ن: تمرینات هر روزه ی تیراندازی رو از قلم انداختم. آخه اواخر مهر مسابقات شروع میشه.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۹ تیر ۰۳

    برای تو و بیشتر از همه برای خودم!

    خاطراتمان تمام آن چیزی خواهد بود که می‌توانم از تو داشته باشم. ما دیگر هیچ آینده‌ای با هم نداریم که چشم انتظارش باشیم . به اشتراک گذاشتن خاطرات ،زمانی که با تو گذرانده بودم؛ از طریق واژه و کلمات و در نهایت نوشتن داستان‌های کوتاه ، بخشی از زنده نگه داشتن است ! اگر چه خاطرات نمی‌تواند غم را از بین ببرد یا کسی را که از دست رفته بازگرداند .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۵ تیر ۰۳
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده