۱۲ مطلب با موضوع «چالش» ثبت شده است

بیا داستان بنویسیم، چالش

صفحه روشن لپ‌تاپ روی میز کافه دهن کجی میکرد اما خسته از تر از آن بودم که بخواهم پمفلتم را به پایان برسانم . بی‌هدف به رفت و آمدهای عابران در پیاده رو چشم دوخته بودم. از آخرین باری که او را در همین کافه دیده بودم چند سالی می‌گذشت اما هنوز این کافه پاتوق همیشگی و جای دنج و امن من محسوب می‌شد.

یک روز صبح چشم باز کردم و دیدم دیگر نیست. خسته شده بود و رفته بود. به راحتیِ گفتنش و لابد به جان کَندنِ بعدش!

از همان روزها به همین کافه می‌آمدم و تنها در کُنجی می‌نشستم . در آن سرمای اسفند ماه آیس کافی سفارش می‌دادم و بعد به عبور رهگذران چشم می‌دوختم .حرف‌هایم در دو جمله خلاصه می‌شد: در پی خنده‌هایم گریه بود و در پی گریه‌هایم گریه!

با صدای گارسون به اکنون بازگشتم : _ چیزی لازم دارین براتون بیارم؟

به سختی صدای خودم را شنیدم : + نه ممنونم .

سر چرخاندم و به صفحه لپ‌تاپ نگاهی انداختم. دیرم شده بود. با عجله لپ تاپ را بستم و از جا برخاستم. برداشتن کیفم با صدای به هم خوردن فنجان و بشقاب یکی شد. به فنجان خالی از آمریکانو چشم دوختم. به این اندیشیدم که آمریکانو ی ریخته شده جمع نمی‌ شود! ۲

از کافه خارج شدم . پا تند کردم و با جمعیت همراه شدم تا بلکه همهمه ی آدم ها باعث کاسته شدن هیاهوی ذهنم شود !

پ.ن: از امیر حسین عزیز ممنونم بابت دعوت من به این چالش:) 

هرکسی که این پست رو میخونه ، بله دقیقا همین خودِ تو ، به این چالش دعوتی :)

پ.ن.۲: آب ریخته شده جمع نمی‌شود!

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    چالش اگر فردا آخرین روز دنیا باشد!

    محمدرضا
    محمدرضا
     
     
     

    الان ساعت ۱۹ و ۱۵ دقیقه(۶ دی) است که من شروع به نوشتن چالش کردم البته اگر بخوام دقیق‌تر بگم ۱۹:۱۴:۳۷ است و من تا پایان بامداد امروز ۴ ساعت و ۴۶ دقیقه وقت دارم.

     اگر امروز آخرین روز دنیا باشد ...

     اگر امروز آخرین روز دنیا بود و این ساعت‌ها، ساعات پایانی زندگی من محسوب می‌شدن خیلی از دغدغه‌های زندگیم برام پوچ شدن یا بهتره بگم همشون پوچ می‌شدن. اضطرابی که به دلیل شرایط و محیط زندگی مجبورم هر ثانیه تحملش کنم دیگه وجود نداشت و برای چند ساعتی به احتمال ۹۵ درصد رنگ آرامش رو می‌چشیدم . یا به عبارتی بهتر بگم که  سبک بال بودم.

     به مهدیه زنگ می‌زدم و ازش می‌خواستم که برای مدت کوتاهی هم که شده به پاتوقمون تو خیابون انقلاب بریم و همون همیشگیمون رو سفارش بدیم. می‌پرسین همون همیشگیمون چیه؟ بستنی قیفی تو لیوان‌های بزرگ با کلی سس شکلات .برای مهدیه هم یه کیک یزدی اضافه کنار بستنیش باشه.

     اگر می‌خواستم حتی منطقی‌تر به موضوع نگاه کنم متوجه ضیق وقتم می‌شدم می‌دونستم که نمی‌تونم به دیدن تک تک آدم‌های دوست داشتنی زندگیم برم. بنابراین بهشون زنگ می‌زدم به رفیقام و خانواده‌ام .به این نکته هم توجه کنید که گفتم رفیقام، نه دوستام! چون اندازه یک دنیا بین دوستی و رفاقت فاصله ست.

     در هر مکالمه تلاش می‌کردم  کلید واژه‌هایی که برامون خاطره انگیز بود رو تداعی کنم و باعث نقش بستن لبخند روی لب‌هاشون بشم.

    عین یه گربه لوس تو آغوش مادرم می‌خزیدم. به اشیای دوست داشتنی زندگیم با دقت بیشتری نگاه می‌کردم و در نهایت روی تخت دراز می‌کشیدم . طبق روتین شبانه ام کرم مرطوب کننده صورتم را می‌زدم و ۱۵ صفحه کتابم رو مطالعه می‌کردم.

    لامپ‌های رنگی دور سقف را روشن می‌کردم و می‌خوابیدم چون ترجیح می‌دم وقتی خواب هستم دنیا به آخر برسه!

    mailمن دوست عزیزم نادشیکو و همه ی خواننده های عزیز رو برای شرکت تو این چالش دعوت میکنم .

    پ.ن: با فکر کردن به این چالش بیشتر از هر وقت دیگه ای به نشدن ها و آرزو هام فکر کردم!

  • ۹
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۷ دی ۰۲

    چالش "چشم هایم"

    اگر یک روز صبح از خواب بیدار شی و بفهمی دیگه نمیتونی ببینی چه حسی بهت دست میده؟ یا اگر بهت بگن به مرور زمان ،طی چند سال آینده ی نزدیک نور چشم هات ،فروغ و برق نگاهت کم رنگ و کم رنگ می‌شه و تا اون لحظه ای که دیگه نتونی ببینی ادامه پیدا میکنه ، واکنشت چیه؟

    بعد از شنیدن این خبر بد اولین فکری که به سراغت میاد چیه؟ فکر می کنی بعد از اینکه بیناییت رو از دست بدی اولین چیزی که به شدت دلتنگ دیدنش میشی چیه ؟ یا کیه ؟

    من میخوام از همین تریبون استفاده کنم و با کمک همه ی شما چالش جدیدی راه بندازم . این شما و این چالش جدید " چشم هایم " .

    و هرکسی که الان داره این پستُ میخونه رو به این چالش جدید دعوت میکنم تا راجب این موضوع بنویسه .

    تو این چالش از چشم هاتون بنویسین. از چیز هایی بنویسین که با چشم هاتون می تونین ببینین، اما تا الان به زیباییش بی توجه بودین. از درکِ واژه هایی بنویسین که بدون دیدن عملا سخت و بی معنا میشدن مثل رنگ و ...

    هدف از شروع این چالش توجه بیشتر به نعمت دیدن ست. نعمتی که تو روزمرگی ها و شلوغی هامون ازش غافل شدیم. از چالش های ندیدن بنویسین و در نهایت به خودتون یادآوری کنین که شیوه ی درست شکرگزاری از این نعمت درست استفاده کردن از چشم های قشنگتون هست .

    و در نهایت میخوام به طور اختصاصی از چند دوست عزیزم دعوت کنم که این چالش رو شروع کنن. 

    صبا جانم  و محمدرضا و امیرحسین و ویانا و نادشیکو 

    ازتون میخوام هر کدوم از شما بعد از نوشتن این چالش و گذاشتن پستش تو وبلاگتون، ۳ نفر از خواننده های وبلاگتونُ برای شرکت تو این چالش دعوت کنین.

    لطفا تو کامنت همین پست هم اعلام کنین که شرکت کردین تا من لینک پستتون رو بزارم تا من و بقیه دوستان راحت تر به پست هاتون دسترسی داشته باشیم و نوشته های جذابتون رو بخونیم.

    شرکت کنندگان در چالش تا این لحظه :

    امیرحسین | نادِشیکوماهی نیلی | •° 𝓚𝓲𝓶𝓲𝓪 °• | سفید | نگین هستم | 𝑴𝒆𝒍𝒊𝒃𝒆𝒍𝒍 | هیچکس  | آقای سین | مهربان | آقای ربات |محمدرضا|یک کتابخوار |یگانه دخت |مهدیار (مترسک) | e t |🌺آسیــ هــ💚 |نرگسِ نوشکفتهBrilliant.Shrسائر ...  |

  • ۲۸
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

    یاسمن دیگر در جهان موازی

    امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که بین من و یاسمنی که تو جهان موازی زندگی میکنه چه تفاوت هایی وجود داره ؟کجای زندگی متفاوت فکر کردیم؟تو کدوم مرحله ، کجای چند راهه ی زندگی رو متفاوت از هم تصمیم گرفتیم که الان راه متفاوتی رو نسبت به هم دیگه داریم طی میکنیم. 

    گشتم و گشتم تا رسیدم به جایی که پیش خودم گفتم احتمالاً اکثر حسرت های زندگیم از همون نقطه ای شروع شده که بعد از گذشت سال های زیاد از اون روزها هنوز مثل یه توپ تنیس سفید رنگ راه نای من رو بسته و نمیزاره به راحتی نفس بکشم.

    احتمالاً تفاوت اساسی که بین من و یاسمن تو جهان موازی وجود داره مربوط میشه به روزی که اون یکی یاسمنِ جهان موازی، شجاعانه تصمیم گرفت و به سمت علاقه اش قدم برداشت.

    اما من مثل ترسو ها عمل کردم. عقب کشیدم و نجنگیدم. در عوض تمام مشکلات روحی رو به جون خریدم.

    احتمالاًیاسمن در جهان موازی، دبیرستان رشته ریاضی خوند .کنکور ریاضی شرکت کرد و رتبه خوبی آورد. موقع انتخاب رشته بین معماری علم و صنعت و کامپیوتر شریف دو دل بود که کدوم رو انتخاب کنه؟ انتخاب سخت بود ولی در نهایت رشته کامپیوتر رو اولویت اولش انتخاب کرد .برخلاف انتظارش به جای شریف ، دانشگاه تهران قبول شد . اما باز هم شاد بود . الان هم زمان با من تو فرجه ی امتحانات هست ؛ البته بر خلاف من فرجه ی امتحانات ترم آخر کارشناسی! از جواب کنکور ارشد هم راضیه. مطمئنه که هوش مصنوعی تو همون دو سه تا دانشگاه های تاپ تهران قبوله. 

    البته بگم که به استقلال مالی هم رسید. علاوه بر درس خوندن پروژه های زیادی انجام میده و تویه شرکت هم به صورت پاره وقت مشغول کار هست. برای آینده کاریش هم برنامه های منسجم خوبی داره. پلن بورسیه گرفتن و رفتن به خارج از کشور هم گوشه ذهنش هست. میتونی بعد از تمام کردن دکترا برگرده و استاد دانشگاه یا حتی عضو هیئت علمی دانشگاه بشه. البته همه اینها فعلاً در حد فکر هست.

    درآمدش رو با استفاده از خرید سکه و طلا و بورس پس انداز میکنه تا بتونه تو آینده نزدیک خونه بخره؛ اگر تهران نشد تو شهر خودشون ولی حتما باید خونه بخره . حالا حالا ها خرید ماشین تو اولویتش نیست. درست مثل الان من، با این تفاوت که من هنوز به استقلال مالی نرسیدم.

    تو حیطه ی کاریش با آدم های خفن زیادی سر و کار داره و صد البته رُفقای خوبی هم داره . شاید یه جاهایی تصمیم های بدی هم بگیره مثلاً برداشتن پروژه با فلان استاد احتمالا یکی از اشتباهات زندگیش محسوب بشه؛ یا رد کردن پیشنهاد فلان پسر پولدار دانشگاه از نظر بقیه حماقت محض باشه. اما اونقدر اشتباهاتش بزرگ نیستن که باعث بشه هر روزش رو بد شروع کنه .

    پدرش هنوز که هنوزه گاهی اوقات به خاطر استعداد و موفقیتی که از یاسمن میبینه حرص میخوره و میگه که اگه تجربی رفته بود الان میتونست پزشک موفقی از آب دربیاد .اما این حرفها چیزی از حس رضایت الان یاسمن از زندگی کم نمیکنه.

     احتمالا مدت بیشتری نسبت به من در حال یادگیری پیانو هست و کنکوری بودن باعث نشد که از پیانو فاصله بگیره.

    شاید حتی تو اون جهان من دیگر میم علاقه ای به وبلاگ نویسی نداشته و کلاً با هم آشنا نشدن یا حتی امکان داره یاسمن تصمیم نگرفته باشه که با میم تو رابطه بره . یا اگر هم تو تقدیر هم بودن برای مدتی در کنار هم باشن به طریق دیگه ای سر راهم قرار گرفته باشن. شاید الان هم به دلیل متفاوت تری نسبت به این جهان از هم جدا شده باشن. کسی که از قسمت و خواست خدا اطلاعی نداره .و یا شاید همین الان یاسمن در حال صحبت کردن با میم و فیس کردن تایم خواستگاریه!( اگر بتونم با یاسمن دیگر در جهان موازی حرف بزنم میگم که این رابطه رو تموم کنه ، کنارش میمونم تا دوره ی سوگواریشو راحت تر از من بگذرونه اما بودن با کسی که ارزشت رو نمیدونه بی فایده اس)

    من دیگرم مثل الان من به خودش قول داده روزی ده صفحه کتاب خارج از برنامه کاریش بخونه. صبح هاش رو با کافه میکس گوددی شروع میکنه و چون تو فرجه بوده به شهر خودش برگشته و مثل من دیروز مزوتراپی انجام داده و الان نمیتونه از درد اخم کنه.

    خلاصه که زندگی قشنگه و آب جوش رو گاز حاضره. فقط باید بلند شه برای خودش کافه میکس درست کنه و بشینه پشت سیستم برای انجام بقیه کارهای پروژه اش.

    پ.ن: من از حسرت و برنامه ی نصفه نیمه ی انجام شده و نشده ی زندگیم نوشتم.یکی از رویای آینده اش نوشت و یکی هم از یک تصویر خیالی رو نمایی کرد. نگاه تو نسبت به این چالش چیه؟

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

    چالش منِ دیگر در جهان موازی

    تا حالا شده به این موضوع فکر کنین که آیا جهانی موازی وجود داره یا نه ؟ اگر واقعا جهان موازی وجود داشته باشه به نظرتون تو اون دنیا مشغول چه کاری هستین؟ یکی دو روز پیش با باز کردن ستاره وبلاگ زیکُلای با این موضوع مواجه شدم که زیکُلای در دنیای موازی یه دونات فروشی جذاب صورتی طور داره . با خوندن اون پست این سوال برام پیش اومد که من تو دنیای موازی در حال انجام چه کاری هستم ؟اگر من بخوام راجب منِ دیگرم در دنیای موازی چیزی بنویسم چی میگم؟

    هر کدوم از شماچطور ؟اگه بخواین راجب منِ دیگر خودتون تو دنیای موازی بنویسین چی مینویسین؟ منِ دیگر تو ، تو دنیای موازی همین الان مشغول چه کاریه؟ درس میخونه ؟ دانشجو هست؟ یا حتی فارغ التحصیل شده؟ با کسی تو رابطه است؟ تنهاست یا شاید حتی با کسی که عاشقشه ازدواج کرده !شغلی که خیلی بهش علاقه داره رو شروع کرده و تو شهری که زندگی میکنه خیلی مشهوره . مثل" دونات فروشی زیکُلای" تو شهری که زندگی میکنه خوشمزه ترین دونات ها رو درست میکنه . کسی چه میدونه؟! اما تو خودت چی فکر میکنی ؟ دوست داشتی الان منِ دیگرِ تو مشغول چه کاری باشه؟

    من میخوام از همین تریبون استفاده کنم و با کمک همه ی شما چالش جدیدی راه بندازم . و هرکسی که الان داره این پست رو میخونه رو به این چالش جدید دعوت میکنم تا راجب این موضوع جذاب یعنی " منِ دیگر در دنیای موازی " بنویسه.

     میخوام به طور اختصاصی از ۴ نفر دعوت کنم که این چالش رو شروع کنن. 

     ماه زده و زری و ویانا و شروین 

    ازتون میخوام هر کدوم از شما بعد از نوشتن این چالش و گذاشتن پستش تو وبلاگتون، ۳ نفر از خواننده های وبلاگتونُ برای شرکت تو این چالش دعوت کنین.

    لطفا تو کامنت همین پست هم اعلام کنین که شرکت کردین تا من لینک پستتون رو بزارم تا من و بقیه دوستان راحت تر به پست هاتون دسترسی داشته باشیم و نوشته های جذابتون رو بخونیم.

    .

    • شرکت کنندگان در چالش تا این لحظه :

     زندگی |   شروین  |  زری | محمدرضا (آسمانم) | گُلی(خودم) | ماه زده | Sahara(خانه ی دوم) | بنفشک ( مغز بنفش من) | Amaris | پیخوش | کوالای خسته | Almir | یادداشت های یک جادوگر | لادن | مهدی زبیدی | سارا  | علیرضا  | سنپای |  امیرحسین  |  𝓐𝓼𝓽𝓮𝓻𝓲𝓪 | Bella | 𝕮𝖍𝖆𝖗𝖑𝖔𝖙𝖙𝖊  | فاطمه الف | بِنزوئیک اَسید | هیچکس | رِبِکآ  | بهارزاد | Meri(مریم) | Brilli.shr | هدایت | یگانه | Rubeckia | Ayame |

  • ۲۳
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    یاسمن گُلی پاسخ میدهد :)

    1_ راست دستین یا چپ دست ؟

    راست دست، اما موقع تایپ با کیبورد لپ تاپ دو دست ام ! ( اصطلاحا "ده انگشتی" تایپ می کنم )

    2_نقاشی تون در چه حده؟

    تا اواسط دوره ی ابتدایی تابستون ها مامان منو به کلاس نقاشی می برد و نقاشیم خوب بود اما چون علاقه نداشتم ول کردم . این روزها برای سرگرمی با راپید و خودکار نوک نمدی طرح های کوچیک میکشم :)

    3_اسمتونو دوس دارین ؟

    من دو اسم دارم . اسم شناسنامه ای خودمو به هیچ وجه دوست ندارم . همیشه هم تو برنامم بود که به محض تولد 18 سالگیم اقدام به عوض کردن اسمم بکنم اما خب بعد از گذشت 2 سال از اون زمان هنوز موفق به این کار نشدم ولی حتما یه روزی این کارو میکنم :) اسم دومَم هم یاسمن هست که به شدت عاشقشم :)

    4_شیرینی یا فست فود ؟

    اول فست فود بعد شیرینی 

    5_دوست دارین قد همسر آیندتون تقریبا چند سانت باشه ؟( سانت )

    قد خودم تقریبا 165 هست. خب قطعا ترجیح میدم بلندتر از قد خودم باشه .

    6_عمو یا دایی؟

    چون نه عمو دارم نه دایی نمیدونم چه حسی داره عمو یا دایی داشتن . پس هیچکدوم !

    7_خاله یا عمه؟

    قطعا خاله . اصلا روایت داریم که عمه فامیل نمیشه !

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    این من هستم

    این من هستنم :

    1- زندگی را عاشقانه زندگی می کنم 

    2- مهربان اما به ندرت با کسی گرم می گیرم و گاها زودرنج هستم !

    3- عاشق نوشتن ،کتاب خوندن ، پیانو زدن و گویندگی 

    4-  استقلال طلب و خواهان آزادی ...!

    دعوت شده از دو دوست عزیز Moony :) و محیا :)  جان 

    دعوت می کنم از :

    1- بهارنارنج :) 

    2- فاطمه 

    3- بانوچه

    4- علیرضا 

    و قوانین چالش در اینحا 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹

    دلخوشی های صدکلمه ای

    دلخوشی های این روزهایم در داشتن پدرومادری دلسوز  و خواهر مهربانم است.

    از دلخوشی های کوچکم می توان کتاب خانه ای ساده با کتاب های دوست داشتنی ام و کتاب خواندن و گاهی فیلم دیدن و نقاشی کشیدن را بیان کرد.

    نوشتن و داشتن این وبلاگ هم جزئی از دلخوشی هایم هستند .

    داشتن پیانو ام درکنجی از خانه و نواختن آن هم بخش عظیمی از این دلخوشی ام است. و درنهایت امید به آینده و فردایی بدون فاصله مرا سرپا نگه داشته است ...

    این چالش از رادیو بلاگی ها شروع شده و ممنونم از رفیق نیمه راه برای دعوت من به این چالش :)

    از اونجایی که نمیدونم دقیق کدوم یکی از دوستان در این چالش شرکت نکردن همه ی شمارو  به این چالش دعوت میکنم :)

    پ.ن : پاییز مبارک  

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱ مهر ۹۹

    قابِ دلخواهِ من

    پشت هر عکسی یک داستانی خوابیده است . گاهی وقت ها با مرور عکس ها خاطره های خوش و گاهی وقت ها خاطره های تلخ زیادی مهمان قلبمان می شوند‌. 

    از وقتی که خودم راشناختم درآرزوی داشتن یک دوربین عکاسی حرفه ای به سر میبردم اما از آن جایی که قیمتش در تمام دوره ی سنی ام سربه فلک بود هیچوقت نتوانستم آن را  بخرم.

    اما این اتفاق باعث نشد که میل و علاقه ی من به عکاسی کم شود و تا به امروز با دوربین معمولی گوشی ام عکس های زیادی را به ثبت رسانده ام‌. و معمولا اکثرآن ها بدون ادیت هستند چون بر این باورم که هرچیز طبیعی اش زیباست.

    امروز خیلی اتفاقی با چالش  قابِ دلخواهِ خانه  من رو به رو شدم و هیجان زده دلم خواست که در آن شرکت کنم. درپوشه ام دنبال عکسی بودم که آن را به نمایش بگذارم که ناگهان چشمم به عکس پاییز پارسال افتاد.تاریخ دقیقش برای بیست و هفت آذر نودو هشت است. روزی که برای آخرین بار چهره ی میم را از نزدیک دیدم .

    روز پاییزی دلچسبی که دلم میخواهد بازهم برایم تکرار شود . 

    پ.ن:هرکسی که این پست را میخواند به این چالش دعوت است 

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۴ شهریور ۹۹

    جذاب ترین چیز های زندگی در یک کادر

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۷ تیر ۹۹
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده