من یک دختر جوون شهرستانی با هزاران آرزو های رنگارنگ هستم! دختری که شهر خودشو برای باز کردن پرهاش کوچیک میدونه و دلش یه شهر بزرگتر میخواد. یه جا که بشه پرواز کرد، که نگن اِ زشته دختر مگه فلان کارو میکنه. تو شهری که زندگی میکنم یک سالن تأتر به زور پیدا میشه و یک سینما به زور سرپاست! دختری که عاشق دیدن تأتر های رنگارنگ و رفتن به سینما های مختلفه اینجا براش قطعا کوچیکه. دختری که دلش میخواد دستش تو جیب خودش باشه مستقل باشه و برای یک قرون دوهزار دستش جلوی کس و ناکس دراز نشه. دختری که عاشق موسیقی هست اما پدرش صرفا جهت بالابردن تمرکز و هوش اونو به کلاس موسیقی میفرسته. دختری که دلش چند تا کنسرت میخواد! دختری که دلش قدم زدن لابه لای کتاب فروشی های توی خیابون انقلاب تهرانُ میخواد. قدم زدن لابه لای کتاب های خاک خورده ی تو قفسه ی باغ کتاب فکر نمیکنم انقدر آرزوی بزرگی باشه. من همون دختری ام که دلش یکم زندگی میخواد. همون دختری که دلش یکمی زندگی با طعم عاشقی میخواد. از این عاشقی های عادی. مثل همه ی آدم ها. بدون فاصله ی شهر ها.که با یه زنگ بتونی ببینیش. من همون دختری ام که دلش یه کم زندگی با چاشنی آزادی میخواد. من همون دختری ام که معتقده تهران تنها جایی که میتونی پاشو محکم بزاره تا بال هاشو باز کنه و به دور دست ها پرواز کنه. لابد میپرسی برای رسیدن به این آرزو چقدر تلاش کردی؟ خیلی.
اما یه قلاب یا هر چیز دیگه ای که دوست داری روش اسم بزاری جلومو همیشه گرفته. میپرسی چی ؟ کنکور. دلم ماتم زده است، اما هنوز ام امیدداره، اصلا آدم ها به امید زنده ان. بدون امید که همه امون یه مُرده ی متحرک بودیم. دلم میخواد وقتی فردا چشمامو باز میکنم یه اتفاق مثل معجزه رخ بده. بیشتر از همه دلم نمیخواد پیش خانواده ام شرمنده بشم. مامان، بابا، میم و عزیزدلم خواهر کوچولوم.
یه متن کلیشه ای که اکثرا همه باهاش آشنا هستن دلم میخواد. "امضای خدا پای تموم آرزو هات".