شکنجه

از لابه لای تمام خاطره های بد، ذهنم امروز بی هوا پرواز کرد به روز های تلخی که برای من حکم روز های اسیری رو دارن. 

اولین باری که کلاس زبان افتادم ترم Run3بود. اون زمان کانون زبان میرفتم. معمولا هم ترم هایی که 3 داشت فاینال های سختی داشت. من اون موقع کلاس چهارم ابتدایی بودم. اون روز که جواب فاینال اومد و بابام فهمید که افتادم یه رفتار بسیار عجیب دیدم...

بابا توخونه داد میزد و باهام دعوا می‌کرد. حتی گفت که دیگه بهم اجازه نمیده که کلاس زبان برم. حتی حتی حتی زنگ زد به خاله سمیه ام. اون موقع ها خاله ام یک دختر نوزاد داشت. بابا زنگ زده بود و به خاله ام میگفت کارگر نمیخوای یاسمن بیاد کهنه ی بچتو بشوره؟ حتی به مامانم میگفت ببین خواهرت الهام همیشه خونه اش کارگر هست، ببین یاسمن رو قبول نمیکنه به عنوان کارگر؟ اون شکنجه ی روحی، اون زخم عمیق، اون درد، هیچوقت از خاطر من نرفت فقط رو دلم موند کهنه شد. پدرم یه شکنجه گر ماهره... و من همیشه مورد عصابت گلوله های حرفاش بودم با اون ها رشد کردم و بزرگ شدم و رسیدم به سن بیست سالگی.

حالا دقیقا این روز ها که من گفتم میخوام رشته معماری برم دوباره حرف ها شروع شده. دوباره اذیت ها از سر گرفته شده تا جایی که به هرچیزی که علاقه داشتم ازم گرفته شده. تمام این حرف ها و حرکت ها هیچوقت از یادم نمیره. مطمعنم زخم این حرف ها هیچوقت خوب شدنی نیست. اما من امروز به روح خودم، به یاسمن درون خودم قول میدم که آدم موفقی بشم. حداقل خودمو به خودم ثابت کنم. این جمله "همه ی آدم های موفق که دکتر نیستن" رو به خودم ثابت کنم.

رو تک تک این زخم ها پا میزارم و اون ها رو میکنم پله های ترقی.

به ماند به یادگار تا روزی که به سراغ این پست بیام و فریاد شادی سر بدم که من تونستم :) 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    دست ها

    آروم صِدا م کرد و گفت : چشماتو ببند دست هاتو بیار جلو .

    چشماممو بستم و خیلی آهسته و با احتیاط دست هامو جلو آوردم و روی میز سرد کافه گذاشتم .

    یه ثانیه یا شاید هم در کسری از ثانیه دست هام گرم شد ...

    دستاشو گذاشته بود روی دست هام . باورم نمیشد . نمیدونم چند ثانیه گذشت اما طاقت نیاوردم و لرزون چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورتش بود وبعد دست هایی توهم قفل شده بود . اولین بار بود که دست هام توی دست های یه نامحرم بود .از گرمای دستش دلم یه جوری شد. بهتره بگم انگار تُلوپی ریخت .

    بهم گفت به خودش قول داده بوده تا وقتی که به احساسش و من مطمئن نشد دست هامونگیره و حالا امروز روزی بود که به من و احساسش مطمئن شده بود ...

    یکمی که گذشت برام شروع کرد به لی لی لی حوضک خوندن   بعد از اینکه یکم از تو شوک بودن در اومدم به شوخی گفت خب خانم خانما یکم دستتو میاوردی جلوتر من که انگار رو میز خوابیدم.

    خندم گرفته بود راست میگفت بیچاره بخاطر اینکه بتونه دست هامو بگیره مجبور شده بود روی میز خم شه. یکم دست هامو جلوتر بردم و آروم با انگشت شَستم انگشت های شَستِشو لمس کردم و نازشون کردم و از اعماق وجودم به چهره اش لبخند زدم .

    پ.ن :به مناسبت سالگرد عاشقیمون 

    پ.ن 2 : باهم گوش بدیم 

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    لازمه ی جریان زندگی 🍃

    همه ی ما آدم ها قطعا دلبستگی های زیادی داریم. دلبستگی هامون هم شامل خیلی چیز ها میشن و محدودیتی براش وجود نداره؛ مثل اشیا، حیوان و حتی آدم.

    حالا یه سوال خیلی اساسی این وسط بین تمام این دلبستگی ها به وجود میاد. کدوم یکی از این دلبستگی ها اگر تو زندگیت حضور نداشته باشن نمیتونی به زندگی ادامه بدی؟ یا لاعقل چنین حسی در زمان نبودنش در تو به وجود میاد؟

    خودِ من وقتی داشتم به این سوال فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که پیانو و کتاب دو عضو جدا نشدنی از روح من هستن.

    و اگر رویا رو از ذهنم بگیرن هیچ فرقی با یه مُرده ی متحرک ندارم.

    برای شما نبودن چه چیزی باعث میشه حس کنین که راه نفستون بسته شده و زندگی جریان نداره؟ 

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    قصر آبی

    نام کتاب : قصر آبی

    نویسنده :لوسی ماد مونتگُمری

    مترجم :مریم حاجی علیرضا

    تعداد صفحات کتاب : 423

    نشر افق

    کتاب قصر آبی از مجموعه کتاب های عاشقانه های کلاسیک نشر افق است.

    والنسی قهرمان داستان، دختر جوان تنهایی که از چارچوب های خشک و سنتی خسته شده و دریافته چیزی به پایان زندگی اش نمانده، تصمیم می‌گیرد به خلاف راه و رسم خانواده اش، عشقی بی پروا را تجربه کند و به دنبال قصر آبی رویایی اش بگردد. این کتاب به راستی که ذهنِ عاشقِ طبیعتِ نویسنده را به رخ می‌کشد.

    باید ذکر کنم که لوسیِ عزیز، نویسنده ی خوش نام کانادایی همان فردی است که مجموعه رمان های آنشرلی را نوشته که اکنون آوازه ای جهانی داد.

    پ. ن:از نظر من این کتاب واقعا ارزش خوندن داره :) 

  • ۹
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۷ شهریور ۰۰

    به وقت بامداد پنج شهریور

    هیچ چیز زندگی سرجای خودش نیست. مثلا من همین الان از خوشی باید لبریز بودم و رویا بافی میکردم برای روزی که قراره میم رو تو تهران ببینم. یا شاید هم امشب با خیال راحت ساعت 12 شب خواب بودم. هیچ چیز این زندگی علاوه بر اینکه سرجای خودش نیست باب میل منم نیست. کلا همه چی بهم ریخته. هدفم هام، عواطفم، افکارم، حتی خانواده ام... همه و همه دست به دست هم دادن تا بشم یه یاسمن با صورت اشک آلود و قلب پر درد... با یه دنیا حسرت با یه دنیا افسوس با یه دنیا حال بد با یه دنیا بی اعتماد به نفسی با یه دنیا احساس شکست و پوچی... 

    این روز ها دلم فقط چند روز مُردن میخواد، فقط چند روز...

    نمیتونم به درستی تصمیم بگیرم و حالم به شدت داغونه. بیشتر از هر وقت دیگه این بیت تو سرم میچرخه که "من از خودم گلایه دارم دردم اینجاست این زندگی چیزی که من میخواستم نیستم" 

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    نشد که بشه

    نشد که بشه اونی که میخوام...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰

    دختر شهرستانی

    من یک دختر جوون شهرستانی با هزاران آرزو های رنگارنگ هستم! دختری که شهر خودشو برای باز کردن پرهاش کوچیک میدونه و دلش یه شهر بزرگتر میخواد. یه جا که بشه پرواز کرد، که نگن اِ زشته دختر مگه فلان کارو میکنه. تو شهری که زندگی میکنم یک سالن تأتر به زور پیدا میشه و یک سینما به زور سرپاست! دختری که عاشق دیدن تأتر های رنگارنگ و رفتن به سینما های مختلفه اینجا براش قطعا کوچیکه. دختری که دلش میخواد دستش تو جیب خودش باشه مستقل باشه و برای یک قرون دوهزار دستش جلوی کس و ناکس دراز نشه. دختری که عاشق موسیقی هست اما پدرش صرفا جهت بالابردن تمرکز و هوش اونو به کلاس موسیقی می‌فرسته. دختری که دلش چند تا کنسرت میخواد! دختری که دلش قدم زدن لابه لای کتاب فروشی های توی خیابون انقلاب تهرانُ میخواد. قدم زدن لابه لای کتاب های خاک خورده ی تو قفسه ی باغ کتاب فکر نمی‌کنم انقدر آرزوی بزرگی باشه. من همون دختری ام که دلش یکم زندگی میخواد. همون دختری که دلش یکمی زندگی با طعم عاشقی میخواد. از این عاشقی های عادی. مثل همه ی آدم ها. بدون فاصله ی شهر ها.که با یه زنگ بتونی ببینیش. من همون دختری ام که دلش یه کم زندگی با چاشنی آزادی میخواد. من همون دختری ام که معتقده تهران تنها جایی که میتونی پاشو محکم بزاره تا بال هاشو باز کنه و به دور دست ها پرواز کنه. لابد میپرسی برای رسیدن به این آرزو چقدر تلاش کردی؟ خیلی.

    اما یه قلاب یا هر چیز دیگه ای که دوست داری روش اسم بزاری جلومو همیشه گرفته. میپرسی چی ‌؟ کنکور. دلم ماتم زده است، اما هنوز ام امیدداره، اصلا آدم ها به امید زنده ان. بدون امید که همه امون یه مُرده ی متحرک بودیم. دلم میخواد وقتی فردا چشمامو باز میکنم یه اتفاق مثل معجزه رخ بده. بیشتر از همه دلم نمیخواد پیش خانواده ام شرمنده بشم. مامان، بابا، میم و عزیزدلم خواهر کوچولوم.

    یه متن کلیشه ای که اکثرا همه باهاش آشنا هستن دلم میخواد. "امضای خدا پای تموم آرزو هات". 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰

    زندگی همچنان دردناکه

    احساس بدبختی همچنان از قبل از کنکور همراه منه! حس اینکه بالاخره قراره چه رشته ای بخونم یا اینکه میتونم تهران درس بخونم یا نه. اگر تهران نخونم باز هم با میم فاصله ی درازی دارم. آیا اصلا این رابطه از اولش درست بود که شروع بشه با توجه به این دوری؟ دلم تنگه و هیچ درمانی براش نیست. من میخوام کنارش باشم از درد این دوری بشدت بد حالم.

    از طرفی مشکلات توی خونه و اختلاف نظرات بی داد میکنه. از طرف دیگه باز بابام فیلش یاد هندوستان کرده و بچه ی پسر میخواد. من نمیدونم چرا قدیمی ها اینطوری فکر میکردن که فقط بچه ی پسر آدمه و ما دخترا آدم نیستیم. بابا به هر نحوی داره سعی میکنه به همه بگه که مامان از هر لحاظ تو این خونه براش کم گذاشته و علنا داره هر روز اعلام میکنه که من میخوام زن بگیرم. یه وقت هایی فکر میکنم واقعا خجالت نمی‌کشه با پنجاه سال سن هنوز هم از این حرفا میزنه. خجالت نمی‌کشه که دختر بزرگش الان بیست سالشه و چند صباحی دیگه باید با خواستگار های دخترش مواجهه بشه اون وقت میخواد خودش ازدواج کنه؟! واقعا پسر دار شدن انقدر خوشبختش میکنه که من یا خواهرم نمیتونیم؟ همیشه ی خدا از داشتن ما ها نالیده همیشه گفته مایه ی عذابش بودیم. من حتی امیدوار نیستم بتونم اونو به آرزوش برسونم و پزشک بشم. بهش حق میدم. تو تموم این سال ها فقط برامون هزینه کرده ما هیچ فایده ای براش نداشتیم. مثل درخت بدون میوه ای که باغبون فقط بهش آب میده و میوه ای در کار نیست.

    بابا پرخاشگر تر شده یا شاید باید اینطوری بگم که زبون نفهم تر شده.

    هنوز رفتار زنندش با استاد پیانو تو ذهنمه و از بابت داشتن چنین پدری واقعا شرمنده ام. یه وقت هایی میگم کاش بابا منو فارغ از هوش و استعدادی که دارم دوست داشت. کاش انقدر سختگیر نبود و هزاران کاش دیگه...

    این روز ها شاید دیگه مثل روز های کنکوری روتین نباشه اما عین روز های کنکور حال بد همراهمه. شاید میتونم با دوست هام برم بیرون ماشین بابا رو بگیرم و برم دور بزنم کارهاییه دلم میخواد و انجام بدم و مجبور نباشم درس های مزخرف بخونم بلند بخندم اما پشتش یه درد مهلک دارم که از یه زخم عفونی نشأت میگیره. درسته که دارم سعی میکنم زندگی کنم اما پشت زندگی کردنم یه بخشی از من افسرده و داغونه. اگه الان میم اینارو بخونه شاید بازم متهم بشم به اینکه دارم همه چیو زیادی بزرگ میکنم یا شاید هم دارم سخت میگیرم اما خودم که اینطوری فکر نمی‌کنم. حتی دلخوشی خونه ی جدید دقیق میوفته وسط گرفتن جواب انتخاب رشته و اگر رشته دلبخواه نباشه اون دلخوشی هم دود میشه میره هوا... 

    نمیدونم چرا این حرفارو دارم اینجا میزنم. فقط میدونم اگه نمیگفتم واقعا یه جا این همه ناراحتی رو با خشم بروز میدادم و من اینو نمیخواستم.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

    آزادی قسمت همه

    سلام 

    باید حرفمو با یک جمله معروف شروع کنم ! : ایشالا آزادی قسمت همه :))

    کنکور با بد و خوبش تموم شد :) بماند قبل کنکور تجربی نزدیک بود پس بیوفتم و بزنم زیر گریه و حتی بعد کنکور تجربی زدم زیر گریه :! 

    جونم براتون بگه که کنکور هنر چرا انقدر آسون بود ؟! آقا اگه من میدونستم با یک بار خوندن کتاب ها میتونم رتبه بیارم بخدا حرف کسی رو گوش نمیدادم و میرفتم کتاب کنکور هنر میخریدم :/

    از سختی کنکور تجربی هم نگم براتون :/ فقط دینیش اندکی آسون بود !

    کنکور زبان هم برای اولین بار بعد سه سال ثبت نام کردن و غایب بودن طلسمو شکستم و شرکت کردم.چه جذاب بود :) شبیه فاینال زبان کانون بود :) یهو سر جلسه دلم واسه کانون و اون سختگیری های مزخرفش تنگ شد ! سوالات عمومیش که در حد تجربی بود اما سوالات تخصصیش به 5 پارت تقسیم شده بود. اولین پارت مخصوص گرامر پارت بعدی برای ووکب یا همون لغات پارت بعد برای جاهای خالی درون مکالمه و پارت بعدی و بعدترش هم مخصوص کلوز و ریدینگ ! چینش سوالات به صورتی بود که از آسون به سخت چیده شده بود . در کل باید بگم که اگر به جای پشت کنکور بودن یکی از این دوتا رشته رو برای خوندن انتخاب میکردم کم کمش الان دو ترم از دانشگاهم تموم شده بود. هر دانشگاهی هم نه هااااقطعا تهران . حالا زبان رو که دوست ندارم اما هنر قطعا گزینه ی اول من بود :)

    خلاصه که مثل چی از انتخابم پشیمونم :)) پشت این لبخندا هم کلی درد پنهانه .

    از من به شما نصیحت اگر عاشق تجربی هستین انتخابش کنین وگرنه قیدشو بزنین بخدا همه چی تو پزشک شدن نیست. انسانیت و آدم بودن رشته ی خاصی نمیخواد .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    دو هفته تا کنکور

    همونطوری که در جریان هستین (شایدهم در جریان نباشین!) دو هفته ی دیگه کنکور هست. بخوام دقیق تر بگم دقیقا دوتا جمعه ی دیگه! البته بگم که کنکور هنر و زبان هم شرکت کردم. در نتیجه چهارشنبه اش(9 تیر) کنکور هنر دارم. جمعه اش (11 تیر) کنکور تجربی دارم و شنبه اش (12 تیر) کنکور زبان دارم. امسال خیلی متفاوت دارم پیش میرم! همیشه کنکور زبان ثبت نام میکردم اما نمی‌رفتم سر جلسه اما این بار میخوام سر سه تا جلسه کنکور برم!

    انقدر ذهنم آشفته اس که واقعا نمیتونم تو این دو هفته به امور وبلاگ رسیدگی کنم. کلی پیام ها مونده که هنوز نرسیدم تایید کنم و کلی چراغ روشن که نتونستم هیچکدومشونو ببینم. امیدوارم پیشاپیش از این بابت منو درک کنین.

    و اینکه لطفا منو از دعاهاتون محروم نکنین.

    همین الان تنها چیزی که تو ذهنم میچرخه اینه که کاش بشه رویامو زندگی کنم :) 

    ارادتمند یاسمن :) 

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۸ خرداد ۰۰
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده
    آرشیو مطالب