باورم نمیشد دارم وارد نمایشگاه کتاب تهران میشم! دلم میخواست از شدت ذوق جیغ بکشم. انقدر هیجان داشتم که فقط کم مونده بود پرواز کنم. تمام این سال ها فقط عکس ها و فیلم ها رو می‌دیدم، اما حالا ... خودم اونجا بودم.وقتی حوض وسط نمایشگاه رو دیدم، همون که همیشه توی عکس‌ها دلم رو می‌برد، باورم نمی‌شد دارم واقعاً می‌بینمش.
از همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم توی سالن‌ها، قلبم تند می‌زد و چشم‌هام برق می‌زدن. همه‌جا پر از کتاب بود... بوی کاغذ، صدای آدم‌هایی که با اشتیاق دنبال کتاب می‌گشتن، غرفه‌های رنگارنگ... انگار توی یه دنیای جادویی قدم می‌زدم!
یه لحظه دلم تنگ شد... واسه کسی که همیشه دلم می‌خواست کنارش باشم، اما نبود. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم ببین، من رسیدم... همون‌جایی که همیشه دلم می‌خواست باشم.

تو غرفه ی نشر افق جودی دمدمی با تمام شیرینی‌اش، لبخند رو تا گوش‌هام کشید. کودک درونم، سرمست از این همه رنگ و خیال، بی‌پروا خندید.

وای که اون ورودی‌ش محشر بود! با یه ماکت بزرگ از کتاب به شکل نیم‌دایره از زمین تا سقف کشیده شده بود، طوری که انگار از دل یه کتاب وارد دنیای قصه‌ها می‌شدی. دقیقاً همون‌جوری که همیشه توی خیال‌هام بود.
نشر پرتقال... با اون ورودی طاق مانندِ  نارنجی و سبزش، با دکور هری پاتری که درست کرده بودن خیلی قشنگ و چشم نواز بود. 
یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌ها وقتی بود که از جلوی نشر قاصدک رد شدم. کوچیک و بزرگ، حتی پسرهای هم‌سن خودم، وقتی از غرفه بیرون میومدن، یه تاج کاغذی روی سرشون بود. باهاش توی سالن‌ها می‌چرخیدن، با لبخند، با ذوق. انگار پادشاهی بودن که از قلمرو قصه‌ها برگشته بودن...

و درست وسط این همه شور و شوق، یه اتفاق شیرین دیگه افتاد: نشر باژ با یه لبخند بزرگ ازم استقبال کرد، اون‌قدر گرم و صمیمی که حس کردم جزئی از خودشونم. و بعد... بهم کتاب «هیون فال» رو هدیه دادن! باورم نمی‌شد. اون لحظه فقط دلم می‌خواست کتابو بغل کنم. یه حس ناب، یه جور دوست‌داشته‌شدن بی‌دلیل.

در سمت دیگه ی نمایشگاه و بین غرفه های ناشران عمومی ، نشر آموت و دیدار دوباره با آقای علیخانی یه اتفاقِ قشنگ دیگه از اون روز بود ... لبخندش مثل فصل آشنا بود؛ ساده، بی‌ریا و گرم.
کتاب شازده کوچولو نوشته‌ی آنتوان دو سنت‌اگزوپری:

«آدم فقط با دلشه که می‌تونه درست ببینه. چیزای اصلی رو چشم نمی‌تونه ببینه.»

و حالا قسمت مورد علاقه‌م: هدیه‌ها! یه فندق بانمک از افق، یه پرتقال کوچولو و عینک پرتقالی از پرتقال... واقعاً از ته دل خوشحال بودم. مثل وقتی بچه بودیم و یه چیز کوچیک ولی دوست‌داشتنی می‌گرفتیم و تا شب لبخند از لبمون نمی‌رفت.
نمایشگاه کتاب برای من فقط خرید کتاب نبود. یه رویداد نبود. یه اتفاق قشنگ بود. یه خاطره موندگار. یه رویای قدیمی ، یه دنیای خیال‌انگیز که بالاخره واقعی شد.