سرم شلوغتر از همیشه است.انگار درونم، شهری بیدار مانده؛ شهری که هیچوقت نمیخوابد.
صدای افکار مثل بوق ماشینهاییست که بیوقفه میگذرند، بیآنکه منتظر چراغ سبز بمانند. آدمهایی در ذهنم قدم میزنند، بعضی آشنا، بعضی غریبه؛ یکی فریاد میزند، یکی میخندد، یکی میگرید، و یکی آرام در گوشم نجوا میکند که: "کمی سکوت لازم است..."
اما کجاست این سکوت؟
میگردم دنبالش بین کوچهپسکوچههای مغزم، اما هر بار، قبل از آنکه پیدایش کنم، یک فکر تازه مثل رهگذری عجول، راه را میبندد. من در این شهرِ بینظم و پرهیاهو گیر کردهام؛ شهری که خیابانهایش را فکرها سنگفرش کردهاند و دیوارهایش پر است از خاطراتی که مثل پوسترهای قدیمی هنوز کنده نشدهاند...
شاید وقت آن رسیده کمی بایستم. در یکی از میدانهای همین شهر ذهنم، نفس بکشم، چشم ببندم، و اجازه دهم حتی برای چند لحظه، سکوت از راه برسد...