طبق معمول بازم همه جا من محکوم شدم
که چرا هنوز نتونستم با رفتن میم کنار بیام
که چرا هنوز دارم خودمو اذیت میکنم
که چرا هنوز مثل قبل دوستش دارم
نیلو میگفت وقتی بشینی فکر کنی میبینی که تو اونو بیشتر دوست داشتی، اون تو رو نخواست، اون ولت کرد، میگفت وقتی اینطوری فکر کنی اون آدم تو ذهنت کم کم ارزششو از دست میده، کم کم دیگه برات مهم نیست، میگفت پس اون آدماییه اون همه سال با هم زندگی میکنن ولی یهو طلاق میگیرن چی؟ یاسمن تو که بدتر از اونا نیستی.
نکیسا_مربی فیتنسم_ میگفت اگه یه آدمی دوستت داشته باشه بخاطر دانشگاه و اینجور چیزا ولت نمیکنه. الان مگه خواهرت میاد بگه چون یاسمن دانشجو نشده دیگه خواهر من نیست؟ نه. پس اون نمیخواست بمونه، بقیه حرفاش همش بهانه بود، یاسمن قیدشو بزن. پسرا تا یه چیزیو به دست نیاوردن برای به دست آوردنش کلی تلاش میکنن ولی کافیه که بدونن بدستت آوردن دیگه خیالشون راحت میشه بیخیالت میشن. نکیسا میگفت بهت میخوره آدم حساسی باشی. گفتم آره. گفت پس چطور تونستی 4 سال دووم بیاری؟ روی لبم یه تلخ لبخندی جا، خوش کرد و سکوت کردم اما دلم رو سرم فریاد کشید عاشق بودم.
چی میتونم بگم؟ هیچ دفاعی ندارم که از خودم ب کنم.من چهارسال و نیم جلوی تمام حرفا ایستادم. ازحرفای مامان بگیر که میگفت اون نمیاد تو رو نمیگیره چرا انقدر احمقی، تا حرفای دوستام. چون فکر میکردم عشق بین من و میم بحثش فرق داره با تمام مثال های روی کره ی زمین. چون مطمعن بودم به بودن میم، شاید من خیلی احمق بودم و بقیه راست میگفتن. من فقط خیلی دوسش داشتم و دارم. من فقط دلم براش تنگ میشه.من فقط دلم برای صداش و برای یاسمنم گفتناش تنگ میشه. من فقط آدمی ام که هنوز داره درد میکشه و میدونه که باید سرپا بشه و به زندگیش سر و سامون بده...
همش به خودم میگم این رسمش نبود تو دقیقه های آخر خداحافظی دست فروکنه تو زخم قدیمی و کهنه ی من. زخمی که داشتم جون میکندم تا باکمک مشاور ببندمش. من دانشگاه قبول میشم اما هیچوقت قلبی که شکست ترمیم نمیشه. به قول صبا :
یه جایی خونده بودم :تو اولویت بودن از دوست داشتن مهم تره. هر کی که اینو گفته راست میگه. نمونه اش خودِ من. من اولویت زندگیش نبودم. چقدر ناراحت کننده.
من حتی توسط میم هم مورد انتقاد قرار گرفتم که چرا بر نمیگردم به زندگی. که چرا انقدر بهش فکر میکنم. حالا دیگه دلیل فکر کردنم این نیست که دلم براش تنگ میشه، اینه که زخمی که عمیقا بازش کرده درد میکنه... دوست داشتن میم برام خیلی گرون تموم شد. دیگه هیچوقت هیچ تلاشی برای برگشتنش نمیکنم.
هر وقت که اشکام سرازیر میشن میگم چرا رفت؟ عشق من برای بودنش کافی نبود؟ مگه دوستم نداشت؟ پس چرا ترکم کرد؟ و همش حرف های میم تو سرم میاد که میگفت دوست داشتن کافی نیست...
خدایا مگه چقدر عاشقش بودم که دارم این همه عذاب میکشم؟
با همه ی این ها میخواین وقتی حالمو میپرسین چی بگم؟ همونی که میخواین رو از این به بعد میگم، من عالی ام وبه زندگی برگشتم :)
این رسمش نبود که عاشق کنی و نمونی پیشم...
هوروش بند