امشب، در آرامش بیخبر آینه، دست کشیدم بر موهایم. همان گیسوانی که همیشه برایم نشان جوانی بود، نشانی از شور، از فصلهای روشنِ امید. اما انگار زمان، بیآنکه در بزند، مهمان تاریکیِ گیسوانم شده بود. در لابهلای انبوهشان، نخی نقرهای آرام گرفته بود؛ اولین تار موی سفیدم، در سن ۲۴ سالگی.
برای چند لحظه، گویی همه چیز ایستاد. دلم لرزید، نه از پیری، که از غافلگیریِ ناگهانیِ گذر زمان. حس عجیبی بود—هم ترس، هم حیرت، هم اندکی اندوه. شبیه دیدن پرندهای در قفس آینه، که بیصدا یادآوریات میکند: "تو در حرکت هستی... تو در حال شدن هستی."
اما مگر نه اینکه نقرهای شدن یک تار، شاید حکایت یک اندیشهی عمیق باشد؟ نشانی از شبهایی که در سکوت گذشت، از فکرهایی که خاموش گفته شدند، از لبخندهایی که بیصدا گریستند؟
شاید این سفیدی، سپیدیِ تجربهایست که آهسته بر تاریکی مو نشسته، نه نشانهی ضعف، که جلوهای از بلوغ، از فهمیدن، از لمس زندگی با نگاهی نرمتر.
و من، ایستاده در برابر آینه، آن تار مو را نمیچینم. میگذارم بماند؛ بماند تا روایت کند قصهی زنی که زیسته، احساس کرده، و هنوز زیباست...
با یک نخ نقرهای در میان شبموهایش.