انگار تمام زندگیم شده یه کابوس تلخ ...
- یاسمن گلی :)
- سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۳
از چهارشنبه در تلاش بودم که تنبلی رو کنار بزارم ، بیام اینجا و از هفته ام بنویسم. از جمعه گذشته تا جمعه ۳۱ فروردین اتفاقات زیادی افتاد. خبر خوب اینکه در کل هفته ی خوبی رو گذروندم. دانشگاه خیلی خوب بود و کلی با بچه ها خندیدیم. تازه فهمیدم چند روز قبل تر اسمم به طور غیر مستقیم تو کانال کراش دانشگاه اومده و من هفته پیش فهمیدم. با متن پیام کلی مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم . البته حدس میزنم کی این پیام رو گذاشته ولی اصلا برام مهم نیست.
گروه کارآموزی ما جا به جا شده و هفته پیش خبری از بیمارستان نبود . و یه بار روانی شدیدی از روم برداشته شد .
البته یه اتفاق ناراحت کننده هم افتاد که الان که دارم این رو مینویسم فقط بابتش احساس تاسف دارم . دوست صمیمیم مهدیه رو از زندگیم حذف کردم. داشتم به واکنشم نسبت به آدما فکر میکردم. فهمیدم چقدر حذف کردن آدما برام راحت شده . حتی بابت حذف مهدیه کمتر از یک ساعت سوگواری کردم . گاهی وقتا از این همه تغییرم تعجب میکنم.
دیشب با اکیپ دانشگاه رفته بودم افتتاحیه کافه یکی از بچه های کلاس. خیلی خوش گذشت. خوبیه کافه اش اینه که فضای باز هم داره . احتمالا از این به بعد پاتوق جدیدمون محسوب میشه.
الانم که تو کلاس ایمونولوژی نشستم و در تلاشم تمرکزکنم تا تو کلاس خوابم نبره :/
هوا چقدر تابستونی و خوبه . دانشگاه من کلا انگار تو جنگله :) عملا عشق میکنم از این طبیعت خوب و هوای خوب تر :)
کلاسهای دانشگاه از شنبه شروع میشه و من از یک هفته پیش داشتم غصه شنبهای رو میخوردم که قراره ۶ صبح سحرخیز طور بیدار شم و به دانشگاه برم :/
سهشنبه ۲۸ فروردین هم اولین روز کارآموزی امسالم تو بیمارستان ر تو شهر ب محسوب میشه! کلی نگرانی بابت کارآموزی و محیط بیمارستان دارم. کلی دغدغه های جدی که امیدوارم بتونم از پسشون بر بیام. از هفته دیگه عملاً هفته ای سه روز سهشنبه چهارشنبه و پنجشنبهها از صبح تا ظهر باید بیمارستان باشم و یکم برام ترسناکه! خوبیش اینه که این روند فقط ۳ هفته ادامه داره و بعد از اون پرقدرت باید سراغ امتحانات ترم برم.
یه کوچولو برام انرژی مثبت بفرستین که شدیداً برای این هفته بهش لازم دارم :)
حتماً بعد از گذشت سه شنبه میام و از تجربه کارآموزی امسالم براتون مینویسم.
من هم مثل خیلی از وبلاگ نویسهای دیگه به ساخت چنل توی تلگرام آلوده شدم!
کتابخانه یاسی عنوانی که برای چنلم در نظر گرفتم و از این به بعد قراره تو اون چنل راجع به کتابها حرف بزنم.
محتوای این چنل قراره حاوی برشهای از کتابها ، عکسهایی از کتاب ها و معرفیهای کوتاه و کاربردی راجع به کتابها باشه. در آینده فضایی از اون چنل رو هم برای ارتباط و تعامل با اعضای چنل در نظر میگیرم .
تو این چنل قراره کلی دانش و اطلاعاتمون رو راجب کتابا بالا ببریم.
اگر شما هم به کتابخواندن علاقه دارین عضو این چنل بشین تا بیشتر باهم در ارتباط باشیم .
آیدی چنل Yasi_library
برای ثبت آخرین خاطره امسال در دقایق پایان سال میتونم به گردشم در بوتیکهای مردونه اشاره کنم! به لطف خواهر کوچیکه و درخواستش برای خرید شلوار کارگو ۸ جیب(!) چند روز پایانی سال تو بوتیکهای مردانه در حال گشت و گذار بودم و میتونم بگم که به شدت فان بود .از طرفی هم تجربه جالبی بود.
مورد بعدی عمو نوروزهای توی خیابونها بودن . با دیدن بچههای کاری که قد و نیم قد مجبور میشن لباس قرمز تنشون کنن ، صورتشونو سیاه کنن و تو خیابونها دور بزنن و برقصن عمیقا ناراحت میشم. امروز با دیدن این صحنهها به شدت بغض کردم . برای یه بار هم که شده به جای اینکه از خودم بپرسم چرا من؟! پرسیدم چرا اونها؟! برای مقدار کمی پول باید تمام روز رو تو خیابونها پرسه بزنن...
و دلم میخواست از ذوق امروزم بابت خرید ماهی آکواریومی بنفش رنگم بنویسم. آخه من عاشق رنگ بنفشم و امسال بعد از سالهای زیاد خودم ماهی خریدم . شبیه دختر کوچولوها ذوق زده شده بودم و قیافه ام حسابی دیدنی شده بود
آخرین ساعات پایانی سال برای شما چطوره؟
پ.ن: دوم فروردین ۱۴۰۳ _ بدنم با کوشش فراوان شب سال نو برام خاطره سازی کرد و راهی بیمارستان شدم و آخرین سِرُم سال ۱۴۰۲ رو میل کردم !
دانشگاه من یک ساعتی با محل زندگیم فاصله داشت.هر روز ساعت ۶ صبح بیدار میشدم . شال و کلاه میکردم و به دانشگاه میرفتم . روزایی هم که کلاس نداشتم یه سری به دانشگاه شهر خودم میزدم و سر کلاسِ هم ترمی و هم رشته ای های خودم مینشستم.
بعد از چند بار رفتن چند تا دوست پیدا کردم. یکی از اون ها اسمش فرهاد بود. فرهاد اصالتا ترک بود و اهل اینجا نبود. هرکسی هم تو یک نگاه میدید متوجه میشد که اهل اینجا نیست .اخه موهاش بور بود و چشماش تقریبا همرنگ چشم های مادرم عسلی بود . تو یکی از روز های سرد اوایل زمستون بود که بهم پیام داد و گفت که میخواد منو ببینه. پیام دادم و گفتم چیزی شده؟ گفت برای فرجه ی ترم میخواد برگرده شهرشون و قبلش میخواد منو ببینه و خداحافظی کنه. قبول کردم. آدرس کافه ی نزدیک خونمون رو دادم و گفتم فلان ساعت میبینمت. اومد. برخلاف همیشه که ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشت این بار آشفته بود . بعد از اینکه سفارش ها رو دادیم طبق معمول یک دانشجوی نمونه از استاد ها گله کردیم . من از استاد آناتومی خودمون گله داشتم و پشتش بد و بیراه میگفتم ، اون از استاد بیوشیمی شون میگفت. یکیمن میگفتم دوتا اون میگفت. یکمی که گذشت از تو کیفش یه هدیه بیرون آورد. هدیه اش کادو پیچ شده نبود. یک کتاب به اسم مرشد و مارگاریتا بود. اسم کتاب برام تازگی داشت . ازش بابت هدیه اش تشکر کردم و طبق عادتم کتابو باز کردم. تو صفحه ی اول کتاب یک شعر با دست خط خودش به چشم میخورد :
از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
وزننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
بار اول که شعر رو خوندم معنیش رو متوجه نشدم .ولی وقتی برای دفعه ی دوم سعی کردم شعر رو بخونم همه چیز برام کم کم واضح شد و رنگ گرفت. اسمش فرهاد بود و این شعر اشاره مستقیم به فرهاد کوه کن داشت. خودمو زدم به کوچه علی چپ . اما فرهاد منتظر جواب بود . سعی کردم دیدارمون رو کوتاه کنم و به خونه برگشتم. این شعر و مدل ابراز علاقه کردنش به شدت ذهنم رو درگیر کرده بود.
آخر شب فرهاد بهم پیام داد. تو یک جمله برام نوشته بود " نفسم میشی؟"
پیامش رو سین زدم اما حدود یک ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در جواب براش چی بنویسم. جوابم مشخص بود اما دلم نمیخواست با حرفم دلش رو بشکونم . بار ها نوشتم و پاک کردم . بارها فلسفه بافی کردم ، دلیل و منطق آوردم. آخرش نوشتم : فرهاد تو واقعا آدم خوبی هستی اما من فکرنمیکنم که ما بدرد هم دیگه بخوریم و در کمال احترام جوابم منفیه.
نمیخواستم با حاشیه جواب دادن بهش این اجازه رو بدم که بخواد با سوال هاش گیجم کنه. میدونستم بعدش میپرسه چرا و نه تو اشتباه میکنی و ...
اون شب فرهاد سین زد و چیزی نگفت.
صبح که بیدار شدم با یه پیام بالا بلند از فرهاد مواجه شدم. برام نوشته بود :
[بزار برات یه داستانی تعریف کنم. کلاس سوم که بودم رفتم کلاس زبان. تو یکی از جلسات سوم یا چهارم بود که چشمم به یه دختری افتاد . اسمش نازنین بود .وقتی نگاهش میکردم قلبم تند تر میزد. دست خودم نبود .حتی نمیدونستم چه اسمی رو این حالم بزارم. سه سال رفتیم کلاس ولی من زبان نمیفهمیدم و همش نگاهش میکردم. زبان رو پاس نکردم و اون رفت کلاس بالاتر و من زبانو ول کردم ولی همیشه میرفتم در آموزشگاه تا وقتی اومد بیرون تا خونشون با هم بریم. بعدش به خانواده ام فشار آوردم که برام گوشی بخرن تا بتونم بیشتر باهاش در ارتباط باشم. بزرگتر که شدم فهمیدم وقتی تو چشماش زل میزنم از خودم بیخود میشم .نمیتونستم ببینم تو چشمهاش چه خبره. من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم تا سال ۱۴۰۰ که سال کنکورم بود . ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ من مریض شدم و رفتم بیمارستان. ۳ روز کما بودم وقتی هوشیاریم رو به دست آوردم اولین کاری که کردم بهش پیام دادم .
دکتر هایی که معاینه ام میکردن بهم میگفتن که به دلیل سیروس کبدی احتمال ایجاد سرطان بالا هست و باید دو ماه بستری بمونم. من تو این دو ماهی که نمیتونستم از بیمارستان بیرون برم بهش پیام میدادم. بهش میگفتم شیرین. دو سه سالی میشد که صداش میزدم شیرین . مامانو بابام هم در جریان بودن که من دل دادم به شیرینِ دلم. شیرین تو اون دوماه جوابمو دیر به دیر میداد.میگفت برای کنکور درس میخونم و نمیتونم جوابتو بدم . منم باور کرده بودم . از بیمارستان مرخص شدم. اون روزا شیربن دیگه خیلی کم جوابمو میداد. حتی وقتی زنگ میزدم رد میکرد تا یه روز دقیقا ۸ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۳ دقیقه پیام بلند و بالایی که من دیگه نمیتونم ادامه بدم و میتونی بهتر زندگی کنی و این داستان ها و اینکه همه سال هارو فراموش کن و اگه عشقی بوده توهم بچگی بوده و خداحافظی کرد. سر جلسه کنکور کلا گریه کردم با این که بلد بودم و خیلی خونده بودم اما خوب نزدم. اون سال اون پزشکی تبریز آورد و رفت ولی من بدبخت شده بودم دیروز تو کافه گریه کردم چون شکسته بودم. من کل زندگیمو باخته بودم افسرده شده بودم دو بار خودکشی کردم ولی بابام نذاشت بمیرم. منو پیش مشاور برد تا فراموش کنم .مشاور کار خودشو کرد .من امیدوار تر شدم از فکر مردن بیرون اومدم ولی اون از یادم نرفت موهاش خرمایی بود و چشمای سیاهی داشت تو چشماش میشد سالها زل زد و گم شد اون شهر خراب شده برای من خوب نیست شاید نازنین نخواست شیرین من بمونه ولی من با عشق اون زندم من اونقدر غذا خوردم که وزنم شد ۲۰۰ کیلو زندگیم داغون شد. آره یاسمن خانم من تو کافه گریه کردم چون عاقبتم مثل کرم سوخته بود روز اول که تو نسیبه دیدمت تو چشمات زل زدم ولی چشمای تو چشمای اون نمیشد .میشد فهمید توشون چه خبره بهت حق میدم من آدم داغونی ام ولی هرچی هم داغون شدم فدای یه تار موی شیرین .
بهت پیشنهاد دادم و بابتش معذرت میخوام و ممنونم که قبول نکردی. میخواستم با باتو بودن اونو فراموش کنم .
ببخشید این مدت مزاحمت بودم .کتابی هم که برات خریدم به عنوان یه دوست ازم بپذیر و ازت خواهش میکنم که فقط صفحه اول کتاب رو پاره کن چون اون شعر برای من خیلی معنی داشت.
"از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
وز ننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است"
اسم فرهاد به عاشقی معروفه و ننگ فرهاد و شهرتش شکست در عشقه...]
در جواب این پیام دلم میخواست براش بنویسم :
شیرینِ تو هم مثل ناپلئونِ دزیره است . تو یه جایی از کتابِ دزیره ، اوژنی دزیره مینویسه : من بخشی از دوران جوانی ناپلئون هستم و هیچکس جوانی اش را فراموش نمیکند حتی اگر به آن فکر نکند.
اما به جاش سکوت کردم. بعد از اون جریان من دیگه هیچوقت خبری از فرهاد نداشتم . حتی برای روبه رو نشدن با فرهاد دیگه به دانشگاه شهرم نرفتم و سعی کردم فرهاد و خاطره اش رو مثل خیلی از اتفاقات جوانی در گوشه ای از ذهنم نگه دارم .
پ.ن: بمونه به یادگار از دانشگاه و اتفاقات امسال:) و لازمه که ذکر کنم این داستان براساس واقعیت نوشته شد.
از لحاظ روحی احتیاج دارم برم کنسرت ابی اون بگه : “ منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم"
من این طرف داد بزنم : "شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست"
برم کنسرت معین اون بگه : "اگه صد دفعه باز به دنیا بیام"
من این طرف داد بزنم : "میدونم تو رو انتخاب میکنم"
برم کنسرت تتلو اون بگه : "دیدی دلشوره هام بی جا نبودن چقدر خالیه اینجا جات پهلو من"
من از این طرف داد بزنم : "دیدی صورت من چقدر شکسته چه بغضهای غریبی تو گلومن"
برم کنسرت کوروش اون بگه : "روی بوم خونه صورتت نقاشی میمونه"
من این طرف داد بزنم : "چشمات کاری کرد باهام که فقط ساقی میدونه"
برم کنسرت ایهام اون بگه : "مثل برگم تو دست بی رحم باد"
من این طرف داد بزنم : "اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد"
برم کنسرت علیرضا قربانی اون بگه :"بغض منی، آه منی"
من این طرف داد بزنم : "حسرت دلخواه منی"
برم کنسرت شادمهر اون بگه : "لعنت به اون شب که تو گفتی من دیگه برنمیگردم"
من این طرف داد بزنم : "لعنت به اون شب که تا صبح گریه میکردم".
برم کنسرت داریوش بگه: “ اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد”
من این طرف داد بزنم: “تا قیامت دل من گریه می خواد”
برم کنسرت آرمان گرشاسبی اون بگه : "یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم"
من این طرف داد بزنم : " از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم "
همیشه به این فکر میکردم که نکنه نتونم به موقع شرایطی به دست بیارم تا به کنسرت خواننده های مورد علاقه ام برم؟(بیشتر فوکوسم روی خواننده های خارج از کشوره ، وگرنه میشه خلاصه آدم خودشو به در و دیوار بزنه تا کنسرت خواننده های مورد علاقه اش رو که تو ایران برگزار میکنن بره)
شادمهر ، داریوش ، اِبی ، معین ، سامی بیگی ، حسین تُهی و ...
شنیدین که فرامرز اصلانی بخاطر بیماریش با دنیای خوانندگی خداحافظی کرده؟
کسانی در زندگی هستند که هرگز واقعا رهایشان نمیکنیم. یا نمیگذاریم از یاد بروند. حتی وقتی وانمود میکنیم رهایشان کرده ایم. آن ها همچنان ته افکاری می مانند که بیش از همه موجب احساس تنهایی میشوند و خاطراتمان را با رویاهایی که دیگر نمیتوانند تحقق پیدا کنند در می آمیزند.
|همیشه یک نفر دروغ میگوید|آلیس فینی|
پ.ن: عکس موجود در خاطره اینستاگرام! تاریخ عکس 8March2022
پ.ن۲: تراپی؟ نه ممنون ، صدای آرمان گرشاسبی! باهم گوش بدیم .
من بههمراه جمعی از دوستان وبلاگ نویس در تلگرام گروهی تحت عنوان "وبلاگ نویسان "داریم. طبق نظرسنجی هایی که در این گروه انجام شد (با توجه به جامعه آماری ۳۰ نفری ) وبلاگ من وبلاگ برتر فعال امسال _۱۴۰۲_ شد.
دلم میخواد این خوشحالی رو با شما سهیم شم. این محبوبیت از سمت شما عزیزان برام ارزشمند و قشنگه:)
یک سال دیگه هم تونستم چراغ این جا رو به زیبایی روشن نگه دارم. وبلاگم همیشه جز اون چیز هایی هست که با فکر کردن بهش از ته قلبم بابت داشتنش شاد میشم.
از نگاه شما امسال کدوم وبلاگ شیرین و قشنگ بود؟محتوای کدوم وبلاگ براتون مفید و آموزنده بود؟زندگی کدوم وبلاگ نویس شما رو به فکر فرو برد؟
منتظر خوندن نظرات قشنگتون هستم. بیاین اینجا باهم با وبلاگ های قشنگ بقیه دوستان آشنا بشیم.