الان دقیقا تو مرحله ای هستم که هر ترم میگم هر کی از ترم بعد تو طول ترم درس نخونه ، خره ! اما ترم بعد باز هم همین اش و همین کاسه اس :/
خب طبق این پست فارما با نمره ۱۱ پاس شدم. الان فقط دارم خدا خدا میکنم که معدلم بالای ۱۴ بشه :(
الان دقیقا تو مرحله ای هستم که هر ترم میگم هر کی از ترم بعد تو طول ترم درس نخونه ، خره ! اما ترم بعد باز هم همین اش و همین کاسه اس :/
خب طبق این پست فارما با نمره ۱۱ پاس شدم. الان فقط دارم خدا خدا میکنم که معدلم بالای ۱۴ بشه :(
تابستون برای من مزه توت فرنگی محلی میده؛ از اون شیرین خوشمزهها که وقتی میذاری تو دهنت از مزه اش ته دلت قنج میره.
تابستون طعم قاچ های لبخندون هندونه مامانُ میده.
طعم آب طالبی های تگری بابا که تو چله گرما ته وجود آدمو خنک میکنه .
تابستون طعم یه سبد بزرگ پر از میوههای رنگارنگ تو باغ بابابزرگ رو میده .
طعم توت فرنگی ، گیلاس ، آلبالو، هلو ،شلیل و آلوچه که تو آب دارن خیس میخورن .
طعم یه بشقاب پر از توت وحشی بنفش و توت موزیِ روی دیوار چین ته باغ رو میده.
خلاصه که تابستون واقعا خوشمزه است!
تابستون مبارک
ترم قبل یادتونه چقدر استرس امتحان آناتومی رو داشتم؟! خب شاید شما یادتون نیاد ولی من که یادمه ! اینجا . آخرشم که با نمره ۱۱ پاس شدم ! اینجا
الان به شدت استرس امتحان فارما شنبه رو دارم. لعنتی یه طوریه که هرچی اسم دارو میخونی باز از ذهنت میپره. ترم قبل از کلاس ۴۰ نفره، بیست نفر پاس شدن!!!
ولی جدی یه وقتایی فکر میکنم کاش دغدغه ها فقط درس و دانشگاه باشه ، نه چیزای بزرگتر و مشکلات بزرگ تر !
دیروز وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون خسته و کوفته بودم یه حال نزاری داشتم که بیا و ببین! کنار مجتمعی که من کار داشتم ، یه بستنی فروشی بزرگ با بستنی های برجی خوشمزه قرار داره . همین که چشمم به بستنیهای برجی که دست بقیه بود افتاد دل از کف دادم و حسابی دلم هوس بستنی کرد. با کلی دردی که به واسطه کاری که مطب دکتر انجام داده بودم همراهم بود و گلودردی که به واسطه سرماخوردگی هفته پیش همچنان همراه من بود، پاهام سست شد و یه بستنی قیفی سفارش دادم. بماند که چقدر با ذوق و شوق رفتم سراغ بستنیم و فارغ از دنیا همینطوری که تو خیابون قدم میزدم و به سمت خونه میرفتم خوردمش.
تو همین اثنا که داشتم تنهایی قدم میزدم به این فکر میکردم که اگه یه نفرو داشته باشی که کنارش بتونی فارغ از دنیا بستنی تو لیس بزنی و نگران کثیف شدن دور لبت نباشی یا اینکه وقتی بستنی آب میشه و دور انگشتات میریزه نگران خراب شدن و کثیف شدن استایلت نباشی قطعاً خیلی خوشبختی! قطعاً اون آدم اونقدر حس امنیت بهتون تزریق کرده که کنارش بتونین خودتون باشین.
شما تو زندگیتون آدمی رو دارین که بتونین با خیال راحت کنارش بستنی بخورین و به سختی های دنیا بخندین؟
به لحظات ملکوتیِ
یکی از باگ های رانندگی تو تابستون اینه که پوست دست چپت آفریقاییه و پوست دستت اروپایی !!!
نزدیک میشویم!!!!
گُلی مهربونم، رفیق شفیقم، تویی که به شدت عاشقتم ، مرسی بابت حضورت تو زندگیم. مرسی که شدی خونه ی امنم، نقطه ی امن زندگیم . جایی که هروقت دلم گرفت، هر وقت خندیدم به یادش بودم. جایی که اجازه داد خودم باشم. تو یی که بهم این اجازه رو دادی تا سالیان دراز دست به قلم بمونم و از چیز های زیادی بنویسم. حضورت قوت قلب زندگیِ منه. ممنونم بابت همه چیز. خواستم بهت بگم خیلییی خوشحالم بابت داشتنت تولدت کلی مبارکمون بهشتِ من
پ.ن: امروز چهارمین سال تولد گُلی عزیزم _وبلاگم _هست.
پ.ن.۲: کیو دیدین که انقدر عاشق وبلاگش باشه؟
اون کیه که امشب باشگاه تمرین پا داشته و فردا بیمارستان شیفت لانگ داره و باید تا غروب سر پا باشه ؟! :/
صفحه روشن لپتاپ روی میز کافه دهن کجی میکرد اما خسته از تر از آن بودم که بخواهم پمفلتم را به پایان برسانم . بیهدف به رفت و آمدهای عابران در پیاده رو چشم دوخته بودم. از آخرین باری که او را در همین کافه دیده بودم چند سالی میگذشت اما هنوز این کافه پاتوق همیشگی و جای دنج و امن من محسوب میشد.
یک روز صبح چشم باز کردم و دیدم دیگر نیست. خسته شده بود و رفته بود. به راحتیِ گفتنش و لابد به جان کَندنِ بعدش!
از همان روزها به همین کافه میآمدم و تنها در کُنجی مینشستم . در آن سرمای اسفند ماه آیس کافی سفارش میدادم و بعد به عبور رهگذران چشم میدوختم .حرفهایم در دو جمله خلاصه میشد: در پی خندههایم گریه بود و در پی گریههایم گریه!
با صدای گارسون به اکنون بازگشتم : _ چیزی لازم دارین براتون بیارم؟
به سختی صدای خودم را شنیدم : + نه ممنونم .
سر چرخاندم و به صفحه لپتاپ نگاهی انداختم. دیرم شده بود. با عجله لپ تاپ را بستم و از جا برخاستم. برداشتن کیفم با صدای به هم خوردن فنجان و بشقاب یکی شد. به فنجان خالی از آمریکانو چشم دوختم. به این اندیشیدم که آمریکانو ی ریخته شده جمع نمی شود! ۲
از کافه خارج شدم . پا تند کردم و با جمعیت همراه شدم تا بلکه همهمه ی آدم ها باعث کاسته شدن هیاهوی ذهنم شود !
پ.ن: از امیر حسین عزیز ممنونم بابت دعوت من به این چالش:)
هرکسی که این پست رو میخونه ، بله دقیقا همین خودِ تو ، به این چالش دعوتی :)
پ.ن.۲: آب ریخته شده جمع نمیشود!
از چهارشنبه در تلاش بودم که تنبلی رو کنار بزارم ، بیام اینجا و از هفته ام بنویسم. از جمعه گذشته تا جمعه ۳۱ فروردین اتفاقات زیادی افتاد. خبر خوب اینکه در کل هفته ی خوبی رو گذروندم. دانشگاه خیلی خوب بود و کلی با بچه ها خندیدیم. تازه فهمیدم چند روز قبل تر اسمم به طور غیر مستقیم تو کانال کراش دانشگاه اومده و من هفته پیش فهمیدم. با متن پیام کلی مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم . البته حدس میزنم کی این پیام رو گذاشته ولی اصلا برام مهم نیست.
گروه کارآموزی ما جا به جا شده و هفته پیش خبری از بیمارستان نبود . و یه بار روانی شدیدی از روم برداشته شد .
البته یه اتفاق ناراحت کننده هم افتاد که الان که دارم این رو مینویسم فقط بابتش احساس تاسف دارم . دوست صمیمیم مهدیه رو از زندگیم حذف کردم. داشتم به واکنشم نسبت به آدما فکر میکردم. فهمیدم چقدر حذف کردن آدما برام راحت شده . حتی بابت حذف مهدیه کمتر از یک ساعت سوگواری کردم . گاهی وقتا از این همه تغییرم تعجب میکنم.
دیشب با اکیپ دانشگاه رفته بودم افتتاحیه کافه یکی از بچه های کلاس. خیلی خوش گذشت. خوبیه کافه اش اینه که فضای باز هم داره . احتمالا از این به بعد پاتوق جدیدمون محسوب میشه.
الانم که تو کلاس ایمونولوژی نشستم و در تلاشم تمرکزکنم تا تو کلاس خوابم نبره :/
هوا چقدر تابستونی و خوبه . دانشگاه من کلا انگار تو جنگله :) عملا عشق میکنم از این طبیعت خوب و هوای خوب تر :)