این روزها حجم مشغله‌هام به حدی زیاد شده که واقعاً دارم از پا درمیام. صبح چهارشنبه، وقتی باید برای شیفتم به بیمارستان می‌رفتم، دلم نمی‌خواست حتی از تخت جدا شم. توی راه، حدود ۶ و نیم صبح، وسط خیابون، پشت فرمون، بی هوا زدم زیر گریه. اشکام خودشون سرازیر شدن. اون‌قدر خسته بودم که فقط دلم می‌خواست بغل کسی باشم که بفهمه چی دارم می‌کشم. رفتم تو بغل عشقم و فقط گریه کردم.

احساس می‌کنم فشار شیفت‌های طولانی، برنامه‌ریزی‌های بی‌رحمانه‌ی دانشگاه، و حجم مسخره‌ی درس‌ها و میان‌ترم‌ها دارن کم‌کم خفه‌م می‌کنن. دیگه چیزی ازم نمونده. انگار دارم باقیمونده‌ی انرژی‌ام رو با هر شیفت خرج می‌کنم و چیزی برنمی‌گرده.

بودن توی بیمارستان برام از یه تجربه‌ی یادگیری، تبدیل شده به یه جور فرسایش روحی. حس می‌کنم دارم از درون خالی می‌شم.

از طرفی، همه‌چیز به هم گره خورده — درس، شیفت، امتحان، خستگی، بی‌خوابی. حتی دیگه وقت کتاب خوندن هم برام نمونده، کاری که همیشه برام پناه بود. حالا انگار زندگی‌م شده یه چرخه‌ی تکراری از خستگی و اجبار.

گاهی با خودم فکر می‌کنم که این مسیر قراره منو به کجا برسونه؟ و جوابی براش پیدا نمیکنم ...