آشناست...
یه غریبهی آشنا.
کسی که یه زمانی تمام دنیام بود، حالا یه اسم معمولیه تو لیست مخاطبهام. یه اسم که قلبم هنوزم با دیدنش یه لحظه از تپیدن میایسته...
بهم بگو، به چی باید اعتراف کنم؟
به اینکه هنوز، هر روز، بیهیچ دلیل خاصی، عکس پروفایلت رو چک میکنم؟
به اینکه زل میزنم به همون لبخند نصفهکارهات، به چشمهایی که یه روزی توشون خونه داشتم، و بعد چشمهامو میبندم تا مطمئن شم هنوزم اجزای صورتتو از حفظم؟
به اینکه هنوز، گاهی وقتا دلم برات تنگ میشه؟ بیدعوت، بیخبر، درست وسط یه روز شلوغ یا یه شب ساکت؟
به اینکه با همهی زخمایی که رو دلم گذاشتی، با همهی حرفای نگفته، هنوزم گاهی آرزو میکنم ای کاش یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه ببینمت؟
یا شاید باید اعتراف کنم که تو رفتی، ولی چیزی ازت توی من جا مونده. یه تکهی حلنشده. یه صدای آشنا تو ذهنم، یه نگاه نصفهکاره توی خاطرههام.
غریبه شدی... ولی نه برای دلم. نه برای اون تکهای از من که هنوزم هر بار اسمت رو میشنوه، یه جوری میلرزه...
تو غریبهای، اما از اون غریبههایی که آدم هنوزم ته دلش میدونه یه روزی، یه جایی، یه جور دیگه دوستشون داشت.