۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

پت و مت

اینستاگرام رو به هدف استوری گذاشتن یه فیلم از من و دوستم با موزیک پت و مت (به عنوان پس زمینه ی فیلم )باز کردم. یهو دیدم یکی از دوستام استوری گذاشته و عروسی کرده. یکی دیگه سالگردشون رو به عشقش تبریک گفته . اون یکی هم با نامزدش مسافرت تشریف برده. حقیقتا یه لحظه استپ کردم و حس کردم خیلی ضایع است . از تصمیمم منصرف شدم و نتو قطع کردم! ما با چی خوشیم اونا با چی . الان که فکر میکنم به این نتیجه رسیدم که حداقل باید استوری میزاشتم " ما مثل هم نیستیم " والا :/

پ.ن: بماند که عکس پروفایلِ بیشتر از نصفشون دو نفره اس ://

  • ۲۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲۹ خرداد ۰۲

    جا مانده از تابستان های دهه شصت

    هشت سالته و تابستونه ، بیرون باد گرم و خشکی در حال وزیدنه و تو توی خونه روی قالی گُلی سِفت کف خونه ، زیر باد خنک کولر پنجره ایی قدیمی نشستی و با تمام وجود سرگرم تلویزیونی .. نه میدونی قسط وام چیه ، نه پول خونه چیه .. نه نه نه .. زندگی خوبه و تو یخچال هم بستنی هست

    امشب ته کوچه عروسیه دختر این یکی همسایتون با پسر اون‌یکی همسایه تونه و مامان همون یه دست لباس مَجلسیتو شسته و رو بند انداخته و حقیقتش تو اصلا تو فکر این نیستی که چی بپوشی.. چون وقتی یه سفره بزرگ میندازن رو زمین و همه دورش جمع میشن ، مهم اینه که تو رو به روی دوستت نشسته باشی و نوشابه شیشه ایی هاتون یه رنگ باشه .. نه لباست قشنگتر باشه

    به پیشنهاد شروین متن بالا که نوشته ی خودش هست رو خوانش کردم. میتونین با لینک زیر بشنوین. تو پرانتز بگم که ادیت من و شروین متفاوت هست که لینک هر دوش رو میزارم تا هر دوتاش رو بشنوین .

    لینک پست شروین و پست خوانش متن

    خوانش متن با ادیت گُلی

    خوانش متن با ادیت شروین 

    +چون خیلی دوستش داشتم،گفتم یه بار دیگه باهم گوش بدیم

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۸ خرداد ۰۲

    چیز هایی هست که نمیدانی

    چیزهایی هست که نمیدانی

    نویسنده: علی سلطانی

    انتشارات ۳۶۰ درجه 

    کتاب چیز هایی هست که نمی دانی مجموعه ای از داستان هایی است  که عموما تم های عاشقانه و احساسی دارند و مربوط به دوران نوجوانی اند. دوره ای که شور و هیجان به اوج خود می رسد و هر چیزی در شدیدترین حالتش تجربه و تصور می شود. زبان داستان ها، زبانی ساده و صمیمی است اما داستان ها عموما رنگ و بوی عشقی آتشین و پاک و خالص بر خود دارند.داستان هایی که هم برلبان شما لبخند می نشانند و هم اشکتان را در می آورند. احساس عشق و محبتی که در دوران جوانی تجربه می شود ، در تمامی داستان ها جریان دارد. احساسی که ممکن است دیگر هیچ دوره ای از زندگی تجربه نشوند!

    برشی از کتاب :

    می‌دانم دو سال گذشته. می‌دانم باید فراموشمان می‌شد. می‌دانم همه‌چیز تمام شده. همه‌چیز تمام شده؟ مگر می‌شود که تمام شود؟

    بگذریم... بگذریم...

    می‌شود باز هم قرار دل بی‌قرارم شوی؟

    بخشی از سخن نویسنده:

    لحظات میگذرد و ما حواسمان نیست اتفاقاتی که درگذران زندگی برایمان می‌افتد ،ذره ذره ذوق دلمان را کور می کند و این منِ امروزِ هر کدام از ما، که شباهتی به آدم پرهیاهو دیروز ندارد، ساخته و پرورده روزهای سختی است که گذشته است .گذشته است که نه، گذراندیم. به زحمت ، به مشقت ،به مرارت و محنت و رنج و درد و اندوه  این کتاب چیزهایی هست که نمیدانی در یک جایی اواسط ۱۸ سالگی ،عشق ،مبهم ترین سوال زندگی ام شد .عشق با همان مفهوم جاودانگی اش! کسی حتی اگر فقط یک بار طعم گس این حس را چشیده باشد می فهمد چه می‌گویم ...

    پ.ن:روی کتاب در جشن امضای نویسنده در سال ۹۷ از من و میم نام برده شده :) کتاب جهت جمع آوری آخرین یادگاری های میم از کتابخانه برداشته شد.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲

    امتحان ترم

    الان که دارم اینجا مینویسم پلک چشم راستم از شدت بی اعصاب بودن میپره! نمیدونم تا حالا تجربه کردین از شدت ضعیف شدن اعصابتون چنین اتفاقی براتون بیوفته یا نه .سه روز دیگه برای امتحان پایان ترم باید برگردم تهران واصلا آمادگی امتحانات رو هم ندارم. حتی از اینکه می خوام برم تهران عزا گرفتم. حتی دلم نمیخواد یه قدم از اتاقم فراتر برم! حس میکنم زیادی درون گرا شدم. 

    روزی که نتایج کنکور اومد و من متوجه شدم پرستاری تهران قبول شدم رو فراموش نمیکنم . عین ابر پاییزی گریه میکردم.از شدت غم و اندوه نمیدونستم باید چیکار کنم .تهران دیگه شهر مورد علاقه من نبود. به هر سختی که بود یک ترم تهران گذروندم ولی دیگه نمیشد تنهایی اونجا دووم آورد. دقیقا تو دوره ای بود که به توصیه روانپزشک قرص های مختلف میخوردم(تو پرانتز بگم که خداروشکرخیلی وقته که دیگه قرص مصرف نمیکنم). احساس تنهایی مثل خوره تمام وجودمو گرفته بود. دیگه میمی نبود که بعد از دانشگاه منتظرم باشه. تهرانگردی های دونفری ای در کار نبود .حقیقتا نمیتونستم این حجم از تنهایی و غم رو تحمل کنم. دلم میخواست کنار خانواده و دوستان باشم. برای انتقال اقدام کردم ولی بی نتیجه بود .تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که از طرح مهمان استفاده کنم و برگردم شهر خودم. در جواب آدم هایی که می پرسیدن چه رشته ای درس میخونی و کجا تنها به یک جمله نصفه نیمه اکتفا میکردم و میگفتم پرستاری فلان شهر (نیم ساعت با شهری که توش زندگی می کنم فاصله داره)

    ولی الان که اون روزای کذایی تموم شدن دلم میخواد از غار تنهاییم بیرون بیام‌. تحمل اینکه بخوام کنار خانواده زندگی کنم و هر دفعه به سختی به خواستگار ها جواب منفی بدم برام سخت شده .درسته که کلی غر میزنم در طول روز که دلم نمیخواد از اتاقم بیام بیرون اما میدونم که از مهر تصمیمم چیه. دیگه از طرح مهمان استفاده نمیکنم و تهران میمونم .این به نفع همه اس،  اول از همه به نفع خودم .

    راستی شما برای امتحان ترم آماده شدین؟

    .

  • ۱۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۱ خرداد ۰۲

    یاسمن دیگر در جهان موازی

    امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که بین من و یاسمنی که تو جهان موازی زندگی میکنه چه تفاوت هایی وجود داره ؟کجای زندگی متفاوت فکر کردیم؟تو کدوم مرحله ، کجای چند راهه ی زندگی رو متفاوت از هم تصمیم گرفتیم که الان راه متفاوتی رو نسبت به هم دیگه داریم طی میکنیم. 

    گشتم و گشتم تا رسیدم به جایی که پیش خودم گفتم احتمالاً اکثر حسرت های زندگیم از همون نقطه ای شروع شده که بعد از گذشت سال های زیاد از اون روزها هنوز مثل یه توپ تنیس سفید رنگ راه نای من رو بسته و نمیزاره به راحتی نفس بکشم.

    احتمالاً تفاوت اساسی که بین من و یاسمن تو جهان موازی وجود داره مربوط میشه به روزی که اون یکی یاسمنِ جهان موازی، شجاعانه تصمیم گرفت و به سمت علاقه اش قدم برداشت.

    اما من مثل ترسو ها عمل کردم. عقب کشیدم و نجنگیدم. در عوض تمام مشکلات روحی رو به جون خریدم.

    احتمالاًیاسمن در جهان موازی، دبیرستان رشته ریاضی خوند .کنکور ریاضی شرکت کرد و رتبه خوبی آورد. موقع انتخاب رشته بین معماری علم و صنعت و کامپیوتر شریف دو دل بود که کدوم رو انتخاب کنه؟ انتخاب سخت بود ولی در نهایت رشته کامپیوتر رو اولویت اولش انتخاب کرد .برخلاف انتظارش به جای شریف ، دانشگاه تهران قبول شد . اما باز هم شاد بود . الان هم زمان با من تو فرجه ی امتحانات هست ؛ البته بر خلاف من فرجه ی امتحانات ترم آخر کارشناسی! از جواب کنکور ارشد هم راضیه. مطمئنه که هوش مصنوعی تو همون دو سه تا دانشگاه های تاپ تهران قبوله. 

    البته بگم که به استقلال مالی هم رسید. علاوه بر درس خوندن پروژه های زیادی انجام میده و تویه شرکت هم به صورت پاره وقت مشغول کار هست. برای آینده کاریش هم برنامه های منسجم خوبی داره. پلن بورسیه گرفتن و رفتن به خارج از کشور هم گوشه ذهنش هست. میتونی بعد از تمام کردن دکترا برگرده و استاد دانشگاه یا حتی عضو هیئت علمی دانشگاه بشه. البته همه اینها فعلاً در حد فکر هست.

    درآمدش رو با استفاده از خرید سکه و طلا و بورس پس انداز میکنه تا بتونه تو آینده نزدیک خونه بخره؛ اگر تهران نشد تو شهر خودشون ولی حتما باید خونه بخره . حالا حالا ها خرید ماشین تو اولویتش نیست. درست مثل الان من، با این تفاوت که من هنوز به استقلال مالی نرسیدم.

    تو حیطه ی کاریش با آدم های خفن زیادی سر و کار داره و صد البته رُفقای خوبی هم داره . شاید یه جاهایی تصمیم های بدی هم بگیره مثلاً برداشتن پروژه با فلان استاد احتمالا یکی از اشتباهات زندگیش محسوب بشه؛ یا رد کردن پیشنهاد فلان پسر پولدار دانشگاه از نظر بقیه حماقت محض باشه. اما اونقدر اشتباهاتش بزرگ نیستن که باعث بشه هر روزش رو بد شروع کنه .

    پدرش هنوز که هنوزه گاهی اوقات به خاطر استعداد و موفقیتی که از یاسمن میبینه حرص میخوره و میگه که اگه تجربی رفته بود الان میتونست پزشک موفقی از آب دربیاد .اما این حرفها چیزی از حس رضایت الان یاسمن از زندگی کم نمیکنه.

     احتمالا مدت بیشتری نسبت به من در حال یادگیری پیانو هست و کنکوری بودن باعث نشد که از پیانو فاصله بگیره.

    شاید حتی تو اون جهان من دیگر میم علاقه ای به وبلاگ نویسی نداشته و کلاً با هم آشنا نشدن یا حتی امکان داره یاسمن تصمیم نگرفته باشه که با میم تو رابطه بره . یا اگر هم تو تقدیر هم بودن برای مدتی در کنار هم باشن به طریق دیگه ای سر راهم قرار گرفته باشن. شاید الان هم به دلیل متفاوت تری نسبت به این جهان از هم جدا شده باشن. کسی که از قسمت و خواست خدا اطلاعی نداره .و یا شاید همین الان یاسمن در حال صحبت کردن با میم و فیس کردن تایم خواستگاریه!( اگر بتونم با یاسمن دیگر در جهان موازی حرف بزنم میگم که این رابطه رو تموم کنه ، کنارش میمونم تا دوره ی سوگواریشو راحت تر از من بگذرونه اما بودن با کسی که ارزشت رو نمیدونه بی فایده اس)

    من دیگرم مثل الان من به خودش قول داده روزی ده صفحه کتاب خارج از برنامه کاریش بخونه. صبح هاش رو با کافه میکس گوددی شروع میکنه و چون تو فرجه بوده به شهر خودش برگشته و مثل من دیروز مزوتراپی انجام داده و الان نمیتونه از درد اخم کنه.

    خلاصه که زندگی قشنگه و آب جوش رو گاز حاضره. فقط باید بلند شه برای خودش کافه میکس درست کنه و بشینه پشت سیستم برای انجام بقیه کارهای پروژه اش.

    پ.ن: من از حسرت و برنامه ی نصفه نیمه ی انجام شده و نشده ی زندگیم نوشتم.یکی از رویای آینده اش نوشت و یکی هم از یک تصویر خیالی رو نمایی کرد. نگاه تو نسبت به این چالش چیه؟

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

    چالش منِ دیگر در جهان موازی

    تا حالا شده به این موضوع فکر کنین که آیا جهانی موازی وجود داره یا نه ؟ اگر واقعا جهان موازی وجود داشته باشه به نظرتون تو اون دنیا مشغول چه کاری هستین؟ یکی دو روز پیش با باز کردن ستاره وبلاگ زیکُلای با این موضوع مواجه شدم که زیکُلای در دنیای موازی یه دونات فروشی جذاب صورتی طور داره . با خوندن اون پست این سوال برام پیش اومد که من تو دنیای موازی در حال انجام چه کاری هستم ؟اگر من بخوام راجب منِ دیگرم در دنیای موازی چیزی بنویسم چی میگم؟

    هر کدوم از شماچطور ؟اگه بخواین راجب منِ دیگر خودتون تو دنیای موازی بنویسین چی مینویسین؟ منِ دیگر تو ، تو دنیای موازی همین الان مشغول چه کاریه؟ درس میخونه ؟ دانشجو هست؟ یا حتی فارغ التحصیل شده؟ با کسی تو رابطه است؟ تنهاست یا شاید حتی با کسی که عاشقشه ازدواج کرده !شغلی که خیلی بهش علاقه داره رو شروع کرده و تو شهری که زندگی میکنه خیلی مشهوره . مثل" دونات فروشی زیکُلای" تو شهری که زندگی میکنه خوشمزه ترین دونات ها رو درست میکنه . کسی چه میدونه؟! اما تو خودت چی فکر میکنی ؟ دوست داشتی الان منِ دیگرِ تو مشغول چه کاری باشه؟

    من میخوام از همین تریبون استفاده کنم و با کمک همه ی شما چالش جدیدی راه بندازم . و هرکسی که الان داره این پست رو میخونه رو به این چالش جدید دعوت میکنم تا راجب این موضوع جذاب یعنی " منِ دیگر در دنیای موازی " بنویسه.

     میخوام به طور اختصاصی از ۴ نفر دعوت کنم که این چالش رو شروع کنن. 

     ماه زده و زری و ویانا و شروین 

    ازتون میخوام هر کدوم از شما بعد از نوشتن این چالش و گذاشتن پستش تو وبلاگتون، ۳ نفر از خواننده های وبلاگتونُ برای شرکت تو این چالش دعوت کنین.

    لطفا تو کامنت همین پست هم اعلام کنین که شرکت کردین تا من لینک پستتون رو بزارم تا من و بقیه دوستان راحت تر به پست هاتون دسترسی داشته باشیم و نوشته های جذابتون رو بخونیم.

    .

    • شرکت کنندگان در چالش تا این لحظه :

     زندگی |   شروین  |  زری | محمدرضا (آسمانم) | گُلی(خودم) | ماه زده | Sahara(خانه ی دوم) | بنفشک ( مغز بنفش من) | Amaris | پیخوش | کوالای خسته | Almir | یادداشت های یک جادوگر | لادن | مهدی زبیدی | سارا  | علیرضا  | سنپای |  امیرحسین  |  𝓐𝓼𝓽𝓮𝓻𝓲𝓪 | Bella | 𝕮𝖍𝖆𝖗𝖑𝖔𝖙𝖙𝖊  | فاطمه الف | بِنزوئیک اَسید | هیچکس | رِبِکآ  | بهارزاد | Meri(مریم) | Brilli.shr | هدایت | یگانه | Rubeckia | Ayame |

  • ۲۳
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    دخترک و دریا

    عکس ساحل بوشهر. فروردین ۱۴۰۲

    روی آخرین پله سنگی ایستاد. سر خم کرد ، نگاهی به صندل های سفیدش انداخت و بعد خونسرد نگاه به سمت دریا برد و روی شن های نرم ساحل قدم گذاشت. 

    از آخرین باری که بدون ترس از شنی شدن لباس‌هایش در ساحل قدم گذاشته بود سالیان زیادی می گذشت. شاید آخرین بار ۱۱ ساله بود که با چالاکی روی شن ها دویده بود و از شادی خنده ای مستانه سر داده بود. و حالا بعد از سالیان سال، دوباره شنی شدن لباس هایش ،اولین تجربه جوانی اش محسوب می شد.

    پیراهن چین دارش با باد همسو شده بود و به سمت مشرق میرقصید. موهای فرفری اش که تنها با کش موی آبی ساده بسته شده بودند، در باد مانند موج های مواج دریای آبی پیش رویش خودنمایی می کردند. باد همچون دست نوازشگری در لابه لای موهایش سُر میخورد ونرم نرمک در کنار گوشش زمزمه های دلفریبی سر می داد. آسمان که تنها نظاره گر این زیبایی بود، خدا را حمد و ستایش می کرد.

    بند پیراهن سفیدش که‌بی تعلق خاطر در باد رها بودند را گرفت. در پشت کمرش با طرح پاپیون گره زد .در نزدیکترین خط فرضی که میشد بین آبِ دریا و شن ها در نظر گرفت را، انتخاب کرد و قدم زنان از دیده پنهان گشت .

    پ.ن: تمرین جزئیات نویسی

  • ۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

    آخرین رویای فروغ

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲

    زندگی

    شاید زندگی اونقدری جدی نباشه که ما جدیش گرفتیم !

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲

    پشتیبانی بیان

    سلام. خداروشکر که دوباره می‌تونم اینجا بنویسم :)

    شاید بپرسید که منظورت چیه؟ خب الان توضیح میدم . من از ۳۰ اردیبهشت به پنل کاربریم دسترسی نداشتم و پست هایی که از اون تاریخ به بعد منتشر شده پست های زمان دار بودن و طبق زمان بندی که مشخص کرده بودم متشر شده بودن( پست بلندی های بادگیر)

    هر روز که از تاریخ ۳۰ اردیبهشت دور تر میشد امیدم به اینکه بتونم وارد پنل کاربریم بشم کمتر و کمتر میشد _ چون عملا دیگه کسی پشتیبانی بیان رو به درستی انجام نمیده _ ولی دست از تلاش برنداشتم . حتی تا تو لینکدین به مدیر عامل بیان پیام دادم  و خب همون پیام کار ساز شد‌.

    ۳۰ اردیبهشت یه اتفاق بد دیگه هم افتاده بود که هروقت یادش میوفتم عمیقا غمگین میشم ولی کاری از دستم برنمیاد جز همون غمگین بودن!

    فلش یونیکورنم سوخت. ده گیگ اطلاعات بدون backup بودن و اون اطلاعات برای چهارسال ونیم رابطه ی تموم شده بودن . کلی عکس و فیلم دونفره و صدای ضبط شده و ... 

    عملا دیگه هیچی از اون رابطه ندارم حتی یه عکس دونفره.حقیقتا کلی دلم برای اون عکس های از بین رفته سوخت . درسته که خیلی وقت بود سراغشون نرفته بودم و قصد هم نداشتم که دیگه شراغشون برم اما دلم میخواست یه جایی یه گوشه ای داشته باشمشون ولی خب نشد که بشه عین رابطه ای که نشد دووم داشته باشه ...

    تا چند روز بعد از این دوتا اتفاق داشتم به این فکر می کردم که انگار حتی خدا هم میخواد همه چیز رو از نو شروع کنم و حقیقتا اصلاً دلم نمیخواست که وبلاگ جدیدی بزنم و از نو شروع کنم. این اتفاق بهم فهموند من آدم ول کردن نیستم، آدم موندن و درست کردنم!( اما خب باید رها کردن رو هم یه جاهایی سرلوحه زندگی قرار بدم)

    بنابراین تصمیم گرفته بودم که تاهر وقت که شد منتظر برگشت وبلاگم باشم. و چقدرررر الان بابت برگشت وبلاگم خوشحالم:))

    پ.ن:ممنونم از دوستانی که تو این مدت به هر نحوی که شد بهم پیام دادن و بهم دلگرمی میدادن و حتی پیشنهاد داده بودن که یه وبلاگ جدید بزنم تا حمایتم کنن .

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده