۶ مطلب با موضوع «رویا» ثبت شده است

در میان واژه ها بال گشودم

باورم نمیشد دارم وارد نمایشگاه کتاب تهران میشم! دلم میخواست از شدت ذوق جیغ بکشم. انقدر هیجان داشتم که فقط کم مونده بود پرواز کنم. تمام این سال ها فقط عکس ها و فیلم ها رو می‌دیدم، اما حالا ... خودم اونجا بودم.وقتی حوض وسط نمایشگاه رو دیدم، همون که همیشه توی عکس‌ها دلم رو می‌برد، باورم نمی‌شد دارم واقعاً می‌بینمش.
از همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم توی سالن‌ها، قلبم تند می‌زد و چشم‌هام برق می‌زدن. همه‌جا پر از کتاب بود... بوی کاغذ، صدای آدم‌هایی که با اشتیاق دنبال کتاب می‌گشتن، غرفه‌های رنگارنگ... انگار توی یه دنیای جادویی قدم می‌زدم!
یه لحظه دلم تنگ شد... واسه کسی که همیشه دلم می‌خواست کنارش باشم، اما نبود. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم ببین، من رسیدم... همون‌جایی که همیشه دلم می‌خواست باشم.

تو غرفه ی نشر افق جودی دمدمی با تمام شیرینی‌اش، لبخند رو تا گوش‌هام کشید. کودک درونم، سرمست از این همه رنگ و خیال، بی‌پروا خندید.

وای که اون ورودی‌ش محشر بود! با یه ماکت بزرگ از کتاب به شکل نیم‌دایره از زمین تا سقف کشیده شده بود، طوری که انگار از دل یه کتاب وارد دنیای قصه‌ها می‌شدی. دقیقاً همون‌جوری که همیشه توی خیال‌هام بود.
نشر پرتقال... با اون ورودی طاق مانندِ  نارنجی و سبزش، با دکور هری پاتری که درست کرده بودن خیلی قشنگ و چشم نواز بود. 
یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌ها وقتی بود که از جلوی نشر قاصدک رد شدم. کوچیک و بزرگ، حتی پسرهای هم‌سن خودم، وقتی از غرفه بیرون میومدن، یه تاج کاغذی روی سرشون بود. باهاش توی سالن‌ها می‌چرخیدن، با لبخند، با ذوق. انگار پادشاهی بودن که از قلمرو قصه‌ها برگشته بودن...

و درست وسط این همه شور و شوق، یه اتفاق شیرین دیگه افتاد: نشر باژ با یه لبخند بزرگ ازم استقبال کرد، اون‌قدر گرم و صمیمی که حس کردم جزئی از خودشونم. و بعد... بهم کتاب «هیون فال» رو هدیه دادن! باورم نمی‌شد. اون لحظه فقط دلم می‌خواست کتابو بغل کنم. یه حس ناب، یه جور دوست‌داشته‌شدن بی‌دلیل.

در سمت دیگه ی نمایشگاه و بین غرفه های ناشران عمومی ، نشر آموت و دیدار دوباره با آقای علیخانی یه اتفاقِ قشنگ دیگه از اون روز بود ... لبخندش مثل فصل آشنا بود؛ ساده، بی‌ریا و گرم.
کتاب شازده کوچولو نوشته‌ی آنتوان دو سنت‌اگزوپری:

«آدم فقط با دلشه که می‌تونه درست ببینه. چیزای اصلی رو چشم نمی‌تونه ببینه.»

و حالا قسمت مورد علاقه‌م: هدیه‌ها! یه فندق بانمک از افق، یه پرتقال کوچولو و عینک پرتقالی از پرتقال... واقعاً از ته دل خوشحال بودم. مثل وقتی بچه بودیم و یه چیز کوچیک ولی دوست‌داشتنی می‌گرفتیم و تا شب لبخند از لبمون نمی‌رفت.
نمایشگاه کتاب برای من فقط خرید کتاب نبود. یه رویداد نبود. یه اتفاق قشنگ بود. یه خاطره موندگار. یه رویای قدیمی ، یه دنیای خیال‌انگیز که بالاخره واقعی شد.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱ خرداد ۰۴

    آوانامه ی قشنگ :)

    این عکس رو _باتمام بی کیفیت بودنش _ گذاشتم تا یادم نره برای رسیدن به این نقطه از زندگی ، چه سختی هایی کشیدم و چه چیزایی رو تحمل کردم .

    اینا رو مینویسم تا اگه یه روزی دوباره شرایط سخت و بد شد ، جا نزنم. تنبلی نکنم . پا پس نکشم . چون اینجا و کار کردن با آدمایی به این خفنی همیشه آرزوم بوده. چون آموزش دیدن از این استاد حتی به فکرمم خطور نمی‌کرده. 

    برای شادی این لحظه، برای از نزدیک دیدن آقای آرمان سلطان زاده و برای شوق دیدن این محیط و ...

    الان تو این نقطه از زندگیم ، میتونم بگم همه‌ی اون سختی ها ارزشش رو داشت :)

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۳ دی ۰۳

    دلتنگ رویا

    یه وقت هایی هم آدم دلتنگ چیزایی میشه که هیچوقت تجربه‌شون نکرده !

    برای رابطه ای که ادامه دار نبوده ،

    آدمی که نبوده ، 

    خاطره ای که ساخته نشده 

    و رویایی که صرفا رویا بوده !

    پ.ن: بچه ها تک تک کامنت هارو خوندم و شرمنده ی این همه لطفتون شدم، به زودی همه شون رو تایید میکنم و جواب میدم :)

  • ۲۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۰۳

    دوباره دیدنت

    بارها پیش خودم ، لحظه ی دوباره دیدنت رو تصور کردم. لحظه‌ای که بی‌هوا تو خیابون سر راه همدیگه قرار می‌گیریم ، یا لحظه‌ای که مجبوریم توی مترو هم مسیر باشیم، یا حتی لحظه‌ای که تو شلوغی روزمره کارمون به همدیگه گیر کنه .
    هزار بار تمام این احتمالات رو بالا پایین کرده بودم. روزی هزار بار به این فکر کردم که ممکنه یه روزی تو گیر و دار روزمرگیِ زندگی دوباره همو ببینیم. هزار بار به واکنشم تو اون لحظه فکر کرده بودم.
    اما وقتی امروز یه نفر انقدر شبیه‌ت، تو پیاده رو جلومو گرفت و ازم آدرس پرسید فهمیدم تمام اون تصوراتم راجع به واکنشی که قراره نشون بدم غلط از آب در اومده.
    این آدم فقط شبیهت بود خودت نبود، اما من دست و پامو گم کرده بودم. به اجزای صورتش زل زدم، شاید یه لحظه شایدم چند لحظه، متوجه زمان نبودم. شبیه آدمای گیجی بودم که بلندم کرده باشن پرتم کرده باشن اون سر دنیا.
    یه لحظه حتی حرف زدن یادم رفته بود خیلی خنده داره اما هنوزم با فکر کردن بهت تپش قلب می‌گیرم. وقتی بهش فکر می‌کنم نمی‌دونم به این تپش قلب چه ماهیتی بدم و یا چه اسمی روش بزارم و فقط ترجیح میدم باهاش مدارا کنم و از کنارش بگذرم.
    زندگیه دیگه.
    چه میشه کرد؟!

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۸ مهر ۰۳

    دخترک و دریا

    عکس ساحل بوشهر. فروردین ۱۴۰۲

    روی آخرین پله سنگی ایستاد. سر خم کرد ، نگاهی به صندل های سفیدش انداخت و بعد خونسرد نگاه به سمت دریا برد و روی شن های نرم ساحل قدم گذاشت. 

    از آخرین باری که بدون ترس از شنی شدن لباس‌هایش در ساحل قدم گذاشته بود سالیان زیادی می گذشت. شاید آخرین بار ۱۱ ساله بود که با چالاکی روی شن ها دویده بود و از شادی خنده ای مستانه سر داده بود. و حالا بعد از سالیان سال، دوباره شنی شدن لباس هایش ،اولین تجربه جوانی اش محسوب می شد.

    پیراهن چین دارش با باد همسو شده بود و به سمت مشرق میرقصید. موهای فرفری اش که تنها با کش موی آبی ساده بسته شده بودند، در باد مانند موج های مواج دریای آبی پیش رویش خودنمایی می کردند. باد همچون دست نوازشگری در لابه لای موهایش سُر میخورد ونرم نرمک در کنار گوشش زمزمه های دلفریبی سر می داد. آسمان که تنها نظاره گر این زیبایی بود، خدا را حمد و ستایش می کرد.

    بند پیراهن سفیدش که‌بی تعلق خاطر در باد رها بودند را گرفت. در پشت کمرش با طرح پاپیون گره زد .در نزدیکترین خط فرضی که میشد بین آبِ دریا و شن ها در نظر گرفت را، انتخاب کرد و قدم زنان از دیده پنهان گشت .

    پ.ن: تمرین جزئیات نویسی

  • ۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

    زردک

    به محض باز کردن کمد، گلدوزیِ گل های بابونه ی روی ژاکتِ بافتنیِ زرد رنگ به من چشمک زد. با اینکه پاییز بود اما هوا هنوز آنچنان سرد نشده بود.انتخاب لباس امروزم بی شک این زردک دلربا بود. آخه من عاشق گل های سفید رنگ بابونه ام. ^_^

    بچه تر که بودم یک بار با مامان و بابا و آتنا_خواهر کوچیکه_ رفته بودیم نوک کوه و تو باغِ گل های بابونه قدم زدیم. اون اولین باغ بابونه ای بود که من تا اون موقع از نزدیک دیده بودم. انقدر این اتفاق و اون گردش چهار نفره بهم چسبید که تا همین الان هم تو ذهنم مونده. با یاد اون روز لبخندی به گرمی زردیِ جمع شده ی وسط بابونه ، مهمون صورتم شد. دلم برای تکرار شدن دوباره ی اون خاطره پرپر میزد. قطعا اگر یک ماشین زمان گیر آوردم اون تاریخ یکی از انتخاب های من برای سفر در گذشته میشه :)

    بولیز خرسیمو که قبل از خواب پوشیده بودم با تیشرت سفید عوض کردم. روی تیشرت، سه تا گلِ ساقدار با قلم مشکی کشیده شده بود.

    اگر اشتباه نکنم پارسال تابستان یک دامن مشکی خریده بودم که روش گل های بابونه داشت. با گلبرگ های سفید در اطراف و زردک های وسط گلها بی شک بی نقض بودن طبیعت الهی رو به رُخ می کشید.

    نیم نگاهی تو آینه به خودم انداختم و برای خودم چشمک زدم. انگاری امروز قرار بود همه چی خوب پیش بره؛ آخه خیلی خوش اخلاق بودم! :) شاید هم از دنده ی راست بلند شده بودم.

    ژاکت زرد رنگمُ پوشیدم. از این مدل ژاکت های سه دکمه دو سه تا دارم. طرحش بانمکه ^_^ باپوشیدنش یاد استایل های اروپایی می افتم. هر سه تا دکمه ی ژاکتُ بستم.

    موهای مَواجَمَُ با کِش مویی که روش طرحی شبیه به یک گل بابونه داشت دُم اسبی بستم و سعی کردم گل روی کِش مو روی موهام طوری قرار بگیره که تو دید باشه.

    کلاه لبه دارِ زرد رنگمُ روی سرم قرار دادم و از این همه زیباییِ این استایل ساده به وجد اومدم و لبخندی شاد زدم :) با گذاشتن این کلاه بی شک استایلم شبیه دوران کلاسیکِ اروپا شد. 

    رژ قرمزمُ از روی میز برداشتم و خیلی ملایم روی لب هام زدم. اولین کیف کرم رنگی که توی کمد به چشمم خورد برداشتم و کارت اعتباری، رژ، آیینه و گوشیمُ تو کیف گذاشتم و کیف رو روی شونه ام تنظیم کردم. 

    از اونجایی که من عاشق رایحه ها هستم انتخاب ادکلن، اسپری، یا حتی عطر هر روز یکم طولانی می شه.با باز کردن در اسپری و ادکلن های روی میز ریه هامو در حد توان پر میکردم از بو ها :) امروز هم در نهایت به ادکلن Daisy رضایت دادم. رایحه ها برام حکم مسکن رو دارن و باعث میشن آرامشی از جنس خودشون نصیبم بشه. *

    با آرامش خودمو تو آیینه نگاه کردم و از خودم سلفی گرفتم. 

    شادمان ونسِ آلستارِ ساق بلندِ زرد رنگمُ پوشیدم و بعد از بستن بند های اون از خانه بیرون زدم. 

    سعی کردم از امروزم بهترین استفاده رو ببرم بنابراین باهر قدمی که بر می‌داشتم به صداهای اطرافم گوش میدادم و با دقت مناظر اطراف رو از نظر میگذروندم. بی شک قرار بود که امروزم رو زندگی کنم ^_^

    *گرچه الان از فکر کردن به این عطر و قیمتش تو بازار ایران باعث میشه دچار تشنج بشم :/

    پ. ن:صرفا یک رویا بود :) 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۰
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده
    آرشیو مطالب