فکر میکنی پیدا کردن یه قطره آب تو بیابون چقدر سخت باشه؟ پیدا کردن یه دوست واقعی هم به همون اندازه سخته !
عمیقا متنفرم از این جمله که میگن "ضربه روحی از تو آدم قوی تری میسازه "
نه اصلا اینطور نیست .کاملا برعکسه.همون قدر خنده داره که بگن هر چقدر چشمت آسیب ببینه قوی تر میشه !
ضربه روحی مثل شکست تو کار و درس نیست که با تلاش و سختی بشه قوی تر شد.تروما و ضربه روحی باعث میشه که بی اعتماد بشی . افسرده بشی. با چشم باز کابوس ببینی . اضطراب دائم رو تجربه کنی. پس قطعا قرار نیست قوی ترت بکنه .ولی در مقابل میتونه باعث بشه که پخته تر بشی . محتاط تر بشی ، در نتیجه عاقل تر و بالغ تر بشی . چون دیگه انقدر قوی نیستی که تحمل تکرار سختی هارو داشته باشی.
بالغ تر شدن رو با قوی تر شدن اشتباه نگیریم .
قطعا تاحالا اسم کُرسی بار ها و بارها به گوشتون خورده . کُرسی های قدیمی که به راحتی تو خونه ی مامان بزرگ و بابابزرگ هامون پیدا میشدن . از همون کرسی چهارگوش قدیمی ها که مامان بزرگ با یه لحاف بزرگِ رنگی رنگی دورشو میپوشوند تا زیرش حسابی گرم بمونه .
احتمالا هم یه گوشه از اون چهار تا گوشه هاش به درخواست بابابزرگ هامون سماورِ ذغالی همیشه جوش بود تا هروقت سر و کله بچه ها و نوه ها پیداشون شد، چایی آتیشی تازه دم حاضر و آماده باشه.
زیر اون کرسی همیشه از سوز سرمای چله ی زمستون در امان بودیم. آخ که چه کیفی میداد.
کنار چایی آتیشی های مامان بزرگ تو نلبکی همیشه ی خدا چندتا دونه نبات بود.
به سر شب که نزدیک تر میشدیم جمعیت دورِ کُرسی بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که ما کوچیک تر ها دورِ بابابزرگ و مامان بزرگ جمع میشدیم و منتظر داستان های تکراری اما شیرینشون بودیم ؛ داستان شنل قرمزی و روباه مکار یا داستان کدوقلقله زن که دلش برای نوه اش تنگ بوده .
حال و هوای اون روزا شیرین تر از هزارتا قند و شکر و نبات این روزهاست.
حالا امروز من و چند نفر از دوستان بیانی دور یه کُرسی بزرگ جمع شدیم و یه دورهمی راه انداختیم. قصد داریم تو این دورهمی پادکست های دوستانه ای در زمینه های مختلف منتشر کنیم و اطلاعات جذابی که از این دورهمی به دست میاد رو با شما به اشتراک بزاریم . یه دورهمی به گرمی همون کُرسی قدیمی خونه ی بابابزرگ هامون.
اگر شما هم به حضور در این دورهمی علاقه دارین ما در زمینه های زیر از حضور شما استقبال میکنیم.
1- تیم تولید محتوای متنی پادکست
2- تیم توسعه دهنده
3- تیم گوینده ی پادکست
4- تیم شبکه های اجتماعی پادکست
5- تیم تنظیم کننده و تدوین گر پادکست
6- تیم پشتیبانی و ارتباط پادکست
درصورت علاقه و شرکت در این کار گروهی میتونین از طریق راه های ارتباطی زیر با ما درتماس باشین : بصورت گذاشتن پیام در همین وبلاگ و ارسال پیام به نشانی : korsi.podcast@gmail.com
منتظر حضور گرمتون هستیم.
گروه هیات موسس: محمدرضا(آسمانم) ، امیرحسین ، فرهان ، یاسمن (خودم)
**زمان پیوستن به گروه به اتمام رسید**
اینستاگرام رو به هدف استوری گذاشتن یه فیلم از من و دوستم با موزیک پت و مت (به عنوان پس زمینه ی فیلم )باز کردم. یهو دیدم یکی از دوستام استوری گذاشته و عروسی کرده. یکی دیگه سالگردشون رو به عشقش تبریک گفته . اون یکی هم با نامزدش مسافرت تشریف برده. حقیقتا یه لحظه استپ کردم و حس کردم خیلی ضایع است . از تصمیمم منصرف شدم و نتو قطع کردم! ما با چی خوشیم اونا با چی . الان که فکر میکنم به این نتیجه رسیدم که حداقل باید استوری میزاشتم " ما مثل هم نیستیم " والا :/
پ.ن: بماند که عکس پروفایلِ بیشتر از نصفشون دو نفره اس ://
هشت سالته و تابستونه ، بیرون باد گرم و خشکی در حال وزیدنه و تو توی خونه روی قالی گُلی سِفت کف خونه ، زیر باد خنک کولر پنجره ایی قدیمی نشستی و با تمام وجود سرگرم تلویزیونی .. نه میدونی قسط وام چیه ، نه پول خونه چیه .. نه نه نه .. زندگی خوبه و تو یخچال هم بستنی هست
امشب ته کوچه عروسیه دختر این یکی همسایتون با پسر اونیکی همسایه تونه و مامان همون یه دست لباس مَجلسیتو شسته و رو بند انداخته و حقیقتش تو اصلا تو فکر این نیستی که چی بپوشی.. چون وقتی یه سفره بزرگ میندازن رو زمین و همه دورش جمع میشن ، مهم اینه که تو رو به روی دوستت نشسته باشی و نوشابه شیشه ایی هاتون یه رنگ باشه .. نه لباست قشنگتر باشه
به پیشنهاد شروین متن بالا که نوشته ی خودش هست رو خوانش کردم. میتونین با لینک زیر بشنوین. تو پرانتز بگم که ادیت من و شروین متفاوت هست که لینک هر دوش رو میزارم تا هر دوتاش رو بشنوین .
لینک پست شروین و پست خوانش متن
چیزهایی هست که نمیدانی
نویسنده: علی سلطانی
انتشارات ۳۶۰ درجه
کتاب چیز هایی هست که نمی دانی مجموعه ای از داستان هایی است که عموما تم های عاشقانه و احساسی دارند و مربوط به دوران نوجوانی اند. دوره ای که شور و هیجان به اوج خود می رسد و هر چیزی در شدیدترین حالتش تجربه و تصور می شود. زبان داستان ها، زبانی ساده و صمیمی است اما داستان ها عموما رنگ و بوی عشقی آتشین و پاک و خالص بر خود دارند.داستان هایی که هم برلبان شما لبخند می نشانند و هم اشکتان را در می آورند. احساس عشق و محبتی که در دوران جوانی تجربه می شود ، در تمامی داستان ها جریان دارد. احساسی که ممکن است دیگر هیچ دوره ای از زندگی تجربه نشوند!
برشی از کتاب :
میدانم دو سال گذشته. میدانم باید فراموشمان میشد. میدانم همهچیز تمام شده. همهچیز تمام شده؟ مگر میشود که تمام شود؟
بگذریم... بگذریم...
میشود باز هم قرار دل بیقرارم شوی؟
بخشی از سخن نویسنده:
لحظات میگذرد و ما حواسمان نیست اتفاقاتی که درگذران زندگی برایمان میافتد ،ذره ذره ذوق دلمان را کور می کند و این منِ امروزِ هر کدام از ما، که شباهتی به آدم پرهیاهو دیروز ندارد، ساخته و پرورده روزهای سختی است که گذشته است .گذشته است که نه، گذراندیم. به زحمت ، به مشقت ،به مرارت و محنت و رنج و درد و اندوه این کتاب چیزهایی هست که نمیدانی در یک جایی اواسط ۱۸ سالگی ،عشق ،مبهم ترین سوال زندگی ام شد .عشق با همان مفهوم جاودانگی اش! کسی حتی اگر فقط یک بار طعم گس این حس را چشیده باشد می فهمد چه میگویم ...
پ.ن:روی کتاب در جشن امضای نویسنده در سال ۹۷ از من و میم نام برده شده :) کتاب جهت جمع آوری آخرین یادگاری های میم از کتابخانه برداشته شد.
الان که دارم اینجا مینویسم پلک چشم راستم از شدت بی اعصاب بودن میپره! نمیدونم تا حالا تجربه کردین از شدت ضعیف شدن اعصابتون چنین اتفاقی براتون بیوفته یا نه .سه روز دیگه برای امتحان پایان ترم باید برگردم تهران واصلا آمادگی امتحانات رو هم ندارم. حتی از اینکه می خوام برم تهران عزا گرفتم. حتی دلم نمیخواد یه قدم از اتاقم فراتر برم! حس میکنم زیادی درون گرا شدم.
روزی که نتایج کنکور اومد و من متوجه شدم پرستاری تهران قبول شدم رو فراموش نمیکنم . عین ابر پاییزی گریه میکردم.از شدت غم و اندوه نمیدونستم باید چیکار کنم .تهران دیگه شهر مورد علاقه من نبود. به هر سختی که بود یک ترم تهران گذروندم ولی دیگه نمیشد تنهایی اونجا دووم آورد. دقیقا تو دوره ای بود که به توصیه روانپزشک قرص های مختلف میخوردم(تو پرانتز بگم که خداروشکرخیلی وقته که دیگه قرص مصرف نمیکنم). احساس تنهایی مثل خوره تمام وجودمو گرفته بود. دیگه میمی نبود که بعد از دانشگاه منتظرم باشه. تهرانگردی های دونفری ای در کار نبود .حقیقتا نمیتونستم این حجم از تنهایی و غم رو تحمل کنم. دلم میخواست کنار خانواده و دوستان باشم. برای انتقال اقدام کردم ولی بی نتیجه بود .تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که از طرح مهمان استفاده کنم و برگردم شهر خودم. در جواب آدم هایی که می پرسیدن چه رشته ای درس میخونی و کجا تنها به یک جمله نصفه نیمه اکتفا میکردم و میگفتم پرستاری فلان شهر (نیم ساعت با شهری که توش زندگی می کنم فاصله داره)
ولی الان که اون روزای کذایی تموم شدن دلم میخواد از غار تنهاییم بیرون بیام. تحمل اینکه بخوام کنار خانواده زندگی کنم و هر دفعه به سختی به خواستگار ها جواب منفی بدم برام سخت شده .درسته که کلی غر میزنم در طول روز که دلم نمیخواد از اتاقم بیام بیرون اما میدونم که از مهر تصمیمم چیه. دیگه از طرح مهمان استفاده نمیکنم و تهران میمونم .این به نفع همه اس، اول از همه به نفع خودم .
راستی شما برای امتحان ترم آماده شدین؟