چشم هایش

نام کتاب : چشم هایش

نویسنده: بزرگ علوی 

انتشارات نگاه

چشم‌هایش رمان عاشقانه‌ای با پس‌زمینه‌ای سیاسی است، که داستان زندگی استان ماکان را از زبان یکی از علاقمندانش که ناظم دبیرستانی است، روایت می‌کند. استان ماکان هنرمندی است که در زمان رضاشاه زندگی می‌کند و به علت فعالیت‌های سیاسی‌اش به تبعید فرستاده می‌شود و در همان جا می‌میرد. حکومت برای فریب اذهان عمومی، نمایشگاهی از تابلوهای نقاشی او را برگزار می‌کند. مردی که از او با نام ناظم مدرسه یاد می‌شود مسئول برگزاری نمایشگاه است. در بین آثار ماکان تابلویی از تصویر یک جفت چشم زنانه توجه ناظم را به خود جلب می‌کند. ناظم به طور اتفاقی صاحب آن چشم‌ها را می‌یابد و موفق می‌شود با او به گفت و گو بنشیند. در این گفتگوها اسراری از زندگی استاد بازگو می‌شود.

برشی از صفحه ی ۹ کتاب در وصف تابلوی چشم هایش :

پرده "چشمهایش"صورت ساده زنی بیش نبود .صورت کشیده زنی که زلف هایش مانند قیر مذاب روی شانه ها جاری بود .همه چیز این صورت محو می نمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیره ای نمایان شده بود .گویی نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم ها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته اند.

در چند صفحه بعد اینگونه آمده است:

زیر تابلو روی قاب عکس استاد به خط خودش نوشته بود چشمهایش یعنی چشم های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده...

در صفحه ی ۱۸۱ کتاب اینگونه میخوانیم :

بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید .رگ و پی شما را می‌تراشد ، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلویست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد .عینا همان تابلوست اما آن روح آن چیزی که دل شما را می‌فشارد در آن نیست...

و من چقدر با بند از کتاب همزاد پنداری کردم . زمانی که اولین حس های خوب را تجربه میکنی ، زمانی که از ته دلت بابت رخ دادن چیزی خوشحالی و قلبت از شادی میلرزد و یا زمانی که غمِ چیزی یا کسی را تجربه میکنی؛ نمی‌توانی تمام آن حس های تجربه کرده را بصورت تمام و کمال بازگو کنی .گویی لطفش را از دست می‌دهد . مانند احساس شیرین روزی که برای اولین بار در بزرگسالی بدون قید و بند در کنار معشوقت روی شن های ساحل دراز میکشی و به آسمان آبی پیش رویت خیره میشوی .

و در جایی درباره قضاوت کردن انسان ها اینگونه شرح می‌دهد:

درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید آنجا اگر ایستادگی کردید اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. 

برای وصف احساسم هنگام خواندن این کتاب یک جمله کافیست " به شدت لذت بردم" . نظر شما راجب این کتاب چیست؟ 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۲

    این داستان اینستاگرام

    یه وقت هایی به این فکر می افتم که اینستاگرام یک مکان فوق العاده مزخرفیه!من تو صفحه شخصیم تقریبا هر کسی فالو می کردم و از روزی که تصمیم گرفتم کم و بیش از صورت خودم عکس استوری بزارم جواب دادن به دایرکت هه کلافه ام کرده بود.هرقشر پسری به خودش این اجازه رو میداد اظهار نظر کنه و برای دوستی و مخ زنی پیش قدم شه که همشون بدون استثنا بلاک می شدن.

    هر دفعه که برای چند دقیقه گوشیم دست دوستم بود به صفحه ی اینستاگرامم سرک می‌کشید؛می‌گفت گلی این کیه اون کیه . بعد چت ها رو می‌خوند و کلی می‌خندید. آخرش منم با ریلکسیِ تمام میگفتم بلاک کن .طرف شفته( دیوانه اس) . اینا آدم های درستی نیستن.مگه میشه تو اینستاگرام ندیده و نشناخته پیشنهاد داد؟!

    تا اینکه دوشب پیش کاملا یهویی هرکسی رو که نمی‌شناختم آنفالو و ریمو کردم. نتیجه شد ۲۶۰ دوست!

    در نهایت به نتیجه ی کارم با یه لبخند رضایت نگاه کردم و گفتم آخیش:)

    انگار یه پاکسازی بزرگ در برابر انرژی های منفی انجام داده بودم !

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲

    تغییر

    آدما رو همونجوری که هستن دوست داشته باشید، 

    نه با تغییراتی که دلتون میخواد داشته باشن...! 

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲

    ویلِت

    نام کتاب: ویلت

    نام نویسنده : شارلوت برونته

    مترجم: رضا رضایی

    انتشارات :نشر نی

    «ویلت» عنوان سومین رمان منتشر شده از شارلوت برونته و البته آخرین اثر در زمان حیاتش است. مهمترین موضوع داستان تنهایی انسان‌هاست و نشان دادن این‌که تا چه حد می‌توان این تنهایی را تاب آورد. لوسی قهرمان این داستان با سفر به ویلت زندگی جدیدی را آغاز می‌کند و همزمان با چالش های جدیدی روبه رو می‌شود و در کتاب دین چالش ها به خوبی و ملموس تصویر سازی شده است.«ویلت» روایت رنج و تلاش است برای ایفای وظیفه، گریز از بطالت‌های روزمره، و جستجوی عشق، و نیز کشاکش آدمی با سرنوشت ناشناخته. شارلوت برونته خوانندگان این کتاب را به سفری می‌برد برای کشف زوایای پنهان خیال و اندیشه زنانه.

    برشی از کتاب :

    خلوت و سکون آن خوابگاه دراز را دیگر نمی توانستم تحمل کنم .تخت هایی که به سفیدی میت بودند و داشتند به روح و شبح بدل می شدند .تاج تک تک تخت ها به جمجمه مردگان می مانست بزرگ و آفتاب سوخته.رویاهای خشکیده ی دنیایی کهن تر و نژادی بلندتر که با حدقه های بزرگ و گشوده به همان حال مانده بودند.

    برشی از صفحه ۲۳۶:

    تقدیر از جنس سنگ است و امید هم بتی است کاذب‌.کور، بدون گوشت و خون ؛ از جنس خاراسنگ.

    بخشی از کتاب که واقعا مرا مجذوب کرد در توصیف انتظار برای دریافت نامه هایی از محبوب خود بیان شده بود که من بخش هایی از آن را این جا برای شما بازگو میکنم. 

    ساعت عذابم ساعت آمدن پستچی چی بود. متاسفانه این ساعت را خوب می شناختم و بیهوده سعی میکردم به روی خودم نیاورم. میترسیدم از شکنجه ی انتظار و ناخوشی و یأسی که هر روز ، قبل و بعد آن صدای زنگ آشنا، وجودم را می‌لرزاند.انتظارم برای رسیدن نامه شبیه حالت جانورانی بود که توی قفس اند و غذای بخور نمیری به آن ها می دهند تا همیشه گرسنه و آماده ی بلعیدن طعمه باشد.

    و در جایی دور تر از این صفحه میخوانیم: 

    ساعت مهیب، ساعت آمدن پستچی، نزدیک بود و من نشسته بودم.منتظر ، مانند روح دیده ای منتظر روح.آن روز هم بعید بود نامه ای برایم بیاید. با این حال ته دلم به خودم می گفتم که بله بعید است اما غیرممکن نیست.

    و در جایی دور تر درباره وداع با آن نامه ها و کاتب نامه ها این گونه احوالش را توصیف می‌کند :

    عطر ها روی دست هایم روان شدند، روی میز تحریرم .این رگبار شور را پاک کردم. سنگین و کوتاه بود .اما زود به خودم گفتم این امید که به او مویه می‌کنم رنج میکشید و مراهم رنج میداد .نمی مرد مگر در آخر کار. پس از  عذابی که این همه ادامه می یابد باید به مرگ خوش آمد گفت. خوش آمد هم گفتم این رنجِ دراز خودش شکیبایی را به عادت بدل کرده بود .در پایان چشم های این مرده را بستم. صورتش را پوشاندم و با آرامشِ بسیار دستها و پاهایش را جمع کردم. اما نامه ها را می بایست دور کنم .دور از چشم. آدم سوگوار یادگار ها را جایی جمع می کند و درشان را هم می بندد. نمی شود هر بار نگاه کرد و نیشِ افسوس را درقلب چشید و تاب آورد.

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲

    خاطره

    امروز داشتم به این فکر میکردم که خاطره ها فقط مختص به گذشته نیست. همه ی ما یه مشت خاطره از آینده هم داریم ؛ مثلا همه ی اون سفر هاو دست تو دست گذشتن های تو جاده ، انتخاب موزیک تو جاده .حرف اینکه سه تا پوشه موزیک باید درست کنیم. یه پوشه مختص من . یکی مختص تو . یکی دیگه هم علاقه ی مشترکمون. قدم زدن هامون تو شمال و بارونی که هیچوقت نبارید.

    هرکاری که دلمون میخواست انجام بدیم و رویاشو تو سرمون می پروروندیم اما هیچوقت فرصتش پیش نیومد. هرکاری که تو ذهنمون شد و تو واقعیت نشد.

    یه مشت زخم که روی مغزمون نقش بست و نشد ...

    پ.ن: آهنگ کامل" گُلی" کسری زاهدی اومده:)) دریافت

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲۸ فروردين ۰۲

    پیرو پست قبلی

    تو پست قبلی دوستان گفتن به فکر خودت و پیشرفت خودت باش یه روزی یه جایی یه نیمه گمشده ای سر راهت قرار میگیره . خواستم اطلاع بدم که نیمه گمشده ی ناشناس درحال حاضر مشغولِ  پنچر گیری اسب سفیدشه:))

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    وصله پینه

    همه بهم میگن چرا دوباره وارد رابطه نمیشی؟ چرا نمیخوای با کسی آشنا بشی؟ حتی نیلوفر میگه یاسی یه سال گذشته الان دیگه تو باید با یه نفر دیگه رل بزنی ول کن گذشته رو . مگه چی کم داری از بقیه دخترا؟ تنها جواب من بهشون اینه که نمیخوام باقیِ تیکه های قلبمو از زیرپای یه نفر دیگه بردارم . اصلا همین قلب وصله پینه خورده مگه نای عاشقی کردن داره وقتی هنوز با درد معشوقش رو تو خودش پنهون کرده؟!

     چند روزی هس که رو اهنگ "جات خالیه الان" از عماد طالب زاده قفلی زدم . مثلا اونجایی که میگه

    " اگه از یاد من تو نرفتی چی؟ اگه بازم با اون بخندی چی ؟ اگه عاشق بشی تو بعد من ، اگه نتونم عاشق شم دیگه چی ؟ "

    یا مثلا اونجایی که میگه

    " داره میگذره ، عمره که میره "

  • ۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۹ فروردين ۰۲

    رنج

    همانا انسان را در رنج آفریدیم

    همانا انسان را در استواری آفریدیم

    هر دو معنی در این جمله است.

    یعنی رنج بهش میدیم اما تحمل هم بهش میدیم. و هر دوی این معنی توی کلمه کبد هست.

    میگن خدا میخواسته نشون بده که دقیقا بعد سختی استواری بهش میدیم ولی نمیخواسته فاصله بده.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۰۲

    گویندگی

    تقریبا ده دقیقه پیش با من تماس گرفتن جهت همکاری و همچنین ادامه کلاس گویندگی. ببین فقط میتونم یه جیغ بلند بکشم از خوشحالی و بگم که چی بهتر از اینکه روز تو و  اولین زنگ تماس گوشیِ امروزِ تو این باشه خیلی خیلی حس خوبیه :))

    ببین این دقیقا از همون وقت هاییه که از فرط تنهایی واقعا نمیدونم به کی زنگ بزنم این خبر خوشحال کننده رو بدم . اصلاً کی پیدا میشه چیزی که برای من مهمه براش مهم باشه پس امروز در اتاقمو بستم یه جیغ از سر  خوشحال کشیدم و بعد انگار اتفاقی نیفتاده در اتاقمو باز کردم با لبخند گنده نشستم اینارو دارم مینویسم. مدت ها بود که از ته دلم لبخند نزنم مدت ها بود که چیزی ته قلبمو قلقلک نمیداد چیزی باعث خوشحالی من نمی شد و همه چی نمادین بود اما امروز واقعا از ته دلم خوشحالم. دوست دارم امروز اینجا این احساس ثبت بشه .فکر کنم اولین قدم برای شروع دوباره و به دست آوردن اعتماد به نفس فراریم خیلی خوب شروع شد. 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲

    اگه ارومیه بشی روت ارس میکشم

    یادتونه وقتی بچه بودیم ازمون میپرسیدن "چندتا دوستم داری "؟

    پدر و مادرمون برای اینکه از عمق علاقه ما نسبت به خودشون مطلع بشن این سوالو میپرسیدن و در ادامه گاهی اوقات هم بازه ی عددی مشخص میکردن؛ مثلا از یک تا ده . گاهی اوقات هم انتخابِ واحد شمارش جهت بیانِ میزانِ علاقه به عهده ی خودمون می‌ذاشتن. 

    اوایل هروقت از من این سوال پرسیده میشد می گفتم ۶ تا ۸ تا ۱۰ تا! پشت هم می‌گفتم. اون موقع ها خوب با واحد شمارش اعداد آشنایی نداشتم .انگار دنیام و ته علاقه ام تو همین سه تا عدد خلاصه میشد و بس.

    کم کم که بزرگتر شدم همراه قد کشیدنم دنیام هم قد کشید.رسید تا جایی که در جواب اون سوال با شیرین زبونی می‌گفتم " اندازه ی ستاره های آسمون ".پدرم همیشه از شنیدن این حرف از زبون من کیف می‌کرد.انگار چندکیلو قند تو دلش آب می‌کردن. یه وقت هایی هم بعد از شنیدن جوابم بغلم می‌کرد.

    چند روز پیش تو یادآور اینستاگرام یه فیلم ۱۷ ثانیه ای از دیالوگ کارکتر بچه تو برنامه مهمونی دیدم.فکر میکنم همتون اون دیالوگ رو به خاطر دارین. همون دیالوگ معروف که تا ماه ها بعد از پخشش وایرال میشد . تو اون بخش بچه با یه دست گل رو به آقای مجری می گه " می‌شه منو بغل کنی و بگی تو دوست خوب منی "؟

    یا دیالوگ های معروف دیگه. تو همشون این بار این بچه بود که می‌خواست از دوست داشتنی بودن خودش توسط اطرافیان مطمئن بشه.

    دقیقا همین حالتی که این روز ها منم دچارشم.به هم سن و سال هام که نگاه میکنم به این نتیجه میرسم که خیلی زندگی متفاوت تری از همشون دارم. اکثریت نزدیک به ۹۰ درصدشون تو یه رابطه ی پایدار و طولانی هستن که یا پاپیش گذاشتن و خانواده ها در جریانن یا ازدواج کردن. خلاصه که یه نفرو دارن که براش مهم باشن.که از نبودنشون حس بد بگیرن. بخوان زمین و زمان رو به هم بدوزن . یه نفرو دارن که برای داشتنشون با تمام موانع بجنگه. اما ما چی ؟ من چی؟ بود و نبودم برای هیچکس تو این دنیا مهم نیست.هیچ عاشق سینه چاکی ندارم که بخاطر من بخواد خودشو به آب و آتیش بزنه. فکر و حس اینکه آدم دوست داشتنی نیستم روز به روز بیشتر از قبل در من رشد میکنه . 

    آدما یه جوری از زندگی من میرن که انگار تو رویای خودم داشتم باهاشون زندگی میکردم . انگار اصلا وجود خارجی براشون نداشتم.همیشه این سوال برام پیش میاد که اصلا دلتنگم میشن؟اصلا یادشون هست که یه یاسمنی تو زندگیشون بوده؟ یعنی چقدر بد بودم که دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن.چقدر بد هستم که حتی الان هم به چشم کسی نمیام.

    چرا هیچکس منو نمیخواد؟چرا هیچکس دوستم نداره؟چرا برای هیچکس‌مهم نیستم؟چرا برای همه یه مجسمه ای هستم که صرفا از کنارش باید رد بشن ؟ چرا هیچکس منو نمیبینه؟آیا اصلا عشق وجود داره؟ خیلی وقته که دیگه نسبت به عشق بی اعتماد و بی اعتقاد شدم. 

    یادمه وقتی که این جمله بچه رو پارسال میخواستم استوری کنم چه احساسی داشتم . یادمه که واسه چی استوری گذاشته بودم.خوب و تک به تک احساساتم یادمه. یادمه که برای میم و به هدف اون و روی سخنم به اون بود که استوری کرده بودم.

    الان من در قالب اون بچه دلم میخواد رو کنم و به آدما بگم " می‌شه منُ بغل کنین و بگین تو دوست خوب منی "؟

    انگار دست گدایی نامرئی به سمت آدما دراز کردم و چشم چشم میکنم جهت طلبِ عشقی که نیست .

    یعنی یه وقتی یه روزی یه آدمی پیدا میشه که عین هیچکس برام بخونه "اگه  ارومیه بشی روت ارس میکشم "؟ 

    پ.ن: تقریبا از اولین نفس های ۴۰۲ دارم هیچکس و سورنا گوش میدم و غرق میشم تو دنیاش:)

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۳ فروردين ۰۲
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده