این روزها فقط دلم میخواهد در اتاقم بمانم.
عود روشن کنم، بگذارم بوی آرامش در هوا پخش شود، بنشینم روی تخت، پتو را تا کمرم بکشم بالا و کتابی را که مدتهاست منتظرش بودم، باز کنم.
از نظر روحی خستهام، آنقدر که حتی صدای پیامها و دعوتهای دوستان هم برایم سنگین شده. دلم نمیخواهد در جمع باشم، نمیخواهم توضیح بدهم، لبخند بزنم یا وانمود کنم که حالم خوب است.
خستگی دانشگاه، بیمارستان، رفتوآمدها و آدمها، همه با هم مرا خسته کردهاند. گاهی حس میکنم فقط میخواهم خاموش شوم، بیهیاهو، در سکوت اتاق خودم.
میدانم بقیه انتظار دارند همیشه فعال باشم، اجتماعی، پرانرژی... اما دلم میخواهد بر خلاف این انتظارها رفتار کنم، تابو بشکنم و چند روزی را تماماً برای خودم باشم.
نه برای فرار، بلکه برای بازگشت.
برای اینکه دوباره بتوانم نفس بکشم، خودم را پیدا کنم، و آرامشی را که بین شلوغی روزها گم کردهام، از نو به آغوش بکشم.