شاید زندگی اونقدری جدی نباشه که ما جدیش گرفتیم !
سلام. خداروشکر که دوباره میتونم اینجا بنویسم :)
شاید بپرسید که منظورت چیه؟ خب الان توضیح میدم . من از ۳۰ اردیبهشت به پنل کاربریم دسترسی نداشتم و پست هایی که از اون تاریخ به بعد منتشر شده پست های زمان دار بودن و طبق زمان بندی که مشخص کرده بودم متشر شده بودن( پست بلندی های بادگیر)
هر روز که از تاریخ ۳۰ اردیبهشت دور تر میشد امیدم به اینکه بتونم وارد پنل کاربریم بشم کمتر و کمتر میشد _ چون عملا دیگه کسی پشتیبانی بیان رو به درستی انجام نمیده _ ولی دست از تلاش برنداشتم . حتی تا تو لینکدین به مدیر عامل بیان پیام دادم و خب همون پیام کار ساز شد.
۳۰ اردیبهشت یه اتفاق بد دیگه هم افتاده بود که هروقت یادش میوفتم عمیقا غمگین میشم ولی کاری از دستم برنمیاد جز همون غمگین بودن!
فلش یونیکورنم سوخت. ده گیگ اطلاعات بدون backup بودن و اون اطلاعات برای چهارسال ونیم رابطه ی تموم شده بودن . کلی عکس و فیلم دونفره و صدای ضبط شده و ...
عملا دیگه هیچی از اون رابطه ندارم حتی یه عکس دونفره.حقیقتا کلی دلم برای اون عکس های از بین رفته سوخت . درسته که خیلی وقت بود سراغشون نرفته بودم و قصد هم نداشتم که دیگه شراغشون برم اما دلم میخواست یه جایی یه گوشه ای داشته باشمشون ولی خب نشد که بشه عین رابطه ای که نشد دووم داشته باشه ...
تا چند روز بعد از این دوتا اتفاق داشتم به این فکر می کردم که انگار حتی خدا هم میخواد همه چیز رو از نو شروع کنم و حقیقتا اصلاً دلم نمیخواست که وبلاگ جدیدی بزنم و از نو شروع کنم. این اتفاق بهم فهموند من آدم ول کردن نیستم، آدم موندن و درست کردنم!( اما خب باید رها کردن رو هم یه جاهایی سرلوحه زندگی قرار بدم)
بنابراین تصمیم گرفته بودم که تاهر وقت که شد منتظر برگشت وبلاگم باشم. و چقدرررر الان بابت برگشت وبلاگم خوشحالم:))
پ.ن:ممنونم از دوستانی که تو این مدت به هر نحوی که شد بهم پیام دادن و بهم دلگرمی میدادن و حتی پیشنهاد داده بودن که یه وبلاگ جدید بزنم تا حمایتم کنن .
همیشه واسم سوال بود که یعنی واقعاً تو دلت تنگ نشد واسم؟ یعنی صبح ها وقتی پا شدی گوشیت چک کردی منتظر پیامم نبودی ؟دلت نمیخواست شبا بری تو تخت و فقط با من حرف بزنی؟ وقتایی که میرفتی بیرون منتظر "مراقب خودت باش"از طرف من نبودی؟گوشیت زنگ میخورد قلبت نمیریخت پایین که ممکنه من باشم؟ بالاخره یکیمون کم میاره یا تو کم میاری و برمیگردی .یا من از فکر کردن بهت دست میکشمُ میرم مثل بقیه به زندگیم میرسم.نمیدونم اگه بودی چی میخواستم یا چمیدونم اگه بودی چیکار میکردم. خسته شدم از بس گفتم اگه بودی اینطوری میشد اونطوری میشد.تو رو نمیدونم ولی من خیلی دلم واست تنگ شده .یعنی واقعا نمیخوای برگردی؟هیچ راهی نداره؟
پ.ن: خوانش این متن توسط خودم و خیلی دلی طور :) دریافت
در آستانه ی سومین سالگرد تولد "گُلی" هستیم . از اولین روزی که "گُلی" تو ذهنم شکل و رنگ گرفت تا همین امروز همدم همیشگی من بوده و هست. "گُلی" به من این اجازه رو داد که خودم باشم و در کنار شما از درونم بنویسم. (گاهی با بی رحمی ادما رو متهم کردم و گاهی هم در مظلوم ترین حالت خودم بودم.)
خوشحالم که اول از همه "گُلی " و بعد شما رو در کنارم دارم .
به سلامتیِ عشقم وخونه ی خودم "گُلی"!
بوسیدمش در شهر بعد از خوردن شلاق :)
یه سم خالص واستون آوردم. اصلا عالییی . به قول بچه ها هرچی دیروز نوشیدنی سفارش دادیم با پاس خوردگی شدید مواجه شدیم، به حدی که افتضاح بود :))) یه رخ از سفارش ببینین فقط :))
پ.ن:خوشحالم برای داشتن دوستام :))
میگم نکنه یکی بیاد برات بهتر از من بنویسه منو یادت بره ؟هوم؟
نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه دلت بلرزه؟ بیاد دستاتُ محکم بگیره خلاص شی از فکر و خیالم؟ نکنه اصلا منو یادت رفته؟نکنه بری بغلش بعد دستات یخ کنه بری قایمش کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه بیشتر از من برات ضعف بره ؟ نکنه دستاتُ باز کنی و اون مدلی بغل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتُ بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه بیاد خل و چل نباشه مثل من ؟ مثل وقتایی که شبیه کلاه قرمزی برات "تفلد عید شما مبارک" میخوندم. همچین موقر و درست و حسابی و جدی باشه. همونجوری که دوست داشتی و عاشقش بشی! میگم نکنه بقیه راست میگن؟ نکنه اصلا یادت نیست؟ ننداخته باشی دور اون دیوونه بازی هارو ؟ یادته اصلا زمانهایی که تو بغلت بودمو؟ نکنه بقیه راست میگن؟ یه حرفی بزن ...
وقتی قول دادی یه کاریو انجام ندی ولی هم انجام میدی و هم گند میزنی تو اون کار :)) و دوستت برات خط و نشون میکشه :))
نام کتاب : چشم هایش
نویسنده: بزرگ علوی
انتشارات نگاه
چشمهایش رمان عاشقانهای با پسزمینهای سیاسی است، که داستان زندگی استان ماکان را از زبان یکی از علاقمندانش که ناظم دبیرستانی است، روایت میکند. استان ماکان هنرمندی است که در زمان رضاشاه زندگی میکند و به علت فعالیتهای سیاسیاش به تبعید فرستاده میشود و در همان جا میمیرد. حکومت برای فریب اذهان عمومی، نمایشگاهی از تابلوهای نقاشی او را برگزار میکند. مردی که از او با نام ناظم مدرسه یاد میشود مسئول برگزاری نمایشگاه است. در بین آثار ماکان تابلویی از تصویر یک جفت چشم زنانه توجه ناظم را به خود جلب میکند. ناظم به طور اتفاقی صاحب آن چشمها را مییابد و موفق میشود با او به گفت و گو بنشیند. در این گفتگوها اسراری از زندگی استاد بازگو میشود.
برشی از صفحه ی ۹ کتاب در وصف تابلوی چشم هایش :
پرده "چشمهایش"صورت ساده زنی بیش نبود .صورت کشیده زنی که زلف هایش مانند قیر مذاب روی شانه ها جاری بود .همه چیز این صورت محو می نمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیره ای نمایان شده بود .گویی نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم ها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته اند.
در چند صفحه بعد اینگونه آمده است:
زیر تابلو روی قاب عکس استاد به خط خودش نوشته بود چشمهایش یعنی چشم های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده...
در صفحه ی ۱۸۱ کتاب اینگونه میخوانیم :
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید .رگ و پی شما را میتراشد ، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلویست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد .عینا همان تابلوست اما آن روح آن چیزی که دل شما را میفشارد در آن نیست...
و من چقدر با بند از کتاب همزاد پنداری کردم . زمانی که اولین حس های خوب را تجربه میکنی ، زمانی که از ته دلت بابت رخ دادن چیزی خوشحالی و قلبت از شادی میلرزد و یا زمانی که غمِ چیزی یا کسی را تجربه میکنی؛ نمیتوانی تمام آن حس های تجربه کرده را بصورت تمام و کمال بازگو کنی .گویی لطفش را از دست میدهد . مانند احساس شیرین روزی که برای اولین بار در بزرگسالی بدون قید و بند در کنار معشوقت روی شن های ساحل دراز میکشی و به آسمان آبی پیش رویت خیره میشوی .
و در جایی درباره قضاوت کردن انسان ها اینگونه شرح میدهد:
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید آنجا اگر ایستادگی کردید اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید.
برای وصف احساسم هنگام خواندن این کتاب یک جمله کافیست " به شدت لذت بردم" . نظر شما راجب این کتاب چیست؟
یه وقت هایی به این فکر می افتم که اینستاگرام یک مکان فوق العاده مزخرفیه!من تو صفحه شخصیم تقریبا هر کسی فالو می کردم و از روزی که تصمیم گرفتم کم و بیش از صورت خودم عکس استوری بزارم جواب دادن به دایرکت هه کلافه ام کرده بود.هرقشر پسری به خودش این اجازه رو میداد اظهار نظر کنه و برای دوستی و مخ زنی پیش قدم شه که همشون بدون استثنا بلاک می شدن.
هر دفعه که برای چند دقیقه گوشیم دست دوستم بود به صفحه ی اینستاگرامم سرک میکشید؛میگفت گلی این کیه اون کیه . بعد چت ها رو میخوند و کلی میخندید. آخرش منم با ریلکسیِ تمام میگفتم بلاک کن .طرف شفته( دیوانه اس) . اینا آدم های درستی نیستن.مگه میشه تو اینستاگرام ندیده و نشناخته پیشنهاد داد؟!
تا اینکه دوشب پیش کاملا یهویی هرکسی رو که نمیشناختم آنفالو و ریمو کردم. نتیجه شد ۲۶۰ دوست!
در نهایت به نتیجه ی کارم با یه لبخند رضایت نگاه کردم و گفتم آخیش:)
انگار یه پاکسازی بزرگ در برابر انرژی های منفی انجام داده بودم !