یادت نرود که ...
نویسنده : یاسمن خلیلی فرد
نشر چشمه
"یادت نرود که ..." روایتگر داستانی عاشقانه است. عشقی به کهنگی ۲۶ سال .
کیوان کامیاب که اکنون پنجاه و چند ساله است، پس از سالیان سال از فرانسه به ایران برمیگردد و ساکن خانه باغ قدیمی خانواده کامیاب میشود. در کنار درخت اناری بیبرگ و خشکیده حوضی پر از برگهای زرد و نارنجی به چشم میخورد .برگشت کیوان شروع یک ماجرای تازه است. احتمال وقوع رخدادی که همه از آن واهمه دارند.
به هر حال هرچه هم بینشان بوده مال خیلی سال پیش است. آدمها خیلی تغییر میکنند .بعد از کیوان دوبار ازدواج کرده. بچه دارد. سالهاست نشنیدهام حرفی از کیوان زده باشد .بذرافشان دستمال را برد به طرف دهان: فکر نمیکنم حرف نزدنش به معنای فراموش کردن کیوان باشد.
ماجرای یک عشق قدیمی ،عشق فراموش نشده ی کیوان و فروغ که هنوز هم در سینه میتپد و در پوست و خون و رگ عشاق جریان دارد.
برگشت کیوان این بار با تمامی برگشتها متفاوت است. آمده است که بماند یا بهتر است بگویم آمده است که اینجا بمیرد.
کیوان آهسته گفت : من هرچه داشتم از دست دادم. چیزی برایم باقی نمانده. هیچ روزنه امیدی نیست. همه درها بسته شدهاند. همه چیز تمام شده. فروغ ابروها را در هم کشید. آمد کنار تخت او. با ملایمت نگاهش کرد و گفت همه زندگی همین است. همه چیز را به مرور از دست میدهیم. تنها میشویم و یاد میگیریم به تنهاییمان عادت کنیم. خیلیها مثل تو هستند. در عین تنها نبودنشان تنها هستند. فقط خودشان خبر ندارند. کیوان چیزی نگفت. فروغ ادامه داد در این ناامیدی مطلق هم بالاخره روزنه امیدی پیدا میشود، اما باید صبور باشی. به پیدا شدن امید، امیدوار باش...
کیوان این روز ها با سرطان دست و پنجه نرم میکند و دیگر امیدی برای ادامه ی زندگی ندارد.فروغ ،عشق قدیمی اش ، دکتر معالج وی میشود .
این رمان به زیبایی کارکتر ها و موقعیت هارو توصیف کرد . در هر فصل به صورت مجزا به یک شخصیت پرداخت و از زبان سوم شخص یا همان راوی به داستان پرداخت . این کتاب قابلیت اینو داره که فیلم بدون سانسوری از روش ساخته بشه.
برشی از صفحه ی ۲۵۳ کتاب که بخشی از مکالمات فروغ با پدرش است :
با حرص گفت چرا حرف نمیزنی بابا؟چرا حالا که میتوانم قدرتم را بهت نشان بدهم باز هم ساکت نشسته ای؟چرا همیشه می توانی آدم ها را عصبانی کنی؟چرا حالا که باید عذاب بکشی، چیزی نمیفهمی؟ میتوانستی سرطان بگیری و یک عمر زجر بکشی، ولی تو بهترین بیماری دنیا را گرفتی، بیماری نفهمیدن! تو هیچ چیز نمیفهمی،ولی من هنوز هم میبینم و می فهمم . دارم زجر میکشم و زجر کشیدن ادم هایی را که دوستشان دارم میبینم . چطور باید بار این همه سختی را به دوش بکشم؟ همیشه منتظر فرصت بودم بتوانم بهت بفهمانم با من چه کردی، اما انگار قرار نیست هیچ وقت این فرصت پیش بیاید ... تو هیچ وقت کاری نکردی که بتوانم بهت اعتماد کنم و دختری که نتواند به پدرش اعتماد کند به هیچ مرد دیگری هم اعتماد نمیکند .
من به شدت این کتاب را دوست داشتم. نظر شما راجب این کتاب چیست؟