۸۰ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

روز نوشت ۹ تیر

امروز صبح که از خواب بیدار شدم سردی هوا حالمو منقلب کرد و بهم یه حس آرامشی داد. بعداز صبح بخیر به مامان ، مامان برام تعریف کرد که دیشب بارون شدیدی اومده و خیابونا حسابی خیس شدن . با ذوق سرمو از پنجره ی اتاقم بیرون اوردم و به آسفالت تو ی خیابون خیره شدم . واقعا خیسِ خیس بود . چشممو که چرخوندم با جای خالی میم مواجه شدم . دفعه ی آخری که دیده بودمش پشت همین پنجره بود. 

هوا هم دقیقا همون جوری بود که تابستون ها میمُ میدیدم با اینکه تابستون بود اما همیشه ۷ صبح که بیدار میشدم میدیدم زمین خیسه و هوا خنک ...

انگار امروز قرار بود میمُ ببینم ...اما میمی نبود که من برای دیدنش ذوق کنم و بدو بدو لباس بپوشم و از هوای رطوبت گرفته و زمینِ خیس لذت ببرم.

برخلاف دوسال پیش میمی نبود که با کلی استرس حاضر بشمو برم سر قرار...

نمیدونم باید به فاصله ی کزایی لعنت بفرستم یا کرونا ... اما هرچی که هست من امروز ندارمش تا به روش لبخند بزنم و با انرژی سالگرد اولین دیدارمونُ تبریک بگم.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

    امروز روز من نیست

    شنیدین می گن امروز روز من نیست/ نبود ؟

    نمیدونم چرا امروز دقیقا ظهر به این نتیجه رسیدم که امروز روز من نیست .تازه حتی زمانی که می خواستم  شالِ دوست داشتنیمو بزارم به خواهرم گفتم مراقب باش امروز روز من نیست ، مراقب باش همینطوری الکی دستت بهش نخوره که نخ کِش بشه !

    نمی دونم چه اتفاقی می افته که یک روز کلا تمام ساز های دنیا برخلاف چیز هایی که میخوای و تصورشو میکردی زده میشه و کل روز داغون طوری می گذره ...

    امیدوارم این حسُ هیچوقت تجربه نکنید 

    پ.ن: باهم گوش کنیم  

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

    اوج خورشیدی

    امروز اوج خورشیدی یا به عبارتی اول تیر ماه 1399 ست

    روزی که زمین در حداکثر فاصله ی خودش با خورشید (یعنی در فاصله ی 152 میلیون کیلومتری ) قرار داره و سرعت چرخشش به دور خورشید کندتر از هرزمان دیگه ای ست . 

    خورشید برمدار راس السرطان عمود می تابه ؛ بنابراین شاهد بلندترین روز و کوتاه ترین شب خواهیم بود. 

    اوج خورشیدیِ آخرین سال از قرنِ هزاروسیصد 

    اولین روز تیرماه 

    اولین یکشنبه تابستونی 

    و از همه مهم تر اولین روز تابستونُ بهتون تبریک می گم  

    پ.ن1: خواستم یکم متفاوت تر از بقیه ی آدمایی که هی یه سری کلماتو کپی پیست می کنن و تو صفحات مجازی قرار میدن تبریک بگم 

    پ.ن2: دیدِ تونو به زندگی متفاوت کنید 

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱ تیر ۹۹

    بابونه

    مدت زیادی از شناخت من در رابطه با گیاه بابونه نمیگذره . اولین بار گل بابونهُ در نرم افزار پینترست ( pinterest ) دیدم . با یه نگاه عاشقش شدم . 

    بعداز مدتی مامان یه جاییُ بهم معرفی کرد که پر از بابونه بود . یه دشت بابونه برای منی که عاشق این گیاه شده بودم شور و اشتیاق وافری ایجاد کرد که مصمم کرده بود حتما به اونجا سر بزنم .اما نمی دونم چرا هربار که میخواستم به دیدن بابونه برم یه اتفاق بد میوفتاد و من نمیتونستم برم.

    دیگه خلاصه پنجشنبه  طلسم شکست و با خانواده رفتیم . بابونه تو منطقه ای که ما زندگی میکنیم سمت ییلاق های اطراف وجود داره و بیشتر بالای کوه ها دیده میشه .  

    اگه پنجشنبه نمیرفتم تا هفته ی دیگه بابونه  ها تموم می شدن و دیدن این منظره ی زیبا رو تا سال بعد از دست میدادم . تو مسیر به یه باغ موسیر هم برخوردیم که عکسشو براتون میذارم  

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

    هسته ی میوه

    امروز به مامان لم داده بودم و داشتم آب پرتقالی که بابا برام گرفته بودو میخوردم که یهو هسته ی پرتقالی که توش بودو هم قورت دادم . با قیافه ی ناراحتی برگشتم و کِش دار مامان و صدا زدمو گفتم : هسته ی پرتقالو قورت دادم

    و این دلیلی شد بر اینکه مامان یه خاطره ی جالب برام تعریف کنه . مامان با ذوق برام تعریف کرد که : وقتی من بچه بودم و ناخواسته هسته ی میوه ای رو قورت میدادم و با حالت ناراحت پیش مامان میومدم، میگفتم مامان هستهَ شو قورت دادم ؛ الان تو شکمم درخت در میاد ؟ 

    مامانمم با خنده سربه سرم می گذاشت و میگفت آره و من کلی لب و لوچه ام آویزون میشد ! 

    پ.ن.1 : فکر کنم الان باید منتظر باشم تا درخت پرتقال  تو معده ام در بیاد ! 

    پ.ن.2 : عکسِ پست خیلی گودوعه 

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹

    ایران خودرو

     تقریبا کل فامیل هم از قول بابام خبر دارن . بماند که چند نفری پیداشدن که هم من و هم بابا رو مسخره کردن  تقریبا کل فامیل هم از قول بابام خبر دارن . بماند که چند نفری پیداشدن که هم من و هم بابا رو مسخره کردن.

     دیروز بابا یهو بهم زنگ زد و گفت برم سایت ایران خودرو و تو قرعه کشی ثبت نام کنم. باور نمی شد با اینکه هنوز نتیجه معلوم نیست بابا برای ماشین دار شدنم قدم برداشته . با اینکه نتیجه ی این قرعه کشی اصلا معلوم نیست اما خیلی خوشحال شدم از قدمی که بابا برام برداشته . باید رو سفیدش کنم 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹

    امتحانات ترم خواهرجان

    روزهایی که خواهرم امتحان ترم داره اوضاع خونه بدین شرح می باشد : 

    خواهرم مثل گربه رو تخت لم میده

    مامانم دستش کتاب مربوطه است و مدام کتابُ مرور میکنه و تا من بخوام یه حرفی بزنم سریع داد میزنه میگه هیس دارم درس می خونم 

    ساعت که به ده صبح نزدیک تر میشه خواهرم یه خمیازه ای میکشه و میره تا برامون غذا بیاره

    ساعت خونه که راس ساعت ده دینگ دینگ میکنه مامان از تو اتاق داد میزنه یاسمن بیا کمک

    فقط دلم به حال اون معلم های ساده لوحی میسوزه که فکر می کنن خواهرم چقدر خوب تو این اوضاع قرنطینه پیشرفت کرده و همه ی امتحاناتش علی الخصوص امتحانات ترم دومشو بیست میشه و میان پی وی و هی از پیشرفت خواهرگرامیم تعریف میکنن

    پ.ن : چقدر لوکشینِ عکسِ پستُ دوست دارم  

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۹

    fernweh

    واژه ای هست در ادبیات آلمانی به اسم " fernweh "  

    به معنای "احساس دلتنگی برای جایی که هیچوقت نبودی و نرفتی " ...

    دقیقا الان توهمین حالتم  

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۹ خرداد ۹۹

    لمس

    فکر نمیکنم کسی توجهان به این فکر می کرد که یه روز امکان داره یه بیماری بیاد که حق کنار هم بودنو اَزمون بگیره و روزی برسه که دیگه لمس کردن و در آغوش کشیدن ممنوع شه ؛ چون علاوه بر  سلامتی خودت سلامتی عزیزی که تو بغلشی هم ممکنه دچار مشکل بشه .

    تابستون پارسال وقتی داشتم فیلم" پنج فوت فاصله" رو می دیدم کلی گریه کردم . حتی تا چند روز همچنان تو فکر اون فیلم و اون نوع از بیماری بودم . و اما حالا ....

    مامان عادت داره وقتی هر روز صبح بیدار میشم بیاد و بغلم کنه و بهم صبح بخیر بگه .از یه زمانی به بعد این کار مامان برام عادی شده بود از این کارش هیچ حسی بهم دست نمی داد. تا این که این فیلم و هم حس شدن با دختر و پسرِ توی فیلم منو به خودم آورد . از روز بعدش با عشق صبح ها مامانُ  بغلم می کردم و کلی از لمس دستاش لذت می بردم.

     نمی دونم چرا اما ما آدم ها تا زمانی که عزیزانمون کنارمون هستن کنارمون نفس می کشن راه میرن قد می کشن یا حتی خمیده میشن قدرشونو نمی دونیم اصلا انگار وجود ندارن انگار دوست داشتنمونُ فراموش می کنیم غرق دنیای خودمون می شیم غافل از اینکه اون ها هم جزئی از دنیای ما هستن . 

    این بیماری و فاصله ای که حالا باعث شده چندماهی از لمس کردن  دست های عزیزانم و نفس کشیدن تو آغوششون محروم بشم ؛ سخت اذیتم می کنه ...

    حالا لمس کردن دست ها و بغل کردن های از سر عشق برام آرزو شده ...

    خداکنه اوضاع هرچه زودتر به حالت قبلش بگرده ...

     

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

    سرآغاز

     

    به نام خداوند لوح و قلم

    حقیقت نگار وجود و عدم

    خدایی که داننده ی رازهاست

    نخستین سرآغاز آغازهاست

     

    بچه که بودم بخاطر تشابه اسم من به گل ها مامان صدام میزد گلی تا جایی که تو مهدکودک همه فکر می کردن اسم من گلیِ

    گُلی یعنی من یعنی یاسمن

    برای درست کردن اینجا و اسمی که برای اینجا انتخاب کردم کلی با میم.ر فکر کردم تا با پیشنهاد خودم اسم خودمو روی این دفتربزرگ چندصدبرگ قرار دادم .

    این جا دفترگلی ومن نویسنده ی اون دفتر یاسمن گلی این دفترو امروز آغاز میکنم

    به وقت بیست و شش اردیبهشت یک هزارو سیصدو نودو نه  

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده