عود

چندوقتی میشه که به پیشنهاد روانشناسم توی ذهنم یک مجموعه لیستی از عواملی که با حضورشون به من آرامش هدیه میدن درست کردم. اسم اون لیست رو هم گذاشتم " آرامش بخش های من ". سر فرصت مفصل راجب این لیست براتون حرف میزنم. امروز میخوام به این لیست یه چیز جدید اضافه کنم :)

عود ؛ تو روز های اخیر زندگیم بوی عود توی اتاقم به کَررات می پیچه.این که میگم اخیرا منظورم تقریبا یک سال متوالی میشه . عود جز اون دسته از چیزهایی هست که بی دلیل با حضورش حالمو خوب میکنه . یه جورایی مثل صدای پیانوست ، فقط در ابعاد کوچک تر !

روزهایی که فکرم درگیره یا حالم بده روشنش می کنم و جلوی خودم قرارش میدم . به سوختنش خیره می شم که چطوری تبدیل به خاکستر میشه . به رقص دودی که حاصل از سوختن عود هست خیره می شم و تو دنیای خودم و غرقِ بی فکری می شم . یه جورایی انگار فکرمو خالی می کنه .

عاشق رقص دودِ عود هستم. یه وقت هایی هم عود رو تو هوا می چرخونم و اسم یا اشکالی که تو ذهنم ول می چرخنُ میسازم و در همین حین به حرکت قبلی دستم خیره میشم که چطوری دود رقصان مفهومی به چشم ها میرسونه !

یه وقت هایی هم از اینکه حالم خوبه روشنش می کنم و ریه هامو پر می کنم از بوی خوشِ رایحه اش و لبخندمیزنم . خلاصه که به همتون پیشنهاد میدم که امتحانش کنین :) در ضمن بگم که رایحه های تابستونی و زمستونی کاملا از هم مجزا هستن  و حتما قبل از خرید عود به آب و هوا دقت کنین . آب و هوا توی استشمام کردن بوی عود خیلی تاثیر گذار هست :)

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

    روز های باقی مانده تا کنکور

    کاش میتونستم به بابا بگم همیشه جوری مهربون باشه که انگار آخرین روز‌های باقی مانده تا کنکورم هست.

    کاش می تونستم به میم بگم همیشه جوری بمونه با من که انگار آخرین روز‌های باقی مانده تا کنکورم هست.

    کاش می تونستم به مامان بگم همیشه جوری مراعات حال منو بکنه که انگار آخرین روزهای باقی مانده تا کنکورم هست.

    اما کاش می تونستم به خواهرم بگم همیشه جوری فکر کنه که انگار کنکوری روی زمین وجود نداره.

    و به خودم بگم دنیا فانی تر از اونیه که بشینم و غصه ی روزهای آینده ای که نیومده رو بخورم.

    پ. ن:روز دختر مبارک :) 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰

    درماندگی آموخته شده

    سلام 

    مطابق با پست قبلی قرار شد که "درماندگی آموخته شده " رو بهتون توضیح بدم .

    زمانی که انسان‌ها یا حیوانات به این درک می‌رسند که هیچ کنترلی بر روی اتفاقات پیرامونشان ندارند، احساس درماندگی می‌کنند و بر همین اساس فکر و رفتار می‌کنند.این پدیده درماندگی آموخته شده نام دارد، چرا که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد. هیچ کس با این باور به دنیا نمی‌آید که هیچ کنترلی بر روی رویدادهای پیرامونش ندارد و بی‌فایده است که بکوشد کنترل امور را به دست گیرد. رفتاری است که آن را می‌آموزد، شرطی شدن این رفتار به خاطر اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ می‌دهند و او واقعاً بر روی آن‌ها کنترلی ندارد یا خودش گمان می‌کند که بر روی آن‌ها هیچ کنترلی ندارد

    بنابراین برای رویارویی با مشکل مورد نظر هیچ مقابله و تلاشی نمی کند. 

    امیدوارم که براتون مفید بوده باشه :)

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    خونه ی جدید و افکار من

    من هنوز هم مثل تمام اون سال هایی که دانش آموز بودم عاشق تابستون هستم. تابستون همیشه برام خوشایند بوده. البته باید یه چیز خیلی مهمو فاکتور بگیرم و اون هم این دو سه سال اخیر و جریانات کنکور هست که گند زد به تابستون و اون احساس خوشایند.

    اما امسال یه دلیل بیشتر برای خوشحال بودن دارم صرف نظر از اینکه فقط تابستون هست. امسال قراره به خونه ی جدیدی نقل مکان کنیم و من از این بابت واقعا خوشحالم؛ اما همین اتفاق باعث شده که دچار مشکل بشم. از اینکه میخوایم جابه‌جا بشیم خیلی خوشحالم اما یه موضوعی که اذیتم می کنه کنکورِ! نگرانیم اینه که جواب کنکور زمان نقل مکان کردن بیوفته و جواب آزمون مطلوب نباشه و همه ی خوشحالی اون زمانمو دود کنه بره هوا.

    مشاورم میگه دچار" درماندگی آموخته شده "شدم. در این مورد که "درماندگی آموخته ‌شده" چی هست تو پست بعدی توضیح میدم اما در همین حد الان بدونین که یعنی بخاطر شکست های پی در پی ای که داشتم حالا باز هم فکر می کنم که شکست می خورم و قرار نیست آینده طوری پیش بره که توفکر من هست.

    از این بابت ناراحتم اما نمیدونم باید چیکارش کنم. امیدوارم بتونم به زودی بهش غلبه کنم. شب و روزم با فکر کردن به این موضوع دست کمی از جهنم نداره :(

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰

    زردک

    به محض باز کردن کمد، گلدوزیِ گل های بابونه ی روی ژاکتِ بافتنیِ زرد رنگ به من چشمک زد. با اینکه پاییز بود اما هوا هنوز آنچنان سرد نشده بود.انتخاب لباس امروزم بی شک این زردک دلربا بود. آخه من عاشق گل های سفید رنگ بابونه ام. ^_^

    بچه تر که بودم یک بار با مامان و بابا و آتنا_خواهر کوچیکه_ رفته بودیم نوک کوه و تو باغِ گل های بابونه قدم زدیم. اون اولین باغ بابونه ای بود که من تا اون موقع از نزدیک دیده بودم. انقدر این اتفاق و اون گردش چهار نفره بهم چسبید که تا همین الان هم تو ذهنم مونده. با یاد اون روز لبخندی به گرمی زردیِ جمع شده ی وسط بابونه ، مهمون صورتم شد. دلم برای تکرار شدن دوباره ی اون خاطره پرپر میزد. قطعا اگر یک ماشین زمان گیر آوردم اون تاریخ یکی از انتخاب های من برای سفر در گذشته میشه :)

    بولیز خرسیمو که قبل از خواب پوشیده بودم با تیشرت سفید عوض کردم. روی تیشرت، سه تا گلِ ساقدار با قلم مشکی کشیده شده بود.

    اگر اشتباه نکنم پارسال تابستان یک دامن مشکی خریده بودم که روش گل های بابونه داشت. با گلبرگ های سفید در اطراف و زردک های وسط گلها بی شک بی نقض بودن طبیعت الهی رو به رُخ می کشید.

    نیم نگاهی تو آینه به خودم انداختم و برای خودم چشمک زدم. انگاری امروز قرار بود همه چی خوب پیش بره؛ آخه خیلی خوش اخلاق بودم! :) شاید هم از دنده ی راست بلند شده بودم.

    ژاکت زرد رنگمُ پوشیدم. از این مدل ژاکت های سه دکمه دو سه تا دارم. طرحش بانمکه ^_^ باپوشیدنش یاد استایل های اروپایی می افتم. هر سه تا دکمه ی ژاکتُ بستم.

    موهای مَواجَمَُ با کِش مویی که روش طرحی شبیه به یک گل بابونه داشت دُم اسبی بستم و سعی کردم گل روی کِش مو روی موهام طوری قرار بگیره که تو دید باشه.

    کلاه لبه دارِ زرد رنگمُ روی سرم قرار دادم و از این همه زیباییِ این استایل ساده به وجد اومدم و لبخندی شاد زدم :) با گذاشتن این کلاه بی شک استایلم شبیه دوران کلاسیکِ اروپا شد. 

    رژ قرمزمُ از روی میز برداشتم و خیلی ملایم روی لب هام زدم. اولین کیف کرم رنگی که توی کمد به چشمم خورد برداشتم و کارت اعتباری، رژ، آیینه و گوشیمُ تو کیف گذاشتم و کیف رو روی شونه ام تنظیم کردم. 

    از اونجایی که من عاشق رایحه ها هستم انتخاب ادکلن، اسپری، یا حتی عطر هر روز یکم طولانی می شه.با باز کردن در اسپری و ادکلن های روی میز ریه هامو در حد توان پر میکردم از بو ها :) امروز هم در نهایت به ادکلن Daisy رضایت دادم. رایحه ها برام حکم مسکن رو دارن و باعث میشن آرامشی از جنس خودشون نصیبم بشه. *

    با آرامش خودمو تو آیینه نگاه کردم و از خودم سلفی گرفتم. 

    شادمان ونسِ آلستارِ ساق بلندِ زرد رنگمُ پوشیدم و بعد از بستن بند های اون از خانه بیرون زدم. 

    سعی کردم از امروزم بهترین استفاده رو ببرم بنابراین باهر قدمی که بر می‌داشتم به صداهای اطرافم گوش میدادم و با دقت مناظر اطراف رو از نظر میگذروندم. بی شک قرار بود که امروزم رو زندگی کنم ^_^

    *گرچه الان از فکر کردن به این عطر و قیمتش تو بازار ایران باعث میشه دچار تشنج بشم :/

    پ. ن:صرفا یک رویا بود :) 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۰

    اولین سالگرد تولد گُلی

    تقویم بیست و شش اردیبهشت یک هزار سیصد و نود و نه را نشان میداد که دست و ذهنم به تکاپو افتادن و نتیجه اش شد اینجا و " گُلی " و امروز سالگرد اون اتفاق زیباست :)

    تو این یک سالی که من این صفحه رو باز کردم لحظات زیادی از زندگیم رو اینجا ثبت کردم . روزهایی بود که حالم عالی بود و روز هایی هم بود که حالم بدِ بد بود . همه اشون گذَشتَن و شاید خیلی هاشون دیگه آنچنان اهمیت نداشته باشن ولی اون چه که مهم بود و هست اینه که من اینجا رو با تمام احساسم دوستش دارم و وقتی به صفحه ام نگاه میکنم پر از حس خوب غیر قابل وصف میشم. 

    من تو این یک سال با خیلی هاتون آشنا شدم ، خیلی هاتون راهنماییم کردین ، خیلی هاتون سعی کردین بهم دلداری بدین و حتی خیلی هاتون با خنده هام خندیدین و شاد شدین . از همتون بابت همراهیتون تشکر می کنم . 

    این صفحه یک جورایی حکم دفترچه ی خاطره ی باارزشی رو برام داره که همیشه روی میزم حضور داره :) که صدو هفتاد و اندی خواننده داره .

    مثل همیشه خواستم تو این حال خوب و اتفاق خوب با شما شریک بشم :) 

    اولین سالگرد گُلی مبارک :)

    پ.ن: به مناسبت سالگرد گلی لباس وبلاگ عوض شد :)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۰

    مادام کاملیا

    نویسنده : الکساندر دوما (پسر)

    مترجم :محمود گودرزی

    انتشارات افق

    این کتاب یکی از آثار مشهور  ادبی جهان است . بر اساس واقعیت نوشته شده و شاید نقطه ی  جذابیت داستان از همین جا آغاز شود. واژگان ، داستان زنی بدکاره را روایت می‌کنند که عاشق می شود،به وسیله ی همین عشق درد می کشد و می میرد. این کتاب به تمامی دیدگاه های موجود پرداخته است و هر نوع دیدگاهی را درباره این کتاب به چالش می کشد. 

    زمانی که این کتاب را در دست گرفتم از رقص قلم نویسنده به وجد آمدم و از خواندن این کتاب هیجان زده شده بودم. زمانی هم که این کتاب را به اتمام رساندم چند قطره اشک سمج روی گونه هایم غلط می خورد.

    مادام کاملیا لقبی بود که مردمان پاریس روی دختری به نام مارگریت گوتیه گذاشته بودند. زیرا که هر 30 روز ماه در دستانش گل های کاملیا دیده می شد؛25 روزش گل ها سفید رنگ بودند و 5 روز باقی مانده قرمز! هرگز هم کسی دلیل این تنوع رنگ را نفهمید.

    سایز این کتاب کوچک است و همین باعث افزایش ورقه ها می‌شود،پس بدون نگرانی از تعداد ورقه ها پیشنهاد میکنم که حتما این کتاب زیبا را مطالعه کنید. 

    پ.ن1:  نویسندگان بزرگی چون تولستوی الکساندر دوما (پسر ) را از بزرگترین رمان نویسان عصر خود ( قرن 19 )می‌دانند.

    پ.ن2: عکس جلد کتاب اصلی ( منبع: گوگل بوک )

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۰

    واکنش

    اگر بخواهی به هر چیزی که به تو گفته می‌شود واکنشی عاطفی نشان بدهی، به رنج بردن ادامه خواهی داد. 

    قدرت حقیقی در عقب رفتن و مشاهده‌گر بودن است. قدرت در خودداری است. اگر اجازه بدهی کلماتِ دیگران تو را کنترل کند، هرچیز دیگری هم تو را زیر سلطه خواهد گرفت. 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۰

    خنده داریم تا خنده

    خنده داریم تا خنده !

    هر خنده یک رنگ و بوی منحصر به فردی داره . بعضی خنده ها از جنس مامان ، مهربون هستن و  بعضی هاهم از جنس بابا با ابهت اما دلنواز هستن :)

    بعضی خنده ها روح رو جلا میدن و بعضی هاهم ترسناک ان عین تو فیلما!

    حتی بعضی هاهم مزه دارن ؛ مـثلا بعضی ها شیرین ان و در عین حال بعضی ها هم تلخ !

    از بین همه ی لبخند ها یکی شون هم ملقب میشه به " لبخندِ خاص ". از همون هایی که میگن دل عاشقُ میلرزونه :)

    بعضی خنده ها یک دنیا دردُ پشتشون پنهان میکنن و بعضی ها هم با وجود مشکلات  قهقه سر میدن ! :)

    خلاصه که خیلی حواستون به لبخنداتون باشه . هیچوقت  خنده های شیرین و  مهربونتونُ از خودتون محروم نکنین .

    از قدیم گفتن " خنده بر هر درد بی درمان دواست " .

  • ۱۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰

    ولخرجی

    این روزها زیادی به این مسئله فکر می کنم که آیا من آدم ولخرجی هستم یا نه؟ اینکه دلم خیلی از وسیله ها رو میخواد اما گرونن دلیل بر ولخرج بودنِ منِ؟

    از نظر میم من به جای خریدن خیلی از لوازم میتونم پولمو سرمایه گذاری کنم و سود خوبی به دست بیارم؛اما به نظرم میم در نظر نمیگیره که همه ی ما آدم ها یک بار به دنیا می آیم و یک بار حق زندگی داریم،پس چرا نباید از این زندگی نهایت استفاده رو ببریم؟!

    قطعا مخالف پس انداز کردن نیستم اما به یک اصلی هم  پایبندم. اون اصل تو ذهنم می گه :اگر وسیله ای تو ویترین دیدم و دلم خواست بخرم قطعا فقط همون روز از خریدن این وسیله خوشحال میشم اما اگر این وسیله رو به دلایلی به روز های بعدی موکول کنم چه بسا ذوق خریدن اون وسیله در من از بین میره بلکه شاید حتی دلم نخواد اون وسیله رو بخرم.هر چیزی یه موقعی داره تو روز های جوونی شاید خریدن کتونی های رنگارنگ حالمونو خوب کنه و تو دوره ی میانسالی خریدن دامن گلدار بهمون روحیه بده. اگر من با این کارها حالم خوبه و روحیه ی خوبی دارم چرا از خودم دریغ کنم؟

    آیا خریدن یک و نیم متر سفره نانو متری 125 تومن که قیمتش میشه 187 تومن ولخرجیه؟

    ممنون میشم یکم باهم مبادله اطلاعات داشته باشیم. دوست دارم بدونم نظر شما ها چیه.

    پ. ن:کاملا معلومه که امروز سر یه سفره خریدن بنده متهم شدم به ولخرج بودن و همچنان این قضیه رو دلم مونده :) 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده
    آرشیو مطالب