یه روزی وقتی زانوهات خم شد و افتادی روی سنگ های وسط جاده زندگی، حس میکنی ته خطی. مشکلات هم بیشتر از حد توانشون روی شونه هات فشار وارد میکنن و تو انگار یک شبِ پیر میشی! یک شبِ دیگه یادت میره که خنده هات چه شکلی بودن. اصلا انگار یهو تبدیل میشی به یه آدم جدید که دوسش نداری؛غم زده ای.
وقتی تو تنهایی روی تخت مچاله میشی و به کنج ترین زاویه ای تو تیرراس نگاهت خیره شدی، حس میکنی که عجیب این تنهایی تضادی رو تو وجودت بیدار کرده. حس اینکه دوست داری بری بیرون و تو جمع های دلنشین حضور داشته باشی و از طرفی حس ِ اینکه عجیب با این تنهایی و صدای سکوت اتاق خو گرفتی و دوست نداری پیله ی تنهائیتو بشکنی.
این روز ها عجیبن. سخت میگذرن و سخت میشه ازشون گذشت. کم هم نیستن، انگاری زیادی تکرار میشن تو زندگی! این روز ها دلت می خواد یه گرمی دلچسبی رو حس کنی. یه چیزی مثل بغل کردن لیوان چای داغ یا آغوش گرم یار.
انگار اون گرما بهت حس امنیت و آرامش تزریق میکنه ونوید روز های تازه و خوبی رو باخودش به همراه داره.