به گذشته که نگاه میکنم دلم میگیره، انقدر سختی های زندگیم بیشتر از خوشی هاش بوده که حد نداره. میم میگه یه یهو یه جا میبینی که زندگیت میوفته رو غلتک اینکه غصه خوردن نداره. اما من هر روز که بیدار میشم با این صحنه مواجه میشم که همه ی اعضای خانواده افتادن رو سرم و هر کسی به نحوی با من دعوا داره. هر روز با این واقعیت دست و پنجه نرم میکنم که از 18 سالگی دارم درجا میزنم و زندگیم دست کمی از یه لجنزار نداره.
واقعا آینده قراره چطوری باشه؟ قراره چطوری رقم بخوره ؟راه دوری نمیرم، همین سال دیگه، امروز، 25 مهر 1401.من کجام؟ میخندم یا مثل امروز دارم اشک میریزم؟ اشکم از سر شوق و خوشحالیه یا باز هم مثل امروز دارم از سر ناراحتی گریه میکنم؟ زندگیم افتاده رو غلتک یا هنوز هم در حال در جا زدن هستم؟ تهران هستم یا...؟
واقعا زندگیم قراره چطوری باشه ؟قراره چه شغلی داشته باشم؟ چه آینده ای در انتظارمه؟