بعدا ؟!

بعدا ؟!بعدا وجود نداره . بعدا چای سرد میشه .‌ بعدا آدم پیر میشه . بعدا زندگی تموم میشه ...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱

    خیابان یاسمن

    امروز طبق روال هر روز داشتم پیاده روی صبحگاهیم رو انجام می دادم  و سعی می‌کردم تمرین " خوب دیدن" کاری که روان کاوم بهم آموزش داده رو انجام بدم که یهو این تابلو جلوی چشمم ظاهر شد !با هر بار دیدن اسم خودم روی یه کوچه یا یه خیابون یه لبخند تلخی رو لب هام جا خوش میکنه که فقط خودم معنی اون لبخندو میدونم و بس .واقعا نمیدونم چه فعل و انفعالاتی درونم در کسری از ثانیه رخ داد که چند قطره اشک روی گونه هام سُر خورد .به خودم اومدم و دیدم که دوباره میگرن چشمم سر و کله اش پیدا شده. بله درست خوندین . میگرن چشم :)

    تقریبا کمتر از یک ماهی میشه که با تشخیص چشم پزشک متوجه شدم که دچار میگرن چشم شدم . با اون چشم درد هایی که من از اواخر شهریور دچارش شده بودم انتظار داشتم بهم بگن که شماره چشمم بالا رفته ولی متاسفانه با توجه به علائمی که به دکتر گفتم و سردرد هایی که  دچارش شده بودم تشخیص بر این شد که من میگرن چشم گرفتم . من بهش میگم یادگار روزهای عاشقیم :) برام مهم نیست مامان بابت هر باری که قطره چشم برام میریزه کلی سرزنشم میکنه که دیدی بهت میگفتم بچسب به درست؟اون نمیاد نمیگیرتت؟گوش ندادی الکی خودتو نابود کردی. برام مهم نیست بابا بابت هرباری که قطره چشم برام میریزه با بغض بهم خیره میشه . دیگه انگار هیچی برام مهم نیست . خیلی وقته که با یه لبخند تلخ یا حتی بدون لبخند و با چشم های بسته از کنار حواشی و آدم های اطرافم میگذرم . هربار که سعی میکنم جلوی ریزش اشک هامو بگیرم بی فایده است .چون خود اون تلاش هم باعث میشه که دوباره دچار چشم درد وحشتناک بشم . زندگیه دیگه . هر کُنشی یه واکنشی داره و باید اینو پذیرفت که واکنش بدنم به گریه های ۶ ماه گذشته ام این بوده :)

    پ.ن: با تمام غروری که سلول به سلول رو وادار به مور مور می کنه ولی میدونی کجای این تصویری که از برلین منتشر شده غم انگیزه رفیق؟نه خشم آدم هاش،نه اتحادشون و نه شعار ها و آرزوهاشون برای آزادی...!بلکه تعداد این همه هموطنی که از تار و پود من و تو هستن و کشورشون اونجایی نبوده که بتونن توش زندگی کنن و حالا در به در دیار غربتن...

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۳۰ مهر ۰۱

    Hard

    Try heading something, this is hard. That requires patience. You can break something in two seconds, but it can take forever to fix‌ it 

     تلاش برای درست کردن چیزی ،این سخته.اینِ که صبر میخواد . می‌تونی یه چیزو دوثانیه ای خراب کنی .اما ممکنه درست شدنش برای همیشه زمان ببره .

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱

    مراقب خودت باش

    سلام خوبی ؟ میخواستم بگم این روزا بیشتر از قبل مراقب خودت باش ❤️‍🩹

    این جمله رو دست کم نگیرین .هزارتا حرف تو همین یه جمله خلاصه شده .کپی کنین و برای عزیزانتون بفرستین :)

    پ.ن : کاش یادشون نره تو کتاب های تاریخ از نسل ما بدون سانسور بنویسن :)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    استقلال آزادی...

    شب سه شنبه در خیلی از شهر های ایران تجمعات مردمی زیادی به پا شد .از بین اون همه عکس و فیلم پخش شده فیلم دختری جوان که از قضا همشهری من هم هست دست به دست چرخید و سر و صدای بلندی را به پا کرد تا حدی که اون فیلم توسط مسیح علی‌نژاد باز نشر شد . 

    شاید خیلی از شما ها این ویدئو را ندیده باشید پس بگذارید برایتان توصیف کنم. دختر سفید پوشی که شال را از سر برداشت و شال در دست در میانه ی میدان چرخید و چرخید گویی رقص سماع را اجرا می‌کرد ‌.در نهایت شال خود را در آتش انداخت و پس از آن چند دختر دیگر شال را از سر برداشته و در آتش افکندند. 

    بار ها و بارها آن فیلم را دیدم . حتی روی آن صداگذاری اهنگ "من رویایی دارم از جنس آزادی " از شادمهر شد و باز هم غوغا کرد . از آن لحظه من به شخصه تک تک تاریخ هایی که در مهر ماه نوبت دکتر و حتی ترس عمل جراحی که در پیش دارم را به باد فراموشی سپردم ‌و به یاد این دختر جوان و شجاع سرزمینم هستم . روز بعد از انتشار این فیلم تعدادی از همشهری هایم مدعی شدن که این دختر همان شب دستگیر شد . با شنیدن این خبر قلبم از حجم این اندوه فشرده شد . از صمیم قلبم برای او آرزوی سلامتی دارم و نگران آینده ی نامعلوم آن دختر هستم.

    من در دل بار ها و بار ها این دختر و  تمامی دختران سرزمینم را که شجاعت به خرج دادند و با شهامت برای بیان خواسته های خود به میدان امدند آفرین می‌گویم و تحسینشان میکنم. در واقع خواسته همه ی ما چیزی نیست جز اجرای شعار ملی کشورمان : استقلال ، آزادی....

    ما دختران این سرزمین آزادی میخواهیم . حق تعیین نوع پوشش خویش را مطالبه می‌کنیم. ما نه اغتشاشگر هستیم و نه بیگانه . ما مردم ایرانیم . دختران و پسرانی که در همین آب و خاک متولد شده و پرورش یافته اند. 

    ما برابری می‌خواهیم. 

    خشونتی که در پیش گرفته اید راه حل این مطالبه نیست . برای یک بار هم که شده به صدای این ملت دردمند گوش دهید ...

    پ.ن.آپدیت.12:06:44.یک مهر : بین این همه حال بد اولین روز پاییزیتون و فصل پادشاهی پاییزی های عزیز از جمله خودم مبارک :)

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    دختری که رهایش کردی

    اسم کتاب : دختری که رهایش کردی 

    نویسنده: جوجو مویز 

    مترجم : کتایون اسماعیلی 

    نشر ملیکان

    کتاب "دختری که رهایش کردی " روایت زندگی دو دختر به نام "سوفی" و "لیو" است که هر کدام در دهه های جداگانه ای زندگی می‌کنند.سوفی در صد سال قبل و لیو در زمان حال ، و تنها چیزی که آن دور را به هم پیوند داده پرتره ای است که از سوفی در زمان جنگ جهانی اول به یادگار مانده است. 

    سر گذشت سوفی در زمان جنگ جهانی اول و قلم روان نویسنده برای بیان روز های جنگ و اشغال فرانسه توسط آلمان بسیار تاثیرگذار و ملموس است. نویسنده در این کتاب به خوبی قدرت عشق را به تصویر می کشد . 

    این کتاب جذاب به دست نویسنده ی محبوب "جوجو مویز" به نگارش در آمده که نامزد بهترین رمان در سال است . بی شک نمی‌توان از ترجمه ی روان خانم "کتایون اسماعیلی "چشم پوشی کرد. 

    از آثار ماندگار و پرمخاطب این نویسنده انگلیسی "من پیش از تو "، "پس از تو " ، یک بعلاوه یک " می توان یاد کرد. 

    برشی از صفحه ی ۴۳۶ کتاب : 

    -میدونم که خیلی چیزا میتونن تغییر کنن گِرگ ، این که چطور چیزایی که قسم می خوری اذیتت نمیکنن ، باعث میشن طعم چیزای خوب هم از بین بره .

    +اما ...

    -و اینم میدونم که از دست دادن چیزایی که مردم دوست دارن ،می تونه آزارشان بده .من دوست ندارم یه روز لیو تو چشمام نگاه کنه و با این فکر تو ذهنش درگیر باشه که "تو اون مردی هستی که زندگیمو خراب کردی " .

    پ.ن: نظر شما راجب این کتاب چیه ؟ 

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱

    هما زن نقی

    از وقتی که مصرف قرص هایی که  روانپزشک تجویز کرده رو شروع کردم تو موقعیت هایی که همه ی اعضای خانواده عصبی میشن ، من هر هر میخندم :/

    یاد یکی از فصل های پایتخت افتادم که هما (زن نقی ) قرص آرامبخش می‌خورد، تو موقعیت های حساسی که می‌خواست عصبی بشه یا بقیه عصبی بودن اون میزد زیر خنده :))

    بابا که بهم میگه کاش زودتر قرص بیخیالی رو برات گرفته بودیم :)) و در همون حین رو میکنه به مامانمو میگه اکرم ، یاسمنُ ببین پخ کنی میخنده :)) میای امتحان کنیم؟:)) شبیه اسباب بازی شون شدم که حسابی از وضعیت روحیش راضی ن :)

    برام مهم نیست شادی های امروزم وابسته به قرص شده، فقط میدونم که واقعا نیاز داشتم به این شادیِ غیر واقعی. دچار یه حس بی حسی نسبت به همه چی شدم و واقعا از این بابت از ته قلبم خوشحالم ‌. به قول سارن : بیخیال غم اصن خلایق هرچی لایق ، یه امشبو جمع بشیم بریم سرزمین عجایب :) !

  • ۱۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    ۰۶/۰۶

    ۰۶/۰۶ تاریخ خاصیه.نه برای اینکه تاریخ رندی هست بلکه بخاطر اتفاقاتی که تو اون تاریخ افتاده اونو برای من به عددی خاص تبدیل کرده. صبحِش وقتی سفیدی خورشیدو تو آسمون دیدم حال روحی آشفته ای داشتم.شب قبلش با میم صحبت کرده بودم و ذهنم حوالی حرف های اون شب در حال کنکاش بود.با این قسمت حرفش مشکلی نداشتم که می گفت شرایطشو نداره که وارد رابطه بشه .با اون قسمتش کار داشتم که می‌گفت عشق من براش عادت شده و باهاش کنار اومده . نه دلتنگی اذیتش میکنه و نه علاقه ای که به من داشته خفه اش میکنه .حتی برای اینکه مطمئن بشم ازش خواستم که به جون خودم قسم بخوره .قسم خورد که الان فقط در حد یه دوست معمولی دوستم داره .

    همش از خودم می‌پرسیدم مگه میشه ؟ مگه عشق و دوست داشتن عادت میشه؟مگه قلب آدم میتونه اون حجم از محبت رو فراموش کنه ؟ اونم در عرض ۵ ماه و نیم!همش به خودم می گفتم یعنی من مقصرم و به عشق و علاقه ام دامن میزنم؟ اینطوری باعث میشم نتونم اون علاقه رو کم رنگ کنم؟ 

    اون شب حرف هایی شنیدم که هیچوقت تصورش رو نمیکردم از اون آدم بشنوم.هیچوقت انتظار شنیدن اون جملاتو نداشتم.حس آدم خطاکاری رو داشتم که نباید عاشق اون آدم باشه . گرچه هنوزم اون حس همراهمه ‌...

    حتی ساعت ها برای مشاور مشترکی که من و میم میرفتیم تایپ کردم و تایپ کردم از حرف ها و مکالماتمون گفتم. اولش که کلی توبیخ شدم که چرا به میم پیام دادم . اما بعدش جمله ای رو روی صفحه ی گوشی دیدم که خودم بارها و بارها اون احتمال رو با رنگ قرمز روش خط زده بودم.

    برای مشاور نوشته بودم :چطوری اون همه عشقی که میم ادعا می‌کرد تبدیل به عادت شد؟من چطوری این همه عشق و دوست داشتن رو تبدیل به عادت کنم؟

    و جواب این بود :بحث عشق نبود از قضا،بحث عادت بود.که ترک عادت اولش سخته بعد قابل ترکه.

    نمیتونستم باور کنم ولی رفتارهای میم با حرف های مشاور همخونی داشت .نمیشد چیزی رو کتمان کرد . 

    حال روحیم ثانیه به ثانیه بدتر می‌شد تا جایی که دیگه واقعا کنترل کردن احساسم از توانم خارج شد و بدون توجه به هرچیزی تو اتاقم نشستم و با صدای بلند از ته دلم زار زدم .بابا از شرایط روحی که دچارش شده بودم به شدت ترسید. تقریبا ساعت ۹ شب بود که به من زنگ زد و گفت که پیش روانپزشک وقت گرفته و لباس بپوشم و بیام مطب دکتر پوراصغر و از این بابت من اندازه یه دنیا مدیون پدرم هستم. انگار اون لحظات نیاز داشتم یه نفر فقط قضاوتم نکنه و باهام حرف بزنه. دکتر حرف های قشنگی زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم . به من گفت عشق اگر عشق باشه به عادت تبدیل نمیشه. بهم گفت تو واقعا اون آدمو  عاشقانه دوست داری و به اون رابطه پایبندی . حالا برای رفتن اون آدم نباید ناراحت و غصه دار باشی و اشک بریزی بلکه اون آدم باید ناراحت باشه که تو رو از دست داده .تو دنیایی زندگی می‌کنیم که آدما به روابطشون پایبند نیستن ولی تو بودی و هستی پس اون آدم یه طلای ناب رو از دست داده. می‌گفت تو اونو به قلبت راه دادی. اون آدمو کردی بخشی از وجودت . وقتی شخصی بخشی از وجودت میشه نمیشه اونو از خودت جدا کنی و بعدش بگی عادت کردم به نداشتنش.مثل این میمونه که تو دستتو قطع کنی و بگی عادت کردم به نداشتنش.

    و من چقدر به شنیدن این جملات نیاز داشتم ‌. از اینکه فهمیده بودم عشقی که من داشتم و دارم واقعیه و یه عشق زیبا رو تجربه کردم خوشحال بودم.از طرفی ظاهر قضیه بازم اینطوری نشون میداد که من بخشی از وجود میم نبودم . اون شب حرف های زیادی با روانپزشک رد و بدل شد و درنهایت باعث شد با تمام غمی که نسبت به عشقی که تنهایی تو قلبم دارم ،لبخند بزنم . بماند که کلی قرص هم به ریش نداشته ی من وصل کرد :))

    به تنها جمله ای که قبل خواب داشتم فکر میکردم این بود که به قول میم "زمان همه چی رو ثابت میکنه " . حتی اگه واقعا عاشق باشه باز هم زمان ثابت میکنه.

    و در نهایت صبحی که به تاریکی شب سیاه بود ،شبی به روشنی روز رو برام رقم زد. 

    پ.ن:راستی ۲۰۰+ شدنمون مبارک :) واقعا بابتش ذوق زده شدم. مرسی بابت همراهیتون .

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

    من پشتتم

    چقدر این روزا نیاز دارم که یکی بهم بگه نترس. با اعتماد به نفس قدمی که میخوای رو بردار. من پشتتم. حتی اگه تصمیمت غلط باشه. حتی اگه زمین بخوری. حتی اگه زخمی بشی. من کنارتم. دستتو میگیرم. میشم اون قوت قلبی که بهش نیاز داری. تو میتونی. از پسش بر میای. به هدفت میرسی. رویات محقق میشه. فقط کم نیار. فقط نترس. من پیشتم. تا ته دنیا. حتی اگه دنیا هم باهات بد شه من باهات بد نمیشم. 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

    دوراهی

    تاحالا براتون پیش اومده که تو دوراهی بین منطق و احساس گیر بیوفتین؟ برای من که بار ها پیش اومده. نتیجه ی انتخاب هر کدوم از این راه ها عواقب و نتایجی رو در بر داره.

    انتخاب اینکه من بخوام یه کارمند بدون دغدغه مالی بشم و یا راهی رو در پیش بگیرم که از آینده نامعلومش اطلاعی ندارم ولی بهش علاقه دارم هم یکی از همون دوراهی هاست. واقعیتش فکر میکردم همون یه بند نوشتن تو دوتا پست قبل تر برای خودم کافی باشه ولی خب برای خیلی از دوستان سوال شده بود. که چرا از این اتفاق خوشحال نیستم.

    خیلی ها فکر میکردن من از اون دست آدم های نازپرورده ای هستم که هیچ دغدغه مالی ندارم و خوشی زیادی زده زیر دلم. یا خیلی ها هم فکر میکردن که از شرایط کاری و جامعه ای که توش زندگی می‌کنیم اطلاعی ندارم. باید بگم با همه ی این مسئله ها آشنا هستم. بخصوص وقتی خودت تو شهر کوچیکی زندگی کنی که اکثر جوون ها با مسئله بیکاری روبه رو هستن این مسئله برات قابل لمس تر میشه.

    من خیلی از زمان ها بخاطر ترس یا عدم اعتماد به‌نفس کافی نتونستم قدم هایی که دلم میخواست رو تو زندگی بردارم. پدرم از اون دسته افرادی هست که هیچوقت حاضر نیست از خونه ی امن خودش خارج بشه. می‌گفت بیام تجربی چون خونه ی امن خودش بود. می‌گفت باید پزشک بشم چون خونه ی امن خودش بود. همزمان هم رفاه نصیبم میشد هم جایگاه اجتماعی وچی بهتر از این که یه دختر تو جامعه ی امروزی بتونه بین مردها حرفی برای گفتن داشته باشه. اعتراف میکنم من هم یه زمانی به این علاقه داشتم که دندون پزشک یا داروساز بشم. هنوزم رویای داروساز شدن رو دارم. تمام اتفاقی که من از لحظه ی کنکوری شدن باهاش دست و پنجه نرم کردم تا به امروز باعث شدن که من چندین سال متوالی پشت کنکور باشم و نتیجه اش این باشه که مشاور بهم بگه هنوز "من کیستم" ِ من کامل نشده.

    ولی وقتی یه شاگرد سلمونی از شرایط من آگاه شد به پدرم گفت حاضر بود فرزند پدرم بشه و خودشو به آب و آتیش بزنه تا کنکور قبول بشه! عین حرفی که شما به من زدین. خیلی ها آرزو دارن تو جایگاه من باشن و بدون هیچ دردسری کارشون به راحتی آب خوردن جور بشه. 

    روزهای زیادی فکر کردم و با این نتیجه رسیدم که من هم انگار عین پدرم دچار این تله ی ذهنی شدم که از آینده ی نامعلوم یا وضعیت نامشخصی که با انتخاب هام انجام میدم واهمه دارم  و نمیخوام قدم اولشو بردارم. من هم میترسم از خونه ی امنی که پدرم برام تعریف کرده خارج بشم!   هر بار یه تلاش هرچند کوچیکی هم که کردم سرکوب شدم درنتیجه وضعیتم هیچ تغییری نکرد. ولی تسلیم نشدم و برای رهایی از این تله ها دارم به حرف های مشاورم گوش میدم باشد که رستگار شویم :) 

    من همیشه رویای بزرگتر از کارمند شدن رو تو سرم داشتم و دارم. اگر نتیجه ی کنکورم راضی کننده نبود، این بار انتخاب من متفاوت تر از سال های گذشته ست. من دنبال علاقه های بعدی که تو زندگیم دارم میرم. این بار کور کورانه دنباله روی حرف های پدرم نیستم. من هم مثل همه ی آدما دغدغه ی اینو دارم که یه آدم مستقلی بشم ولی من استقلال رو تو کارمند شدن گره نمیزنم.

    من خودم از اون دسته آدم هایی هستم که 60 درصد همه ی مسائل رو پول میبینم و میدونم نداری یا جیب خالی چه طعمی داره. اینو هم میدونم که رویایی که تو سرم دارم از جایی که ایستادم و دارم سعی میکنم بهش نگاه کنم خیلی تاریکه و تقریبا هیچی رو نمیتونم تشخیص بدم و این باعث میشه دچار استرس بشم ولی اینو هم میدونم اگه بخوام تسلیم این تله ی ذهنی خودم بشم هیچ آینده ی خوشحال کننده ای در انتظارم نیست.

    منطق میگه کارمندی رو قبول کنم و اعتراف میکنم که کارمند شدن راه بدون دغدغه و امنی هست ولی من این بار میخوام از خونه ی امن خودم خارج بشم و بخاطر خودم و آینده ای که همیشه دلم میخواست داشته باشم تلاش کنم.  

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده