هما زن نقی

از وقتی که مصرف قرص هایی که  روانپزشک تجویز کرده رو شروع کردم تو موقعیت هایی که همه ی اعضای خانواده عصبی میشن ، من هر هر میخندم :/

یاد یکی از فصل های پایتخت افتادم که هما (زن نقی ) قرص آرامبخش می‌خورد، تو موقعیت های حساسی که می‌خواست عصبی بشه یا بقیه عصبی بودن اون میزد زیر خنده :))

بابا که بهم میگه کاش زودتر قرص بیخیالی رو برات گرفته بودیم :)) و در همون حین رو میکنه به مامانمو میگه اکرم ، یاسمنُ ببین پخ کنی میخنده :)) میای امتحان کنیم؟:)) شبیه اسباب بازی شون شدم که حسابی از وضعیت روحیش راضی ن :)

برام مهم نیست شادی های امروزم وابسته به قرص شده، فقط میدونم که واقعا نیاز داشتم به این شادیِ غیر واقعی. دچار یه حس بی حسی نسبت به همه چی شدم و واقعا از این بابت از ته قلبم خوشحالم ‌. به قول سارن : بیخیال غم اصن خلایق هرچی لایق ، یه امشبو جمع بشیم بریم سرزمین عجایب :) !

  • ۱۴
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    ۰۶/۰۶

    ۰۶/۰۶ تاریخ خاصیه.نه برای اینکه تاریخ رندی هست بلکه بخاطر اتفاقاتی که تو اون تاریخ افتاده اونو برای من به عددی خاص تبدیل کرده. صبحِش وقتی سفیدی خورشیدو تو آسمون دیدم حال روحی آشفته ای داشتم.شب قبلش با میم صحبت کرده بودم و ذهنم حوالی حرف های اون شب در حال کنکاش بود.با این قسمت حرفش مشکلی نداشتم که می گفت شرایطشو نداره که وارد رابطه بشه .با اون قسمتش کار داشتم که می‌گفت عشق من براش عادت شده و باهاش کنار اومده . نه دلتنگی اذیتش میکنه و نه علاقه ای که به من داشته خفه اش میکنه .حتی برای اینکه مطمئن بشم ازش خواستم که به جون خودم قسم بخوره .قسم خورد که الان فقط در حد یه دوست معمولی دوستم داره .

    همش از خودم می‌پرسیدم مگه میشه ؟ مگه عشق و دوست داشتن عادت میشه؟مگه قلب آدم میتونه اون حجم از محبت رو فراموش کنه ؟ اونم در عرض ۵ ماه و نیم!همش به خودم می گفتم یعنی من مقصرم و به عشق و علاقه ام دامن میزنم؟ اینطوری باعث میشم نتونم اون علاقه رو کم رنگ کنم؟ 

    اون شب حرف هایی شنیدم که هیچوقت تصورش رو نمیکردم از اون آدم بشنوم.هیچوقت انتظار شنیدن اون جملاتو نداشتم.حس آدم خطاکاری رو داشتم که نباید عاشق اون آدم باشه . گرچه هنوزم اون حس همراهمه ‌...

    حتی ساعت ها برای مشاور مشترکی که من و میم میرفتیم تایپ کردم و تایپ کردم از حرف ها و مکالماتمون گفتم. اولش که کلی توبیخ شدم که چرا به میم پیام دادم . اما بعدش جمله ای رو روی صفحه ی گوشی دیدم که خودم بارها و بارها اون احتمال رو با رنگ قرمز روش خط زده بودم.

    برای مشاور نوشته بودم :چطوری اون همه عشقی که میم ادعا می‌کرد تبدیل به عادت شد؟من چطوری این همه عشق و دوست داشتن رو تبدیل به عادت کنم؟

    و جواب این بود :بحث عشق نبود از قضا،بحث عادت بود.که ترک عادت اولش سخته بعد قابل ترکه.

    نمیتونستم باور کنم ولی رفتارهای میم با حرف های مشاور همخونی داشت .نمیشد چیزی رو کتمان کرد . 

    حال روحیم ثانیه به ثانیه بدتر می‌شد تا جایی که دیگه واقعا کنترل کردن احساسم از توانم خارج شد و بدون توجه به هرچیزی تو اتاقم نشستم و با صدای بلند از ته دلم زار زدم .بابا از شرایط روحی که دچارش شده بودم به شدت ترسید. تقریبا ساعت ۹ شب بود که به من زنگ زد و گفت که پیش روانپزشک وقت گرفته و لباس بپوشم و بیام مطب دکتر پوراصغر و از این بابت من اندازه یه دنیا مدیون پدرم هستم. انگار اون لحظات نیاز داشتم یه نفر فقط قضاوتم نکنه و باهام حرف بزنه. دکتر حرف های قشنگی زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم . به من گفت عشق اگر عشق باشه به عادت تبدیل نمیشه. بهم گفت تو واقعا اون آدمو  عاشقانه دوست داری و به اون رابطه پایبندی . حالا برای رفتن اون آدم نباید ناراحت و غصه دار باشی و اشک بریزی بلکه اون آدم باید ناراحت باشه که تو رو از دست داده .تو دنیایی زندگی می‌کنیم که آدما به روابطشون پایبند نیستن ولی تو بودی و هستی پس اون آدم یه طلای ناب رو از دست داده. می‌گفت تو اونو به قلبت راه دادی. اون آدمو کردی بخشی از وجودت . وقتی شخصی بخشی از وجودت میشه نمیشه اونو از خودت جدا کنی و بعدش بگی عادت کردم به نداشتنش.مثل این میمونه که تو دستتو قطع کنی و بگی عادت کردم به نداشتنش.

    و من چقدر به شنیدن این جملات نیاز داشتم ‌. از اینکه فهمیده بودم عشقی که من داشتم و دارم واقعیه و یه عشق زیبا رو تجربه کردم خوشحال بودم.از طرفی ظاهر قضیه بازم اینطوری نشون میداد که من بخشی از وجود میم نبودم . اون شب حرف های زیادی با روانپزشک رد و بدل شد و درنهایت باعث شد با تمام غمی که نسبت به عشقی که تنهایی تو قلبم دارم ،لبخند بزنم . بماند که کلی قرص هم به ریش نداشته ی من وصل کرد :))

    به تنها جمله ای که قبل خواب داشتم فکر میکردم این بود که به قول میم "زمان همه چی رو ثابت میکنه " . حتی اگه واقعا عاشق باشه باز هم زمان ثابت میکنه.

    و در نهایت صبحی که به تاریکی شب سیاه بود ،شبی به روشنی روز رو برام رقم زد. 

    پ.ن:راستی ۲۰۰+ شدنمون مبارک :) واقعا بابتش ذوق زده شدم. مرسی بابت همراهیتون .

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

    من پشتتم

    چقدر این روزا نیاز دارم که یکی بهم بگه نترس. با اعتماد به نفس قدمی که میخوای رو بردار. من پشتتم. حتی اگه تصمیمت غلط باشه. حتی اگه زمین بخوری. حتی اگه زخمی بشی. من کنارتم. دستتو میگیرم. میشم اون قوت قلبی که بهش نیاز داری. تو میتونی. از پسش بر میای. به هدفت میرسی. رویات محقق میشه. فقط کم نیار. فقط نترس. من پیشتم. تا ته دنیا. حتی اگه دنیا هم باهات بد شه من باهات بد نمیشم. 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

    دوراهی

    تاحالا براتون پیش اومده که تو دوراهی بین منطق و احساس گیر بیوفتین؟ برای من که بار ها پیش اومده. نتیجه ی انتخاب هر کدوم از این راه ها عواقب و نتایجی رو در بر داره.

    انتخاب اینکه من بخوام یه کارمند بدون دغدغه مالی بشم و یا راهی رو در پیش بگیرم که از آینده نامعلومش اطلاعی ندارم ولی بهش علاقه دارم هم یکی از همون دوراهی هاست. واقعیتش فکر میکردم همون یه بند نوشتن تو دوتا پست قبل تر برای خودم کافی باشه ولی خب برای خیلی از دوستان سوال شده بود. که چرا از این اتفاق خوشحال نیستم.

    خیلی ها فکر میکردن من از اون دست آدم های نازپرورده ای هستم که هیچ دغدغه مالی ندارم و خوشی زیادی زده زیر دلم. یا خیلی ها هم فکر میکردن که از شرایط کاری و جامعه ای که توش زندگی می‌کنیم اطلاعی ندارم. باید بگم با همه ی این مسئله ها آشنا هستم. بخصوص وقتی خودت تو شهر کوچیکی زندگی کنی که اکثر جوون ها با مسئله بیکاری روبه رو هستن این مسئله برات قابل لمس تر میشه.

    من خیلی از زمان ها بخاطر ترس یا عدم اعتماد به‌نفس کافی نتونستم قدم هایی که دلم میخواست رو تو زندگی بردارم. پدرم از اون دسته افرادی هست که هیچوقت حاضر نیست از خونه ی امن خودش خارج بشه. می‌گفت بیام تجربی چون خونه ی امن خودش بود. می‌گفت باید پزشک بشم چون خونه ی امن خودش بود. همزمان هم رفاه نصیبم میشد هم جایگاه اجتماعی وچی بهتر از این که یه دختر تو جامعه ی امروزی بتونه بین مردها حرفی برای گفتن داشته باشه. اعتراف میکنم من هم یه زمانی به این علاقه داشتم که دندون پزشک یا داروساز بشم. هنوزم رویای داروساز شدن رو دارم. تمام اتفاقی که من از لحظه ی کنکوری شدن باهاش دست و پنجه نرم کردم تا به امروز باعث شدن که من چندین سال متوالی پشت کنکور باشم و نتیجه اش این باشه که مشاور بهم بگه هنوز "من کیستم" ِ من کامل نشده.

    ولی وقتی یه شاگرد سلمونی از شرایط من آگاه شد به پدرم گفت حاضر بود فرزند پدرم بشه و خودشو به آب و آتیش بزنه تا کنکور قبول بشه! عین حرفی که شما به من زدین. خیلی ها آرزو دارن تو جایگاه من باشن و بدون هیچ دردسری کارشون به راحتی آب خوردن جور بشه. 

    روزهای زیادی فکر کردم و با این نتیجه رسیدم که من هم انگار عین پدرم دچار این تله ی ذهنی شدم که از آینده ی نامعلوم یا وضعیت نامشخصی که با انتخاب هام انجام میدم واهمه دارم  و نمیخوام قدم اولشو بردارم. من هم میترسم از خونه ی امنی که پدرم برام تعریف کرده خارج بشم!   هر بار یه تلاش هرچند کوچیکی هم که کردم سرکوب شدم درنتیجه وضعیتم هیچ تغییری نکرد. ولی تسلیم نشدم و برای رهایی از این تله ها دارم به حرف های مشاورم گوش میدم باشد که رستگار شویم :) 

    من همیشه رویای بزرگتر از کارمند شدن رو تو سرم داشتم و دارم. اگر نتیجه ی کنکورم راضی کننده نبود، این بار انتخاب من متفاوت تر از سال های گذشته ست. من دنبال علاقه های بعدی که تو زندگیم دارم میرم. این بار کور کورانه دنباله روی حرف های پدرم نیستم. من هم مثل همه ی آدما دغدغه ی اینو دارم که یه آدم مستقلی بشم ولی من استقلال رو تو کارمند شدن گره نمیزنم.

    من خودم از اون دسته آدم هایی هستم که 60 درصد همه ی مسائل رو پول میبینم و میدونم نداری یا جیب خالی چه طعمی داره. اینو هم میدونم که رویایی که تو سرم دارم از جایی که ایستادم و دارم سعی میکنم بهش نگاه کنم خیلی تاریکه و تقریبا هیچی رو نمیتونم تشخیص بدم و این باعث میشه دچار استرس بشم ولی اینو هم میدونم اگه بخوام تسلیم این تله ی ذهنی خودم بشم هیچ آینده ی خوشحال کننده ای در انتظارم نیست.

    منطق میگه کارمندی رو قبول کنم و اعتراف میکنم که کارمند شدن راه بدون دغدغه و امنی هست ولی من این بار میخوام از خونه ی امن خودم خارج بشم و بخاطر خودم و آینده ای که همیشه دلم میخواست داشته باشم تلاش کنم.  

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱

    کنترل احساس

    1:43amخیلی دارم سعی میکنم که رو احساساتم کنترل داشته باشم ولی همین الان که فهمیدم خواهر میم تو اینستاگرام آنفالوم کرده به شدت ناراحت و عصبی شدم :/ گرچه من هم وقتی متوجه شدم گارد خودمو حفظ کردم و آنفالوش کردم. از وقتی که اون روز بهش پیام دادم و حال میم رو پرسیدم و اونطوری جوابمو داد هم از چشمم افتاد هم از دلم. و تنها چیزی که میتونم بگم که حق من نبود. اون دختر آدمی بود که من مثل خواهر خودم میدونستمش ولی اینطوری با من رفتار کرد... میدونم الان همتون میگین ای بابا یه روزی میرسه که به همه ی اینا میخندی ولی کاش نخندم. چون تمام این درد هایی که تا به امروز کشیدم همشون بخشی از جوونی من بودن که تباه شدن...

    2:50am خیلی یهویی یادم افتاد که امشب شب اول محرم هست. بعد یاد قسممون افتادم که قسم امام حسین رو خورده بودیم برای باهم بودنمون. یاد اون دستبند ستی که من برای دوتامون خریده بودم و پلاک یاحسین داشت.یاد تمام اون لحظه هایی که دستمو جلوی امام حسین دراز کرده بودم برای داشتن یه رابطه خوب و پایدار کنار کسی که عاشقشم افتادم. لعنت به خاطرات... امسال پدرم کلی اصرار داشت که پیاده بریم کربلا ولی من به هیچ عنوان قبول نکردم. هیچکس نفهمید منی که این همه عاشق امام حسین و حضرت زهرام چرا نخواستم که همراهشون برم ولی مطمعنم اگه صدام به امام حسینم میرسه میدونه که باهاش قهر کردم...

    چه شب مزخرفیه امشب. کاش زودتر تموم شه... 

  • ۹
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۸ مرداد ۰۱

    آی دونت نو

    تقریبا تا 6 ماه آینده حکم استخدام رسمی من میاد و من به عنوان کارمند وارد اداره ی پدرم میشم! جدیدا دوباره نمیدونم دارم چه گ*هی میخورمِ خاصی، تو کارام مشهوده! :/

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۳۱ تیر ۰۱

    تعهد

    هر آدمی وقتی وارد یه رابطه ی خوب و سالم میشه هیچوقت نباید دغدغه ی خیانت کردن و خیانت دیدن رو داشته باشه. برای من و میم هم همین قضیه صدق می‌کرد. هیچوقت به هم شک نکردیم یا شکی نداشتیم. من همیشه به رابطه ای که با میم داشتیم متعهد و بودم و از این تعهدم به شدت راضی بودم. خلاصه آدم وقتی چیزی رو قلبا بخواد این کار کوچک ترین کاریه که میتونه برای سلامتی روح خودش و حال خوبِ رابطه اش انجام بده. هروقت میدیدم کسی تو فضاهای مجازی قصد کرم ریختن یا مخ زدن داره بلافاصله بلاکش میکردم. حالا یه وقتایی هم میم رو در جریان میزاشتم و یه وقتایی هم بدون اینکه مطلع بشه اون آدم بلاک میشد. اما از وقتی که رابطه ام با میم تموم شد با خیلی از آدما حرف زدم ولی در نهایت همشون باز هم مثل سابق بلاک شدن. لابد میپرسیدن چرا؟ واقعیتش با صحبت کردن با پسرای مختلف یه سری چیزا دیدم که هرگز تصورش رو هم نمیکردم. صحبت هایی رو خواستن با من شروع کنن و به خودشون اجازه ی صحبت کردن راجب موضوعاتی رو دادن که من و میم تو این چند سال هیچوقت راجب این چیزا صبحت نکرده بودیم و حتی به خودمون اجازه نداده بودیم وارد این حریم ها بشیم. و من باید با افتخار سر بلند کنم و بگم آقا من از اوناش نیستم. دارین در خونه ی اشتباهی رو میزنین.

    دلیل بعدی بلاک کردنم این بود که با توجه به این که من و میم خیلی به هم نزدیک بودیم و از زیر و بم زندگی هم خبر داشتیم و رویاهای زیادی برای آینده و کنارهم بودنمون داشتیم، در نهایت به جدایی ختم شد. آدمی که اون همه از لحاظ روحی به من نزدیک بود و با توجه به چیزایی که تا همین امروز متوجه شدم ولی بعد از این همه سال رفت و خب نخواست که برگرده و کلا قید منو زد چه اعتباری به بقیه هست؟یه جورایی انگار دلم ترسیده و تو تنهاییش داره با دوست داشتن یه طرفش دست و پنجه نرم میکنه تا بتونه باهاش کنار بیاد.

    و دلیل بعدیم هم اینه که از هرگونه شنیدن جمله ی عاشقانه از آدمای دیگه به شدت بدم میاد. حتی به طور خیلی جدی دچار مور مور شدن میشم و احساس تهوع بهم دست میده! حس میکنم حتی تو خیالمم دارم به قلبم خیانت میکنم! 

    من تصمیمم رو به طور جدی گرفتم و روی حرف و تصمیمم هم تا آخرش هستم.قبلا یه جمله ای من و میم داشتیم که به هم زیاد می‌گفتیم. "تا ابد باهمیم." "تا ابد کنارتم" ولی روزگار بهم نشون داد که این تا ابد فقط اندازه ی 4 سال و نیم عمر داشت. تو رابطه همه چیز دو طرفست و خب خوبی ها و بدی هامون باعث شد که کنارهم نمونیم ولی این تصمیمی که گرفتم هیچ ربطی به آدما ی دیگه نداره و تصمیمی هست که خودم شخصا بهش قراره پایبند باشم. پس این تا ابدی که تو جمله ای که میخوام ازش استفاده کنم واقعا میخوام بهش جامعه عمل بپوشونم. "زنده باد تا ابد تنهایی"

    شاید بگین این جمله ات الان از روی احساسات و از این جور چیزاست ولی میتونم بگم که با تمام منطقی که من داشتم این تصمیم رو گرفتم.لابد بگین شاید بخاطر شرایط الانت این تصمیم رو گرفتی ولی میتونم قاطعانه بگم که درسته که شرایطم تو این تصمیم دخیل بوده ولی دخالت صد در صدی نداشته. و لابد سوالی که براتون پیش اومده اینه که به تمام جوانب این تصمیمت فکر کردی؟ و بازم من میتونم قاطعانه بگم که بله. من دیگه دلی ندارم که بخوام تقدیم کسی کنم و دیگه زبونی برای گفتن دوستت دارم ندارم. شاید با آدما معاشرت کنم و شاید با بعضی آدما بخوام برم بیرون ولی حواسم به دلم هست. نمیزارم دوباره راه گم کنه تو دل آدم دیگه ای و آواره شه.

    نصیحت من از این به بعد به دخترای کم سن و سال تر از من اینه که تمام عشقی که دارین رو خرج آدما نکنین و برای خودتون هزینه کنین. تنهایی اصلا بد نیست. درسته شاید خیلی وقتا به آدم های دیگه که دستشون تو دست معشوقشون هست حسودی کنین. درسته شاید دلتون یه وقتایی بخواد با یه نفری یه مسری رو قدم بزنین ولی باور کنین بعدا که خدایی نکرده به حال و روز من دچار بشین ترجیح میدادین که بیشتر حواستون بود. خلاصه که حواستون خیلییی به دلتون باشه.

    ما کُشته های بی نَبَردیم... 

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲۰ تیر ۰۱

    یاسمن ِ امروز

    یاسمن  امروز حاصل تغییراتی هست که از بهمن 1400 تو وجودش ایجاد شده. یه بخشیش قطعا با کمک مشاور محقق شده و یه بخشیش هم بخاطر خواست و وجود و اراده ی منه. مشاور همیشه موقع هیپنوتیزم بهم میگفت به خودت تلقین کن که تو یاسمن قوی هستی. و من با گفتن این جمله همیشه لبخند به لب داشتم. هروقت ترسیدم جلوی پدرم بایستم با یه لبخند از ته دل و گفتن جمله ی یاسمن تو قوی هستی تو دلم جلوی ترسم رو گرفتم و با شجاعت از خواسته هام دفاع کردم. زندگی امروزم پر از اتفاقات و رخداد های دلچسبی هستن که خودم براشون برنامه چیدم و خواستم که تو زندگیم حضور داشته باشن. بعد از مدت ها دوباره کلاس پیانوم رو از سر گرفتم و به طور مداوم هر روز تمرین میکنم. پیش بهترین استاد گویندگی تو استان ثبت نام کردم تا به رویای قدیمیم جامه عمل بپوشونم.همون کتابفروشی که همیشه دوست داشتم کار کنم درخواست دادم و به زودی مشغول به کار میشم. برنامه هام تک به تک عملی میشن. من تازه اول راه هستم :)

    همه چی همونطوری که همیشه دلم میخواست دارن پیش میرن جز یه چیز. اون حفره ی قلبم تاابد جاش باقی میمونه ولی سعی میکنم گل های رونده ی قلبم اونقدر رشد کنن و شاخ و برگ بدن که روشو بپوشونن تا هیچکس ازش مطلع نشه :-) 

    پ. ن: فقط برام یه دل خوش آرزو کنین :) 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۴ تیر ۰۱

    Kyokasuigetsu

    کیوکیا سیوئیجتسو / 鏡花水月 / 𝐊𝐲𝐨𝐤𝐚𝐬𝐮𝐢𝐠𝐞𝐭𝐬𝐮

    «به شئ، اتفاق، کلمه یا فردی گفته میشود که زیبا اما غیر قابل لمس است یا به اصطلاح، دست نیافتنی است.

    مانند تصویر گل در آیینه، انعکاس ماه روی آب یا احساسی که با کلمات قابل توصیف نیست.»

    دست نیافتنی های زندگیتون چیا هستن ؟

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۱ تیر ۰۱

    بی مهری

    فکر میکردم حالم خوب شده. بخاطر همین دقیقا بعد از 32 روز دی اکتیو بودن به اینستاگرام برگشتم. اما دقیقا همین الان دیدم میم تمام اون پست هایی که باهاشون خاطره داشتیم رو از صفحه ی اینستاگرامش برداشته و اون لحظه بود که فهمیدم خوب نشدم.که هنوز دوست داشتنش اذیتم میکنه. برای آرامش خودم هم که شده آنفالوش کردم. حتی چند روز پیش هم شمارشو از تو گوشیم پاک کردم. میدونم ممکنه پشیمون بشم اما اینطوری آرامش بیشتری دارم. همین که تو بی خبری هستم راحت ترم. همین که دلتنگی هام و دوست داشتن هام رو میریزم تو خودم و آدما خبردار نمیشن بهتره. چون بعدا ممکنه محکوم بشم به این که بخاطر ترس از تنهایی بود که چنگ زدم به رابطه ای که هیچوقت درست نمیشه. خدایی بی انصافیه عشقی که بهش دارم و داشتم محکوم بشن. من نه بخاطر ترس از تنهایی بود که وارد رابطه شدم و نه بخاطر ترس از تنها شدن بود که دوستش دارم. فقط امیدوارم یه روزی دلم با این حجم از بی مهری هایی که دیده مهرشو بیرون کنه...

    پ. ن:یکی بهش بگه هایلایت هاش رو هم درست کنه. اونو یادش رفت. هه :/

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۳ تیر ۰۱
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده