اخیرا سریالی دیدم که ذهنمو خیلی درگیر خودش کرد. داستان راجب یک بازیگر و خواننده ی مطرحی بود که متوجه میشه مریضی سختی داره وتنها 3 ماه تا انتهای پایان زندگیش باقی مونده . اون شخص این موضوع رو از تمام افراد پنهان کرد. از اون پس سعی کرد جوری که دلش میخواد زندگی کنه و احساساتشُ بروز بده ؛ اما زندگی مثل همیشه فقط راه های هموار نداره و پر از چاله ها و تپه های سنگی بلند هم هست. این بازیگر به دلیل اینکه برخلاف عقیده ی مادرش دادستان نشد و شغل بازیگری رو در پیش گرفت مادرش نادیده اش گرفته بود و تردش کرده بود. صبح روزی که کنسرت داشت بلیط کنسرت رو برای مادرش میبره و میگه که ممکنه این تنها باری باشه که بتونی منو روی صحنه ببینی اما باز هم مادرش نادیده اش گرفت و هرگز به اون کنسرت نرفت . تو این سکانس به این فکر کردم که اگر مادرش میدونست که فرزندش مدت کوتاهی زنده است آیا بازهم این رفتارو میکرد یا نه .گاهی وقت ها ما آدم ها بدون در نظر گرفتنِ نتیجه، کارهایی رو انجام میدیم که ممکنه مدت طولانی حسرت روی دلمون بکاره .به این سوال فکر کردم که چرا ما آدم ها گاهی شرایط زندگی رو برای هم سخت می کنیم و خیلی سخت از گناهان هم میگذریم و به این فکر نمی کنیم که به جای این مدتی رو که از هم ناراحت هستیم میتونیم شاد تر در کنارهم زندگی کنیم .به خودم گوش زد کردم که ممکنه هر بار آخرین مکالمه ی من با یکی از عزیزانم باشه .ممکنه هیچوقت فرصت نشه جبران اون حالِ بدی که تو دلش میزارمو بُکنم و تا ابد به عنوان آخرین خاطره از من تو ذهنش حک بشه.
داشتم به این فکر میکردم که اگر بیان و بهم بگن 3 ماه دیگه می میرم و تنها این سه ماه آتی ، باقی مانده ی عمرم هست چیکار میکردم .به کلی کارهایی که تا الان دوست داشتم انجام بدم ولی هنوز نتونستم بهشون جامع عمل بپوشونم فکر کردم . دلم میخواست از الان جوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود نداره . اما متاسفانه شرایط زندگی این اجازه رو به آدم نمیده و انقدر رخداد های عجیبی اتفاق می افته که حتی ممکنه به ذهن ادم خطور نکنه.
تنها جوابی که از اون سوال به دست آوردم این بود که " با عشق زندگی کنیم " اینطوری کمتر حسرتی به دلمون میمونه و میتونیم از لحظات در حال سپری شدن زندگیمون لذت ببریم .
عکس مربوط به فیلم "عشق بی پروا"