صحبتم رو میخوام با یک بند از کتاب "انسان در جستجوی معنا "نوشته ی ویکتور فرانکل شروع کنم :
رهایی بشر از راه عشق و در راه عشق است . پی بردم چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده ،هنوز میتواند درباره خوشبختی و عشق بیندیشد و لو لحظهای کوتاه به یاد معشوقش بیفتد . در شرایطی که خلا کامل را تجربه میکند و نمیتواند نیازهای درونیش را به شکل عملی مثبت ابراز کند ، تنها کاری که از دستش برمیآید این است که در حالی که رنجهایش را به شیوهای راستین و شرافتمندانه تحمل میکند، از راه اندیشیدن درباره معشوق تجسم خاطرات عاشقانهای که از معشوقش دارد، خود را خوشنود کند ،برای نخستین بار در زندگی ام که به معنای جمله " فرشتگان در اندیشههای شکوهمند ابدی و بیپایان غرقند" پی بردم.
وقتی به این بند از کتاب رسیدم دفترو خودکار برداشتم و شروع کردم به نتبرداری از جملات و بعد کتابو بستم. چشمامو هم بستم و شروع کردم به رویا پردازی .حال و روز من هم دست کمی از زندانی نداشت که ویکتور فرانکل توی زندگیش تجربه کرد.
تلاش کردم به روز هایی فکر کنم که امکان محقق شدن دارن.
اون لحظاتی که فقط غم بود و غم بود و غم ، انگار روزنه ی کوچیک امید بهم چشمک زد و دلم روشن و گرم شد . بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای معنای این بند از کتاب رو درک و لمس کردم . به خودم گفتم یاسمن مگه امید قراره چه چیز شاخ و بزرگی باشه؟ همین که تو دل هامون بدونیم همو داریم یعنی امید رو داریم .