چیزهایی هست که نمیدانی
نویسنده: علی سلطانی
انتشارات ۳۶۰ درجه
کتاب چیز هایی هست که نمی دانی مجموعه ای از داستان هایی است که عموما تم های عاشقانه و احساسی دارند و مربوط به دوران نوجوانی اند. دوره ای که شور و هیجان به اوج خود می رسد و هر چیزی در شدیدترین حالتش تجربه و تصور می شود. زبان داستان ها، زبانی ساده و صمیمی است اما داستان ها عموما رنگ و بوی عشقی آتشین و پاک و خالص بر خود دارند.داستان هایی که هم برلبان شما لبخند می نشانند و هم اشکتان را در می آورند. احساس عشق و محبتی که در دوران جوانی تجربه می شود ، در تمامی داستان ها جریان دارد. احساسی که ممکن است دیگر هیچ دوره ای از زندگی تجربه نشوند!
برشی از کتاب :
میدانم دو سال گذشته. میدانم باید فراموشمان میشد. میدانم همهچیز تمام شده. همهچیز تمام شده؟ مگر میشود که تمام شود؟
بگذریم... بگذریم...
میشود باز هم قرار دل بیقرارم شوی؟
بخشی از سخن نویسنده:
لحظات میگذرد و ما حواسمان نیست اتفاقاتی که درگذران زندگی برایمان میافتد ،ذره ذره ذوق دلمان را کور می کند و این منِ امروزِ هر کدام از ما، که شباهتی به آدم پرهیاهو دیروز ندارد، ساخته و پرورده روزهای سختی است که گذشته است .گذشته است که نه، گذراندیم. به زحمت ، به مشقت ،به مرارت و محنت و رنج و درد و اندوه این کتاب چیزهایی هست که نمیدانی در یک جایی اواسط ۱۸ سالگی ،عشق ،مبهم ترین سوال زندگی ام شد .عشق با همان مفهوم جاودانگی اش! کسی حتی اگر فقط یک بار طعم گس این حس را چشیده باشد می فهمد چه میگویم ...
پ.ن:روی کتاب در جشن امضای نویسنده در سال ۹۷ از من و میم نام برده شده :) کتاب جهت جمع آوری آخرین یادگاری های میم از کتابخانه برداشته شد.
نام کتاب : چشم هایش
نویسنده: بزرگ علوی
انتشارات نگاه
چشمهایش رمان عاشقانهای با پسزمینهای سیاسی است، که داستان زندگی استان ماکان را از زبان یکی از علاقمندانش که ناظم دبیرستانی است، روایت میکند. استان ماکان هنرمندی است که در زمان رضاشاه زندگی میکند و به علت فعالیتهای سیاسیاش به تبعید فرستاده میشود و در همان جا میمیرد. حکومت برای فریب اذهان عمومی، نمایشگاهی از تابلوهای نقاشی او را برگزار میکند. مردی که از او با نام ناظم مدرسه یاد میشود مسئول برگزاری نمایشگاه است. در بین آثار ماکان تابلویی از تصویر یک جفت چشم زنانه توجه ناظم را به خود جلب میکند. ناظم به طور اتفاقی صاحب آن چشمها را مییابد و موفق میشود با او به گفت و گو بنشیند. در این گفتگوها اسراری از زندگی استاد بازگو میشود.
برشی از صفحه ی ۹ کتاب در وصف تابلوی چشم هایش :
پرده "چشمهایش"صورت ساده زنی بیش نبود .صورت کشیده زنی که زلف هایش مانند قیر مذاب روی شانه ها جاری بود .همه چیز این صورت محو می نمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیره ای نمایان شده بود .گویی نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم ها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته اند.
در چند صفحه بعد اینگونه آمده است:
زیر تابلو روی قاب عکس استاد به خط خودش نوشته بود چشمهایش یعنی چشم های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده...
در صفحه ی ۱۸۱ کتاب اینگونه میخوانیم :
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید .رگ و پی شما را میتراشد ، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلویست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد .عینا همان تابلوست اما آن روح آن چیزی که دل شما را میفشارد در آن نیست...
و من چقدر با بند از کتاب همزاد پنداری کردم . زمانی که اولین حس های خوب را تجربه میکنی ، زمانی که از ته دلت بابت رخ دادن چیزی خوشحالی و قلبت از شادی میلرزد و یا زمانی که غمِ چیزی یا کسی را تجربه میکنی؛ نمیتوانی تمام آن حس های تجربه کرده را بصورت تمام و کمال بازگو کنی .گویی لطفش را از دست میدهد . مانند احساس شیرین روزی که برای اولین بار در بزرگسالی بدون قید و بند در کنار معشوقت روی شن های ساحل دراز میکشی و به آسمان آبی پیش رویت خیره میشوی .
و در جایی درباره قضاوت کردن انسان ها اینگونه شرح میدهد:
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید آنجا اگر ایستادگی کردید اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید.
برای وصف احساسم هنگام خواندن این کتاب یک جمله کافیست " به شدت لذت بردم" . نظر شما راجب این کتاب چیست؟
نام کتاب: ویلت
نام نویسنده : شارلوت برونته
مترجم: رضا رضایی
انتشارات :نشر نی
«ویلت» عنوان سومین رمان منتشر شده از شارلوت برونته و البته آخرین اثر در زمان حیاتش است. مهمترین موضوع داستان تنهایی انسانهاست و نشان دادن اینکه تا چه حد میتوان این تنهایی را تاب آورد. لوسی قهرمان این داستان با سفر به ویلت زندگی جدیدی را آغاز میکند و همزمان با چالش های جدیدی روبه رو میشود و در کتاب دین چالش ها به خوبی و ملموس تصویر سازی شده است.«ویلت» روایت رنج و تلاش است برای ایفای وظیفه، گریز از بطالتهای روزمره، و جستجوی عشق، و نیز کشاکش آدمی با سرنوشت ناشناخته. شارلوت برونته خوانندگان این کتاب را به سفری میبرد برای کشف زوایای پنهان خیال و اندیشه زنانه.
برشی از کتاب :
خلوت و سکون آن خوابگاه دراز را دیگر نمی توانستم تحمل کنم .تخت هایی که به سفیدی میت بودند و داشتند به روح و شبح بدل می شدند .تاج تک تک تخت ها به جمجمه مردگان می مانست بزرگ و آفتاب سوخته.رویاهای خشکیده ی دنیایی کهن تر و نژادی بلندتر که با حدقه های بزرگ و گشوده به همان حال مانده بودند.
برشی از صفحه ۲۳۶:
تقدیر از جنس سنگ است و امید هم بتی است کاذب.کور، بدون گوشت و خون ؛ از جنس خاراسنگ.
بخشی از کتاب که واقعا مرا مجذوب کرد در توصیف انتظار برای دریافت نامه هایی از محبوب خود بیان شده بود که من بخش هایی از آن را این جا برای شما بازگو میکنم.
ساعت عذابم ساعت آمدن پستچی چی بود. متاسفانه این ساعت را خوب می شناختم و بیهوده سعی میکردم به روی خودم نیاورم. میترسیدم از شکنجه ی انتظار و ناخوشی و یأسی که هر روز ، قبل و بعد آن صدای زنگ آشنا، وجودم را میلرزاند.انتظارم برای رسیدن نامه شبیه حالت جانورانی بود که توی قفس اند و غذای بخور نمیری به آن ها می دهند تا همیشه گرسنه و آماده ی بلعیدن طعمه باشد.
و در جایی دور تر از این صفحه میخوانیم:
ساعت مهیب، ساعت آمدن پستچی، نزدیک بود و من نشسته بودم.منتظر ، مانند روح دیده ای منتظر روح.آن روز هم بعید بود نامه ای برایم بیاید. با این حال ته دلم به خودم می گفتم که بله بعید است اما غیرممکن نیست.
و در جایی دور تر درباره وداع با آن نامه ها و کاتب نامه ها این گونه احوالش را توصیف میکند :
عطر ها روی دست هایم روان شدند، روی میز تحریرم .این رگبار شور را پاک کردم. سنگین و کوتاه بود .اما زود به خودم گفتم این امید که به او مویه میکنم رنج میکشید و مراهم رنج میداد .نمی مرد مگر در آخر کار. پس از عذابی که این همه ادامه می یابد باید به مرگ خوش آمد گفت. خوش آمد هم گفتم این رنجِ دراز خودش شکیبایی را به عادت بدل کرده بود .در پایان چشم های این مرده را بستم. صورتش را پوشاندم و با آرامشِ بسیار دستها و پاهایش را جمع کردم. اما نامه ها را می بایست دور کنم .دور از چشم. آدم سوگوار یادگار ها را جایی جمع می کند و درشان را هم می بندد. نمی شود هر بار نگاه کرد و نیشِ افسوس را درقلب چشید و تاب آورد.
دیوار های سنگی زندان نمیسازند
میله های آهنی نیز قفس نمیسازند
شعر آلتئا،از زندان _اثر ریچارد لاولِیس _شاعر انگلیسی
مادام که جسم آدمی سالم است و روحش راکد نیست خطر و تنهایی و آینده ی نامعلوم او را از پا نمی اندازد ، بخصوص اگر فرشته ی آزادی بالهایش را به ما ببخشد و ملکه ی امید با ستاره اش رهنمای ما باشد.
پ.ن: برشی از کتاب ویلِت اثر شارلوت برونته
شما چقدر به این یک بند اعتقاد و باور دارین؟
نام کتاب : جزء از کل
نام نویسنده :استیو تولتز
مترجم :پیمان خاکسار
تعداد صفحات : ۶۷۳
چاپ نشر چشمه
کتاب جزء از کل اولین رمان استیو تولتز است که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و به عنوان یکی از بزرگ ترین رمان های تاریخ استرالیا، در سطح جهان محبوبیت بسیار زیادی دارد.
کتاب جزء از کل در مورد مارتین و جسپر دین – پدر و پسر – است که هر کدام از یک زاویه خاص و متفاوت با عامه مردم به زندگی و اتفاقات آن نگاه می کنند. مارتین با باورهای خاص و گاه عجیب خودش سعی می کند پسرش، جسپر را به بهترین شکل ممکن تربیت کند و به همین خاطر داستان زندگی خودش را از همان دوران کودکی برای او تعریف می کند. داستانی که نشان می دهد زندگی او همیشه تحت تاثیر برادر ناتنی اش قرار داشته است.
داستان کتاب جزء از کل از زمان کودکى پدر تا زمان بزرگ شدن فرزند ادامه پیدا می کند و تمامی حوادث و اتفاقات شگفت انگیز زندگی آن ها همراه با یک طنز تلخ و یک تم فلسفی روایت می شود.
کتاب جزء از کل به راستی جزئی از یک کل را به رخ می کشد. در هر قسمت از کتاب اتفاقی در دل اتفاق دیگر وارد می شوند و خواننده نمی تواند به راحتی کتاب را کنار بگذارد و یا آن را پیش بینی کند. داستان و ماجراهای کتاب مدام اوج می گیرد و خواننده از هر صفحه آن بی نهایت لذت خواهد برد.
برشی از این کتاب :
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند.
برشی از این کتاب :
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می کنه. ببین چی بهت میگم، راسخ ترین آدمی که می شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه ست و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره ی واقعی رو نمیفهمه.