نام کتاب: ویلت

نام نویسنده : شارلوت برونته

مترجم: رضا رضایی

انتشارات :نشر نی

«ویلت» عنوان سومین رمان منتشر شده از شارلوت برونته و البته آخرین اثر در زمان حیاتش است. مهمترین موضوع داستان تنهایی انسان‌هاست و نشان دادن این‌که تا چه حد می‌توان این تنهایی را تاب آورد. لوسی قهرمان این داستان با سفر به ویلت زندگی جدیدی را آغاز می‌کند و همزمان با چالش های جدیدی روبه رو می‌شود و در کتاب دین چالش ها به خوبی و ملموس تصویر سازی شده است.«ویلت» روایت رنج و تلاش است برای ایفای وظیفه، گریز از بطالت‌های روزمره، و جستجوی عشق، و نیز کشاکش آدمی با سرنوشت ناشناخته. شارلوت برونته خوانندگان این کتاب را به سفری می‌برد برای کشف زوایای پنهان خیال و اندیشه زنانه.

برشی از کتاب :

خلوت و سکون آن خوابگاه دراز را دیگر نمی توانستم تحمل کنم .تخت هایی که به سفیدی میت بودند و داشتند به روح و شبح بدل می شدند .تاج تک تک تخت ها به جمجمه مردگان می مانست بزرگ و آفتاب سوخته.رویاهای خشکیده ی دنیایی کهن تر و نژادی بلندتر که با حدقه های بزرگ و گشوده به همان حال مانده بودند.

برشی از صفحه ۲۳۶:

تقدیر از جنس سنگ است و امید هم بتی است کاذب‌.کور، بدون گوشت و خون ؛ از جنس خاراسنگ.

بخشی از کتاب که واقعا مرا مجذوب کرد در توصیف انتظار برای دریافت نامه هایی از محبوب خود بیان شده بود که من بخش هایی از آن را این جا برای شما بازگو میکنم. 

ساعت عذابم ساعت آمدن پستچی چی بود. متاسفانه این ساعت را خوب می شناختم و بیهوده سعی میکردم به روی خودم نیاورم. میترسیدم از شکنجه ی انتظار و ناخوشی و یأسی که هر روز ، قبل و بعد آن صدای زنگ آشنا، وجودم را می‌لرزاند.انتظارم برای رسیدن نامه شبیه حالت جانورانی بود که توی قفس اند و غذای بخور نمیری به آن ها می دهند تا همیشه گرسنه و آماده ی بلعیدن طعمه باشد.

و در جایی دور تر از این صفحه میخوانیم: 

ساعت مهیب، ساعت آمدن پستچی، نزدیک بود و من نشسته بودم.منتظر ، مانند روح دیده ای منتظر روح.آن روز هم بعید بود نامه ای برایم بیاید. با این حال ته دلم به خودم می گفتم که بله بعید است اما غیرممکن نیست.

و در جایی دور تر درباره وداع با آن نامه ها و کاتب نامه ها این گونه احوالش را توصیف می‌کند :

عطر ها روی دست هایم روان شدند، روی میز تحریرم .این رگبار شور را پاک کردم. سنگین و کوتاه بود .اما زود به خودم گفتم این امید که به او مویه می‌کنم رنج میکشید و مراهم رنج میداد .نمی مرد مگر در آخر کار. پس از  عذابی که این همه ادامه می یابد باید به مرگ خوش آمد گفت. خوش آمد هم گفتم این رنجِ دراز خودش شکیبایی را به عادت بدل کرده بود .در پایان چشم های این مرده را بستم. صورتش را پوشاندم و با آرامشِ بسیار دستها و پاهایش را جمع کردم. اما نامه ها را می بایست دور کنم .دور از چشم. آدم سوگوار یادگار ها را جایی جمع می کند و درشان را هم می بندد. نمی شود هر بار نگاه کرد و نیشِ افسوس را درقلب چشید و تاب آورد.