یه وقتایی هم این سوال تو ذهنت ایجاد میشه که اونم اندازه ی تو، دلش برات تنگ میشه ؟
یه وقتایی هم این سوال تو ذهنت ایجاد میشه که اونم اندازه ی تو، دلش برات تنگ میشه ؟
وقتی فهمیدم امروز روز منِ، بغض کردم ! عین دیوونه ها . از سر شادی نبود . بیشتر از سر بُهت بود . بعد از گذشت مدت زمان به نسبت کوتاهی هنوز هم باورم نمیشه که دارم پرستار میشم ! من ، یاسمن ! برام خیلی عجیبه. باعث میشه غمگین بشم . کلا یه غم عمیق رو تو وجودم حس میکنم . بخش تاریک و دارک وجودم هر روز داره عمیق تر و گود تر میشه و دقیقا همین بخش از وجودم باعث میشه که نخوام به آدما نزدیک بشم .
نمیدونم چرا انقدر صغرا کبرا کردم ولی در کل خواستم امروزو با وجود تمام عواطف منفی و مثبتم نسبت به خودم به خودم تبریک بگم .
یاسمنِ عزیزم ، گُلی مهربونم ، قلبِ نازنینم ، روزت مبارک . خیلی عاشقتم وخیلی مراقبتم و تمام تلاشم برای اینه که زندگی شاد و آرومی رو تجربه کنی.
اون برهه زمانی که خیلی حالت بد بود، خیلی داشتی گریه زاری میکردی رو یادت بیار. اون آدمی هم که اومد جلوت نشست گفت: میگذره. یه روز به این حالت میخندی ؛ اونم یادت بیار.
گذشت، روزی رسید که به اون حالت بخندی ؟ نه!
یکی دیگه از نامردیهای آدما در قبال همدیگه اینه که، به دروغ به هم امید میدن. اما من میخوام با واقعیت الان بهت سیلی بزنم که از جات پاشی.
تو هیچ وقت قرار نیست اون روزایی که عمیقاً درد میکشیدی رو فراموش کنی. چیو فراموش کنی؟ تو با تموم قلبت درد کشیدنُ ، زجر کشیدنُ احساس کردی. زندگیش کردی. همه چیز تو ذهنت هست فقط به عقبتر ذهنت میره. منتظر کمرنگ شدنش باش اما منتظر پاک شدنش نباش. انتظار خودش آدمو پیر میکنه. عمرت هم باهاش گذشته. تو اونا رو زندگی کردی.
سعی کن کنار بیای با چیزایی که گذروندی. پاشو دست خودتو بگیر. خودتو از اون برزخ انتظار بیرون بکش . کنار بیا. این کنار اومدنه خیلی بیشتر کمکت میکنه.
صبح رو با ذکر " دیگه غلط بکنم از ترم بعد ساعت ۸ صبح کلاس بردارم" شروع میکنیم !
یکی از انگیزه های بیدار شدن امروز صبح زود ، ناهار قرمه سبزیِ سلفه! حداقلش مثل بعضی دانشگاه ها نیست که چمن دانشگاه رو بچینن با آب قاطی کنن تحویل دانشجو های مملکت بدن !
اگر یک روز صبح از خواب بیدار شی و بفهمی دیگه نمیتونی ببینی چه حسی بهت دست میده؟ یا اگر بهت بگن به مرور زمان ،طی چند سال آینده ی نزدیک نور چشم هات ،فروغ و برق نگاهت کم رنگ و کم رنگ میشه و تا اون لحظه ای که دیگه نتونی ببینی ادامه پیدا میکنه ، واکنشت چیه؟
بعد از شنیدن این خبر بد اولین فکری که به سراغت میاد چیه؟ فکر می کنی بعد از اینکه بیناییت رو از دست بدی اولین چیزی که به شدت دلتنگ دیدنش میشی چیه ؟ یا کیه ؟
من میخوام از همین تریبون استفاده کنم و با کمک همه ی شما چالش جدیدی راه بندازم . این شما و این چالش جدید " چشم هایم " .
و هرکسی که الان داره این پستُ میخونه رو به این چالش جدید دعوت میکنم تا راجب این موضوع بنویسه .
تو این چالش از چشم هاتون بنویسین. از چیز هایی بنویسین که با چشم هاتون می تونین ببینین، اما تا الان به زیباییش بی توجه بودین. از درکِ واژه هایی بنویسین که بدون دیدن عملا سخت و بی معنا میشدن مثل رنگ و ...
هدف از شروع این چالش توجه بیشتر به نعمت دیدن ست. نعمتی که تو روزمرگی ها و شلوغی هامون ازش غافل شدیم. از چالش های ندیدن بنویسین و در نهایت به خودتون یادآوری کنین که شیوه ی درست شکرگزاری از این نعمت درست استفاده کردن از چشم های قشنگتون هست .
و در نهایت میخوام به طور اختصاصی از چند دوست عزیزم دعوت کنم که این چالش رو شروع کنن.
صبا جانم و محمدرضا و امیرحسین و ویانا و نادشیکو
ازتون میخوام هر کدوم از شما بعد از نوشتن این چالش و گذاشتن پستش تو وبلاگتون، ۳ نفر از خواننده های وبلاگتونُ برای شرکت تو این چالش دعوت کنین.
لطفا تو کامنت همین پست هم اعلام کنین که شرکت کردین تا من لینک پستتون رو بزارم تا من و بقیه دوستان راحت تر به پست هاتون دسترسی داشته باشیم و نوشته های جذابتون رو بخونیم.
شرکت کنندگان در چالش تا این لحظه :
امیرحسین | نادِشیکو | ماهی نیلی | •° 𝓚𝓲𝓶𝓲𝓪 °• | سفید | نگین هستم | 𝑴𝒆𝒍𝒊𝒃𝒆𝒍𝒍 | هیچکس | آقای سین | مهربان | آقای ربات |محمدرضا|یک کتابخوار |یگانه دخت |مهدیار (مترسک) | e t |🌺آسیــ هــ💚 |نرگسِ نوشکفته| Brilliant.Shr| سائر ... |
سلامت چشم های من تهدید شدن!
از اولین باری که فهمیدم به بیماری میگرن چشم مبتلا شدم تا به امروز نزدیک به یک سال میگذره.
با تشدید شدن دوباره ی دردها، برای بررسی مجدد و تعویض احتمالی قطره های چشمم که مدت ها بود دیگه ازشون استفاده نمیکردم به چشم پزشک مراجعه کردم . پزشک با یه جمله به قول معروف آب پاکی رو ریخت رو دستم. بهم گفت میگرن چشم به مرور باعث میشه بیناییت رو از دست بدی.
از مطب دکتر که بیرون اومدم گیج و منگ بودم. من؟ یاسمن؟به مرور نابینا میشم؟
پذیرش این موضوع مساوی بود با اضافه کردن یک بار سنگین دیگه، روی دوش هام.
از این موضوع هیچکس اطلاعی نداره؛ به جز شما. دلم نمیخواست با گفتن این موضوع به خانواده باز هم سرکوفت بشنوم. اخه اصلا توجهی ندارن به این موضوع که درسته محیط و عوامل زندگی باعث بروز این بیماری شده اما عوامل ژنتیکی هم که از پدرم به ارث بردم هم بی تقصیر نبوده .
وارد خیابون اصلی شدم .باد سرد پاییزی با شدت زیادی به صورتم خورد. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
به رنگ ها فکر کردم . رنگ سفید شکوفه های الوچه و رنگ صورتی گلبرگ های هلو توی بهار. به رنگ سبزی که جنگل های مازندران توی تابستون به تن داره . به رنگ زرد و نارنجی برگ ها تو پاییز که جنگل ها رو زیبا و عاشقانه میکنه . به رنگ سفید و آبی لباس پوشیده شده ی کوه ها توی زمستون . به رنگ غروبِ دریا که عاشقانه می پرستمش. به رنگ سیاهِ قلم برای نوشتن نت های پیانو.
و من یه روزی ممکنه دیگه هیچ کدوم از این ها رو نبینم . یاد این جمله از کتاب "یادت نرود که ..." افتادم :
گاهی غصه از قلب می آید و می رسد به گلو و درست وسط گلوی آدم گیر میکند. درچنین مواقعی نفس ادم بند میآید، به هر دری میزند تا نفسش باز شود ، اما نمیشود. غم همان جا می ماند و جا خوش میکند.
پ.ن: بچه ها نگران نباشین،تازمانی که به چشم هام فشار نیارم مشکلی نیست .دکتر میگفت اگر شیوه ی زندگیم بر اساس گریه های ممتد و استفاده طولانی مدت از گوشی و لپتاپ باشه احتمال پیشروی بیماری و نابینایی هست . شما ها که بیشتر از من دارین غصه میخورین :))