بارها پیش خودم ، لحظه ی دوباره دیدنت رو تصور کردم. لحظهای که بیهوا تو خیابون سر راه همدیگه قرار میگیریم ، یا لحظهای که مجبوریم توی مترو هم مسیر باشیم، یا حتی لحظهای که تو شلوغی روزمره کارمون به همدیگه گیر کنه .
هزار بار تمام این احتمالات رو بالا پایین کرده بودم. روزی هزار بار به این فکر کردم که ممکنه یه روزی تو گیر و دار روزمرگیِ زندگی دوباره همو ببینیم. هزار بار به واکنشم تو اون لحظه فکر کرده بودم.
اما وقتی امروز یه نفر انقدر شبیهت، تو پیاده رو جلومو گرفت و ازم آدرس پرسید فهمیدم تمام اون تصوراتم راجع به واکنشی که قراره نشون بدم غلط از آب در اومده.
این آدم فقط شبیهت بود خودت نبود، اما من دست و پامو گم کرده بودم. به اجزای صورتش زل زدم، شاید یه لحظه شایدم چند لحظه، متوجه زمان نبودم. شبیه آدمای گیجی بودم که بلندم کرده باشن پرتم کرده باشن اون سر دنیا.
یه لحظه حتی حرف زدن یادم رفته بود خیلی خنده داره اما هنوزم با فکر کردن بهت تپش قلب میگیرم. وقتی بهش فکر میکنم نمیدونم به این تپش قلب چه ماهیتی بدم و یا چه اسمی روش بزارم و فقط ترجیح میدم باهاش مدارا کنم و از کنارش بگذرم.
زندگیه دیگه.
چه میشه کرد؟!