محمدرضا
الان ساعت ۱۹ و ۱۵ دقیقه(۶ دی) است که من شروع به نوشتن چالش کردم البته اگر بخوام دقیقتر بگم ۱۹:۱۴:۳۷ است و من تا پایان بامداد امروز ۴ ساعت و ۴۶ دقیقه وقت دارم.
اگر امروز آخرین روز دنیا باشد ...
اگر امروز آخرین روز دنیا بود و این ساعتها، ساعات پایانی زندگی من محسوب میشدن خیلی از دغدغههای زندگیم برام پوچ شدن یا بهتره بگم همشون پوچ میشدن. اضطرابی که به دلیل شرایط و محیط زندگی مجبورم هر ثانیه تحملش کنم دیگه وجود نداشت و برای چند ساعتی به احتمال ۹۵ درصد رنگ آرامش رو میچشیدم . یا به عبارتی بهتر بگم که سبک بال بودم.
به مهدیه زنگ میزدم و ازش میخواستم که برای مدت کوتاهی هم که شده به پاتوقمون تو خیابون انقلاب بریم و همون همیشگیمون رو سفارش بدیم. میپرسین همون همیشگیمون چیه؟ بستنی قیفی تو لیوانهای بزرگ با کلی سس شکلات .برای مهدیه هم یه کیک یزدی اضافه کنار بستنیش باشه.
اگر میخواستم حتی منطقیتر به موضوع نگاه کنم متوجه ضیق وقتم میشدم میدونستم که نمیتونم به دیدن تک تک آدمهای دوست داشتنی زندگیم برم. بنابراین بهشون زنگ میزدم به رفیقام و خانوادهام .به این نکته هم توجه کنید که گفتم رفیقام، نه دوستام! چون اندازه یک دنیا بین دوستی و رفاقت فاصله ست.
در هر مکالمه تلاش میکردم کلید واژههایی که برامون خاطره انگیز بود رو تداعی کنم و باعث نقش بستن لبخند روی لبهاشون بشم.
عین یه گربه لوس تو آغوش مادرم میخزیدم. به اشیای دوست داشتنی زندگیم با دقت بیشتری نگاه میکردم و در نهایت روی تخت دراز میکشیدم . طبق روتین شبانه ام کرم مرطوب کننده صورتم را میزدم و ۱۵ صفحه کتابم رو مطالعه میکردم.
لامپهای رنگی دور سقف را روشن میکردم و میخوابیدم چون ترجیح میدم وقتی خواب هستم دنیا به آخر برسه!
من دوست عزیزم نادشیکو و همه ی خواننده های عزیز رو برای شرکت تو این چالش دعوت میکنم .
پ.ن: با فکر کردن به این چالش بیشتر از هر وقت دیگه ای به نشدن ها و آرزو هام فکر کردم!