دوستان کسی اینجا هست کشاورزی خونده باشه؟!
میخوام بدونم با این قیمت دلار ، چه نوع خاکی باید بریزیم تو سرمون :/
دوستان کسی اینجا هست کشاورزی خونده باشه؟!
میخوام بدونم با این قیمت دلار ، چه نوع خاکی باید بریزیم تو سرمون :/
امروز اولین تصادف جدی عمرم رو با ماشین بعد از آبان ۹۸ که گواهینامه گرفتم انجام دادم :/ من از ۵ سالگی فوبیای تصادف رو داشتم و دارم . هربار هم که تو ماشین بودم و پدرم به بدترین نحو ممکن تصادف کرد اون فوبیا بیشتر روی من اثر گذاشت تا همین امروز که شاخ به شاخ کردم. فکر کنم تصادف امروز باعث شد که فوبیام به کل باهام خداحافظی کنه :))
یکم گلگیر به گلگیر کردیم و مقصر هم خانمی بود که بهم زد و در کل به خیر گذشت ولی خب هنوز که هنوزه قلبم تند میزنه . خوبه حالا سرعتی هم نداشتم :/
ولی به قول یکی از دوستام که میگفت تا زمانی که تصادف نکنی یه راننده واقعی نمیشی :دی و به قول پدرم که همیشه میگه تصادف برای راننده اس :دی
حالا من روزی ۱۴ ، ۱۵ ، ۱۶ بار میگم مامان خانم بخدا که با دقت رانندگی میکنم و دست فرمونم عالیه ولی بعضیا دور از جون جناب خر عین خر رانندگی میکنن.
دلم میخواد داد بکشم بگم نَگیییین "این نیز بگذرد..."
چون اینی که داره میگذره عمر ماست ، جوونیمونه ، روزاییه که باید خوب می گذشت ، روزاییه که باید خوشحال و بی دغدغه می گذشت . نه با دغدغه ی پول ، کنکور ، مهاجرت ، کار ، آینده و نگرانی برای خودمون و دیگران.
اینی که داره میگذره وقت و امید و ارزوهامونه...
به قول چاووشی : برو فقط نگاه کن با خنده و با صورتم زمان چیکار میکنه ...
از وقتی که مصرف قرص هایی که روانپزشک تجویز کرده رو شروع کردم تو موقعیت هایی که همه ی اعضای خانواده عصبی میشن ، من هر هر میخندم :/
یاد یکی از فصل های پایتخت افتادم که هما (زن نقی ) قرص آرامبخش میخورد، تو موقعیت های حساسی که میخواست عصبی بشه یا بقیه عصبی بودن اون میزد زیر خنده :))
بابا که بهم میگه کاش زودتر قرص بیخیالی رو برات گرفته بودیم :)) و در همون حین رو میکنه به مامانمو میگه اکرم ، یاسمنُ ببین پخ کنی میخنده :)) میای امتحان کنیم؟:)) شبیه اسباب بازی شون شدم که حسابی از وضعیت روحیش راضی ن :)
برام مهم نیست شادی های امروزم وابسته به قرص شده، فقط میدونم که واقعا نیاز داشتم به این شادیِ غیر واقعی. دچار یه حس بی حسی نسبت به همه چی شدم و واقعا از این بابت از ته قلبم خوشحالم . به قول سارن : بیخیال غم اصن خلایق هرچی لایق ، یه امشبو جمع بشیم بریم سرزمین عجایب :) !
هر آدمی وقتی وارد یه رابطه ی خوب و سالم میشه هیچوقت نباید دغدغه ی خیانت کردن و خیانت دیدن رو داشته باشه. برای من و میم هم همین قضیه صدق میکرد. هیچوقت به هم شک نکردیم یا شکی نداشتیم. من همیشه به رابطه ای که با میم داشتیم متعهد و بودم و از این تعهدم به شدت راضی بودم. خلاصه آدم وقتی چیزی رو قلبا بخواد این کار کوچک ترین کاریه که میتونه برای سلامتی روح خودش و حال خوبِ رابطه اش انجام بده. هروقت میدیدم کسی تو فضاهای مجازی قصد کرم ریختن یا مخ زدن داره بلافاصله بلاکش میکردم. حالا یه وقتایی هم میم رو در جریان میزاشتم و یه وقتایی هم بدون اینکه مطلع بشه اون آدم بلاک میشد. اما از وقتی که رابطه ام با میم تموم شد با خیلی از آدما حرف زدم ولی در نهایت همشون باز هم مثل سابق بلاک شدن. لابد میپرسیدن چرا؟ واقعیتش با صحبت کردن با پسرای مختلف یه سری چیزا دیدم که هرگز تصورش رو هم نمیکردم. صحبت هایی رو خواستن با من شروع کنن و به خودشون اجازه ی صحبت کردن راجب موضوعاتی رو دادن که من و میم تو این چند سال هیچوقت راجب این چیزا صبحت نکرده بودیم و حتی به خودمون اجازه نداده بودیم وارد این حریم ها بشیم. و من باید با افتخار سر بلند کنم و بگم آقا من از اوناش نیستم. دارین در خونه ی اشتباهی رو میزنین.
دلیل بعدی بلاک کردنم این بود که با توجه به این که من و میم خیلی به هم نزدیک بودیم و از زیر و بم زندگی هم خبر داشتیم و رویاهای زیادی برای آینده و کنارهم بودنمون داشتیم، در نهایت به جدایی ختم شد. آدمی که اون همه از لحاظ روحی به من نزدیک بود و با توجه به چیزایی که تا همین امروز متوجه شدم ولی بعد از این همه سال رفت و خب نخواست که برگرده و کلا قید منو زد چه اعتباری به بقیه هست؟یه جورایی انگار دلم ترسیده و تو تنهاییش داره با دوست داشتن یه طرفش دست و پنجه نرم میکنه تا بتونه باهاش کنار بیاد.
و دلیل بعدیم هم اینه که از هرگونه شنیدن جمله ی عاشقانه از آدمای دیگه به شدت بدم میاد. حتی به طور خیلی جدی دچار مور مور شدن میشم و احساس تهوع بهم دست میده! حس میکنم حتی تو خیالمم دارم به قلبم خیانت میکنم!
من تصمیمم رو به طور جدی گرفتم و روی حرف و تصمیمم هم تا آخرش هستم.قبلا یه جمله ای من و میم داشتیم که به هم زیاد میگفتیم. "تا ابد باهمیم." "تا ابد کنارتم" ولی روزگار بهم نشون داد که این تا ابد فقط اندازه ی 4 سال و نیم عمر داشت. تو رابطه همه چیز دو طرفست و خب خوبی ها و بدی هامون باعث شد که کنارهم نمونیم ولی این تصمیمی که گرفتم هیچ ربطی به آدما ی دیگه نداره و تصمیمی هست که خودم شخصا بهش قراره پایبند باشم. پس این تا ابدی که تو جمله ای که میخوام ازش استفاده کنم واقعا میخوام بهش جامعه عمل بپوشونم. "زنده باد تا ابد تنهایی"
شاید بگین این جمله ات الان از روی احساسات و از این جور چیزاست ولی میتونم بگم که با تمام منطقی که من داشتم این تصمیم رو گرفتم.لابد بگین شاید بخاطر شرایط الانت این تصمیم رو گرفتی ولی میتونم قاطعانه بگم که درسته که شرایطم تو این تصمیم دخیل بوده ولی دخالت صد در صدی نداشته. و لابد سوالی که براتون پیش اومده اینه که به تمام جوانب این تصمیمت فکر کردی؟ و بازم من میتونم قاطعانه بگم که بله. من دیگه دلی ندارم که بخوام تقدیم کسی کنم و دیگه زبونی برای گفتن دوستت دارم ندارم. شاید با آدما معاشرت کنم و شاید با بعضی آدما بخوام برم بیرون ولی حواسم به دلم هست. نمیزارم دوباره راه گم کنه تو دل آدم دیگه ای و آواره شه.
نصیحت من از این به بعد به دخترای کم سن و سال تر از من اینه که تمام عشقی که دارین رو خرج آدما نکنین و برای خودتون هزینه کنین. تنهایی اصلا بد نیست. درسته شاید خیلی وقتا به آدم های دیگه که دستشون تو دست معشوقشون هست حسودی کنین. درسته شاید دلتون یه وقتایی بخواد با یه نفری یه مسری رو قدم بزنین ولی باور کنین بعدا که خدایی نکرده به حال و روز من دچار بشین ترجیح میدادین که بیشتر حواستون بود. خلاصه که حواستون خیلییی به دلتون باشه.
ما کُشته های بی نَبَردیم...
فکر میکردم حالم خوب شده. بخاطر همین دقیقا بعد از 32 روز دی اکتیو بودن به اینستاگرام برگشتم. اما دقیقا همین الان دیدم میم تمام اون پست هایی که باهاشون خاطره داشتیم رو از صفحه ی اینستاگرامش برداشته و اون لحظه بود که فهمیدم خوب نشدم.که هنوز دوست داشتنش اذیتم میکنه. برای آرامش خودم هم که شده آنفالوش کردم. حتی چند روز پیش هم شمارشو از تو گوشیم پاک کردم. میدونم ممکنه پشیمون بشم اما اینطوری آرامش بیشتری دارم. همین که تو بی خبری هستم راحت ترم. همین که دلتنگی هام و دوست داشتن هام رو میریزم تو خودم و آدما خبردار نمیشن بهتره. چون بعدا ممکنه محکوم بشم به این که بخاطر ترس از تنهایی بود که چنگ زدم به رابطه ای که هیچوقت درست نمیشه. خدایی بی انصافیه عشقی که بهش دارم و داشتم محکوم بشن. من نه بخاطر ترس از تنهایی بود که وارد رابطه شدم و نه بخاطر ترس از تنها شدن بود که دوستش دارم. فقط امیدوارم یه روزی دلم با این حجم از بی مهری هایی که دیده مهرشو بیرون کنه...
پ. ن:یکی بهش بگه هایلایت هاش رو هم درست کنه. اونو یادش رفت. هه :/
بابت تمام شب هایی که تا صبح خواب برگشتنشو میبینم، نمیبخشمش!
به قول والایار : از خواب برگشتم به تنهایی...
پ. ن:مشاور برام آرامبخش تجویز کرده :)
آپدیت 2022-06-08، 15:34:40(گاد، ببین چی پیدا کردم...)
پ. ن: آدمی که رفت هیچ کار اشتباهی نکرد. کاری رو کرد که عقلش میگفت درسته. احتمالا اونم روزگار سختی رو داره. فقط دلم نمیتونه ازش دلگیر نباشه.
پ. ن:مینویسم تا یادم بمونه دوست داشتن آدما همیشه به شیرینی توت فرنگی های تابستونه نیست. مینویسم تا یادم بمونه که تا چه اندازه فکر میکردم اون آدم برای من بی نظیره. مینویسم تا فراموش نکنم چقدر عاشقش بودم :)
داستان از این قراره که یکی از دوستام که هم سن منم هست (21سال) امروز استوری گذاشته و تولد یک سالگی بچشو تبریک گفته :)
بععدد من فقط پتانسیل اینو دارم که دوست پسرم که قرار بود باهم ازدواج کنیم رو تبدیل کنم به یه غریبه :) چقدر جالب! به قول علیرضا قربانی : غریبه ترین آشنای تو ام،یا به قول شادمهر که باغم تو صداش میگه :نه غریبم نه یه دشمن...
پ. ن:بحث ازدواج و بچه داشتن نیست. من آدمی نیستم که اصلا بخوام تو این سن ازدواج کنم اما خب خسته شدم از درجا زدن. خسته شدم از اینکه هنوز تو این سن بگم که پشت کنکورم. و تو این درجا زدن ها من خیلی چیزهامو از دست دادم. برای مثال یه مدت اعتماد به نفسمو، یه مدت قدرت انتخابمو وحالا هم کسی که عاشقشم رو...
پ. ن:الان شبیه اردک های کلافه ای هستم که دلشون حمام آب گرم میخواد ولی بخاطر بخیه سرم نمیتونم برم :/
امروز تو باشگاه یه اتفاقی افتاد. امروز یکی از بچه های باشگاه به اسم آرام که اتفاقا من باهاش دوستم باشگاه نیومد. نکیسا_مربی _به یکی از بچه ها گفت که آرام نمیاد؟ اون دختر هم در جواب گفت که نه معلومه که امروز نمیاد. دوست پسرش اومده. از این جا به بعد من هم وارد جریان شدم و گفتم مگه دوست پسرش کجا بود؟ اون دختر گفت مگه نمیدونی پسرِ برای فلان اُستان هست. بعد از 9 ماه اومده دیدن آرام. من میدونستم آرام دوسالی هست که با یکی دوسته اما نمیدونستم این مدلیه.
همون لحظه یه واژه تو سرم تکرار شد "لانگ دیستنس". یاد خودم افتادم وقتی یه بار بعد از 9 ماه دیدن میم اومدم و تو وبلاگ از ذوق اون روز نوشتم. دلم میخواست همون لحظه به آرام زنگ بزنم. بگم "آرامِ جان" نکن. اشتباه منو تکرار نکن. با خودت بد تا نکن. قلب مهربونتو اینطوری به بازی نگیر...
احتمالا یه روزی که حالم بهتر از الان بود از رابطه ی لانگ دیستنس تو وبلاگ براتون حرف میزنم. فقط تنها توصیه ای که میتونم بکنم تو این شرایط اینه که بگم شاید خیلی چیزها با پارتنرتون عالی باشه، شاید یه رابطه ای رو تجربه کنین که از هر لحاظ بی نظیر باشه عین خود من که وقتی از خوبی های رابطمون به بقیه میگفتم کسی باورش نمیشد؛اما حالا که من به ته داستان رسیدم میتونم بگم اگه برمیگشتم به اولِ داستان هیچوقت نمیخواستم که این رابطه رو تجربه کنم با توجه به تمام خوبی های میم، با توجه به تمام علاقه ای که من به میم داشتم و دارم. خواهش میکنم قبل از اینکه تصمیم بگیرین که یه رابطه ی لانگ دیستنس داشته باشید با چند نفر که این تجربه رو داشتن صحبت کنین.
پ. ن:مکالمه ی دیشبِ من و نیلو خبر از حالم میده :)
آپدیت 08:40:59 25 فروردین: جیغ زدنام و گریه کردنام و اسم میم صدا زدنام و نرو گفتن هام تو خواب به شدت آزار دهنده بودن. حالا دیشب به جای اون چند شبی که تو خواب جیغ جیغ میکردم و گریه میکردم خواب دیدم پیام داده و برگشته. چقدر تو خواب خوشحال بودم :) دلم برات تنگ شده میمِ داستان من...
از زمانی که اولین بادِ گرم بهاری گونه هامو قلقلک داده، همش به این فکر میکنم که پاییز و زمستونی که گذشت چقدر طولانی بود. به حدی سرمای زمستون تو دلم کولاک به پا کرده بود که یادم رفته بود بهار و تابستونی هم هست. انگار این تغییر فصل تلنگر خوبی برای من بود تا یاد وعده ی خدا بیوفتم:
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿۵﴾ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿۶﴾
پس بعد از هر سختی آسانی هست.
بهارتون سرشار از آرامش 🦋
پ. ن:ممنونم بابت تمام دلداری ها و راهکارهاتون. بابت تک تک پیام های عمومی و خصوصی و ناشناس، واقعا ممنونم. چقدر خوبه که دارمتون :) حتی یه دوست ناشناس عزیز تو دوتا پست قبل تر ازم خواست به یه نحوی آدرس وبلاگم رو از طریق ایشون به میم برسونم تا بلکه با خوندن این حرفا نظرش عوض شه :)) چقدر شماها مهربونین❤️
پ.ن:"دلم برات تنگ شده. نمیشه برگردی؟ :( " احتمالا این جمله مظلومانه ترین جمله ای هست که یه عاشق میتونه بگه.