دانشگاه من یک ساعتی با محل زندگیم فاصله داشت.هر روز ساعت ۶ صبح بیدار میشدم . شال و کلاه میکردم و به دانشگاه میرفتم . روزایی هم که کلاس نداشتم یه سری به دانشگاه شهر خودم میزدم و سر کلاسِ هم ترمی و هم رشته ای های خودم می‌نشستم.

بعد از چند بار رفتن چند تا دوست پیدا کردم. یکی از اون ها اسمش فرهاد بود. فرهاد اصالتا ترک بود و اهل اینجا نبود. هرکسی هم تو یک نگاه میدید متوجه میشد که اهل اینجا نیست .اخه موهاش بور بود و چشماش تقریبا همرنگ چشم های مادرم عسلی بود . تو یکی از روز های سرد اوایل زمستون بود که بهم پیام داد و گفت که میخواد منو ببینه. پیام دادم و گفتم چیزی شده؟ گفت برای فرجه ی ترم میخواد برگرده شهرشون و قبلش میخواد منو ببینه و خداحافظی کنه. قبول کردم. آدرس کافه ی نزدیک خونمون رو دادم و گفتم فلان ساعت میبینمت. اومد. برخلاف همیشه که ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشت این بار آشفته بود . بعد از اینکه سفارش ها رو دادیم طبق معمول یک دانشجوی نمونه از استاد ها گله کردیم . من از استاد آناتومی خودمون گله داشتم و پشتش بد و بیراه میگفتم ، اون از استاد بیوشیمی شون می‌گفت. یکی‌من میگفتم دوتا اون می‌گفت. یکمی که گذشت از تو کیفش یه هدیه بیرون آورد. هدیه اش کادو پیچ شده نبود. یک کتاب به اسم مرشد و مارگاریتا بود‌. اسم کتاب برام تازگی داشت . ازش بابت هدیه اش تشکر کردم و طبق عادتم کتابو باز کردم. تو صفحه ی اول کتاب یک شعر با دست خط خودش به چشم می‌خورد‌ :

از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است 

وزننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است 

بار اول که شعر رو خوندم معنیش رو متوجه نشدم .ولی وقتی برای دفعه ی دوم سعی کردم شعر رو بخونم همه چیز برام کم کم واضح شد و رنگ گرفت. اسمش فرهاد بود و این شعر اشاره مستقیم به فرهاد کوه کن داشت. خودمو زدم به کوچه علی چپ . اما فرهاد منتظر جواب بود . سعی کردم دیدارمون رو کوتاه کنم و به خونه برگشتم. این شعر و مدل ابراز علاقه کردنش به شدت ذهنم رو درگیر کرده بود.

آخر شب فرهاد بهم پیام داد. تو یک جمله برام نوشته بود " نفسم میشی؟" 

پیامش رو سین زدم اما حدود یک ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در جواب براش چی بنویسم. جوابم مشخص بود اما دلم نمیخواست با حرفم دلش رو بشکونم . بار ها نوشتم و پاک کردم ‌‌. بارها فلسفه بافی کردم ، دلیل و منطق آوردم.  آخرش نوشتم : فرهاد تو واقعا آدم خوبی هستی اما من فکر‌نمیکنم که ما بدرد هم دیگه بخوریم و در کمال احترام جوابم منفیه. 

نمیخواستم با حاشیه جواب دادن بهش این اجازه رو بدم که بخواد با سوال هاش گیجم کنه. میدونستم بعدش میپرسه چرا و نه تو اشتباه میکنی و ...

اون شب فرهاد سین زد و چیزی نگفت.

صبح که بیدار شدم با یه پیام بالا بلند از فرهاد مواجه شدم. برام نوشته بود : 

[بزار برات یه داستانی تعریف کنم. کلاس سوم که بودم رفتم کلاس زبان. تو یکی از جلسات سوم یا چهارم بود که چشمم به یه دختری افتاد . اسمش نازنین بود .وقتی نگاهش میکردم قلبم تند تر می‌زد. دست خودم نبود .حتی نمیدونستم چه اسمی رو این حالم بزارم. سه سال رفتیم کلاس ولی من زبان نمیفهمیدم و همش نگاهش میکردم. زبان رو پاس نکردم و اون رفت کلاس بالاتر و من زبانو ول کردم ولی همیشه میرفتم در آموزشگاه تا وقتی اومد بیرون تا خونشون با هم بریم. بعدش به خانواده ام فشار آوردم که برام گوشی بخرن تا بتونم بیشتر باهاش در ارتباط باشم. بزرگتر که شدم فهمیدم وقتی تو چشماش زل میزنم از خودم بیخود میشم .نمیتونستم ببینم تو چشم‌هاش چه خبره. من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم تا سال ۱۴۰۰ که سال کنکورم بود . ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ من مریض شدم و رفتم بیمارستان. ۳ روز کما بودم وقتی هوشیاریم رو به دست آوردم اولین کاری که کردم بهش پیام دادم .

دکتر هایی که معاینه ام میکردن بهم میگفتن که به دلیل سیروس کبدی احتمال ایجاد سرطان بالا هست و باید دو ماه بستری بمونم. من تو این دو ماهی که نمیتونستم از بیمارستان بیرون برم بهش پیام میدادم. بهش میگفتم شیرین. دو سه سالی میشد که صداش میزدم شیرین . مامانو بابام هم در جریان بودن که من دل دادم به شیرینِ دلم. شیرین  تو اون دوماه جوابمو دیر به دیر میداد.میگفت برای کنکور درس میخونم و نمیتونم جوابتو بدم . منم باور کرده بودم . از بیمارستان مرخص شدم. اون روزا شیربن دیگه خیلی کم جوابمو میداد. حتی وقتی زنگ میزدم رد میکرد تا یه روز دقیقا ۸ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۳ دقیقه پیام بلند و بالایی که من دیگه نمیتونم ادامه بدم و میتونی بهتر زندگی کنی و این داستان ها و اینکه همه سال هارو فراموش کن و اگه عشقی بوده توهم بچگی بوده و خداحافظی کرد. سر جلسه کنکور کلا گریه کردم با این که بلد بودم و خیلی خونده بودم اما خوب نزدم. اون سال اون پزشکی تبریز آورد و رفت ولی من بدبخت شده بودم دیروز تو کافه گریه کردم چون شکسته بودم. من کل زندگیمو باخته بودم افسرده شده بودم دو بار خودکشی کردم ولی بابام نذاشت بمیرم. منو پیش مشاور برد تا فراموش کنم .مشاور کار خودشو کرد .من امیدوار تر شدم از فکر مردن بیرون اومدم ولی اون از یادم نرفت موهاش خرمایی بود و چشمای سیاهی داشت تو چشماش میشد سالها زل زد و گم شد اون شهر خراب شده برای من خوب نیست شاید نازنین نخواست شیرین من بمونه ولی من با عشق اون زندم من اونقدر غذا خوردم که وزنم شد ۲۰۰ کیلو زندگیم داغون شد. آره یاسمن خانم من تو کافه گریه کردم چون عاقبتم مثل کرم سوخته بود روز اول که تو نسیبه دیدمت تو چشمات زل زدم ولی چشمای تو چشمای اون نمیشد .میشد فهمید توشون چه خبره بهت حق میدم من آدم داغونی ام ولی هرچی هم داغون شدم فدای یه تار موی شیرین .
بهت پیشنهاد دادم و بابتش معذرت میخوام و ممنونم که قبول نکردی. میخواستم با باتو بودن اونو فراموش کنم . 
ببخشید این مدت مزاحمت بودم .کتابی هم که برات خریدم به عنوان یه دوست ازم بپذیر و ازت خواهش میکنم که فقط صفحه اول کتاب رو پاره کن چون اون شعر برای من خیلی معنی داشت.
"از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
وز ننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است"
اسم فرهاد به عاشقی معروفه و ننگ فرهاد و شهرتش شکست در عشقه...]

در جواب این پیام دلم میخواست براش بنویسم : 

شیرینِ تو هم مثل ناپلئونِ دزیره است . تو یه جایی از کتابِ دزیره ،  اوژنی دزیره مینویسه : من بخشی از دوران جوانی ناپلئون هستم و هیچکس جوانی اش را فراموش نمی‌کند حتی اگر به آن فکر نکند‌.

اما به جاش سکوت کردم. بعد از اون جریان من دیگه هیچوقت خبری از فرهاد نداشتم . حتی برای روبه رو نشدن با فرهاد دیگه به دانشگاه شهرم نرفتم و سعی کردم فرهاد و خاطره اش رو مثل خیلی از اتفاقات جوانی در گوشه ای از ذهنم نگه دارم .

پ.ن: بمونه به یادگار از دانشگاه و اتفاقات امسال:) و لازمه که ذکر کنم این داستان براساس واقعیت نوشته شد.‌