هیچ چیز زندگی سرجای خودش نیست. مثلا من همین الان از خوشی باید لبریز بودم و رویا بافی میکردم برای روزی که قراره میم رو تو تهران ببینم. یا شاید هم امشب با خیال راحت ساعت 12 شب خواب بودم. هیچ چیز این زندگی علاوه بر اینکه سرجای خودش نیست باب میل منم نیست. کلا همه چی بهم ریخته. هدفم هام، عواطفم، افکارم، حتی خانواده ام... همه و همه دست به دست هم دادن تا بشم یه یاسمن با صورت اشک آلود و قلب پر درد... با یه دنیا حسرت با یه دنیا افسوس با یه دنیا حال بد با یه دنیا بی اعتماد به نفسی با یه دنیا احساس شکست و پوچی...
این روز ها دلم فقط چند روز مُردن میخواد، فقط چند روز...
نمیتونم به درستی تصمیم بگیرم و حالم به شدت داغونه. بیشتر از هر وقت دیگه این بیت تو سرم میچرخه که "من از خودم گلایه دارم دردم اینجاست این زندگی چیزی که من میخواستم نیستم"