یه روزهایی آدم دلش می خواهد ساعت ها بشینه و حرف بزنه اما شنونده ای نیست

یه روزهایی هم شنونده ای هست اما واژه گم میشه تو عمق حرف های ناگفته !

من می خوام حرف بزنم واژه هست حرف هام هم ردیف و مرتب تو ذهنم چیدم تا بیانشون کنم، تا نق بزنم ، تا غر بزنم ، یکم هم بغض این چندوقتُ هم چاشنیش کنم و گریه کنم ...!

این روزها هم میدونم دردم چیه و هم درمونی براش ندارم !
دردم یکی دوتا نیست اما با این حال برای هیچکدومشون درمونی ندارم جز صبر ...

کاری که دقیقا عین این سه سال کردم صبر و صبر و صبر ...

کاش راه دیگه ای وجود داشت ...

پ.ن:جوری که بامن رفتار می کنن باعث میشه حتی برای یه لحظه هم که شده باور نکنم که ده روز و سه ماه دیگه بیست سالم میشه ! چقدر زودبزرگ شدم (: