آروم صِدا م کرد و گفت : چشماتو ببند دست هاتو بیار جلو .
چشماممو بستم و خیلی آهسته و با احتیاط دست هامو جلو آوردم و روی میز سرد کافه گذاشتم .
یه ثانیه یا شاید هم در کسری از ثانیه دست هام گرم شد ...
دستاشو گذاشته بود روی دست هام . باورم نمیشد . نمیدونم چند ثانیه گذشت اما طاقت نیاوردم و لرزون چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورتش بود وبعد دست هایی توهم قفل شده بود . اولین بار بود که دست هام توی دست های یه نامحرم بود .از گرمای دستش دلم یه جوری شد. بهتره بگم انگار تُلوپی ریخت .
بهم گفت به خودش قول داده بوده تا وقتی که به احساسش و من مطمئن نشد دست هامونگیره و حالا امروز روزی بود که به من و احساسش مطمئن شده بود ...
یکمی که گذشت برام شروع کرد به لی لی لی حوضک خوندن بعد از اینکه یکم از تو شوک بودن در اومدم به شوخی گفت خب خانم خانما یکم دستتو میاوردی جلوتر من که انگار رو میز خوابیدم.
خندم گرفته بود راست میگفت بیچاره بخاطر اینکه بتونه دست هامو بگیره مجبور شده بود روی میز خم شه. یکم دست هامو جلوتر بردم و آروم با انگشت شَستم انگشت های شَستِشو لمس کردم و نازشون کردم و از اعماق وجودم به چهره اش لبخند زدم .
پ.ن :به مناسبت سالگرد عاشقیمون
پ.ن 2 : باهم گوش بدیم