۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد و دل» ثبت شده است

کاش میشد به عقب برگشت

تو دوران ابتدایی یه دوستی داشتم به اسم "مرجان". مامان هامون باهم دوست شده بودن و رفت و آمد داشتیم. من شاگرد اول‌ کلاس بودم و مرجان شاگرد تنبل کلاس. با اون حال هیچ کدوممون درس خون بودن ملاک دوستیمون نبود. یه روزی از روز های خدا مامان من و مامان مرجان باهم میان مدرسه تا کارنامه ی نوبت اولمون رو بگیرن. ناظم تا چشمش به مامان من میوفته میگه خانم شما که مشکلی‌ نداری بچت همیشه نمره اش بیستِ. اونجا اولین جرقه ی حسادت تو دل مامان مرجان اتفاق میوفته و نمیدونم بعد از اون روز چه اتفاقی بین مرجان و مادرش افتاد که دیگه هیچوقت مرجان باهام مثل قبل نشد.

سال ها از این ماجرا گذشت. سال دومی که پشت کنکور بودم تو یکی از مرکز مشاوره های شهر به مرجان برخوردم. باهم احوال پرسی کردیم و گرم گرفتیم باهم شماره رد و دل کردیم. وقتی از رشته ای که درس میخونه پرسیدم گفت عکاس شده و حالا تو دانشگاه هم عکاسی میخونه. تو اینستاگرام فالوش کردم. از روی عکس ها و استوری هایی که می‌گذاشت فهمیدم کارش حسابی گرفته و حسابی موفقِ.

امروز مرجان تو حرفه ای که قدم گذاشته موفقیت رو بغل کرده و منی که همیشه شاگرد اول‌ کلاس بودم بعد از سه سال فارق التحصیل شدن از دبیرستان همچنان پست کنکوری محسوب میشم. 

گاهی وقت ها فکر می‌کنم به اینکه کاش هیچوقت شاگرد اول‌ نبودم. کاش فرزند اول‌ خانواده نبودم. اون وقت هیچوقت انقدر روی من زوم نمیشد و راحت تر می تونستم زندگی کنم. الان که به اطرافم نگاه میکنم همه ی دوستام دانشجو شدن راهشونو انتخاب کردن و میدونن از زندگی چی میخوان اما من هنوز مردد هستم! نمیدونم با خودم چند چندم! و این واقعا مشکل بزرگیه تو سن 20 سالگی من هنوز نمیتونم با خودم و درمورد شغلی که میخوام در آینده داشتم باشم یا تحصیلات دانشگاهیم صادق باشم. شاید اگه موقع انتخاب رشته محکم می ایستادم جلوی خانواده ام الان هیچوقت انقدر تو زندگیم درجا نمیزدم و ناامید به کتاب های جلو روم نگاه نمیکردم...

مقصر اصلی قطعا خودمم که این همه خودمو از زندگی عقب انداختم و کلی لطمه های روحی خوردم. کاش می‌شد به عقب برگشت...

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    سکوت

    سکوت همیشه به این معنا نیست که حرفی برای گفتن نداری؛ 

    روز هایی میرسن که عمدا سکوت میکنی تا افکارت مثل فنر از جا نپرن و بیرون نریزن! 

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹

    حال و روزم

    سلام دوستان

    اول از همه از محبتی که نسبت به من داشتین و جویای احوالم بودین ازتون تشکر میکنم. خداروشکر کرونای من خوب شده و فقط گهگاهی سرفه میکنم که انشالا به زودی برطرف میشه .

    پیرو پست قبل "شهریور  و کارهای مورد علاقه ام" همان روز که این پست را نوشتم و منتشر کردم اخبار اعلام کرد که پیشنهاد شده است کنکور یک ماه به تعویق بیوفتد .

    باشنیدن این خبر به شدت ناراحت شدم و تصمیم گرفته بودم که کارهای مورد علاقه ام را  از همین الان از سر بگیرم . میم می گفت نکند سازمان سنجش بی هوا سری به وبلاگت زده باشد و من ناگریز گفتم با شانسی که من دارم این امر بعید نیست.

    خلاصه شب بعدش خبر آمد که خیر کنکور درتاریخ مقرر برگزار می شود‌. حالا استرس جایش را با ناراحتی عوض کرده بود!

    درهمان شب کذایی با پدرم دعوام شد و بخشی از کتاب های درون کتابخانه ام را در پذیرایی ریختم!

    یادش بخیر روزهایی بود که دلم نمی آمد خار به تن کتاب هایم برود اما حالا کتاب های کنکوری ام را بی قید روی زمین پخش و پلا کرده بودم . خواهرجان زحمت کشیدن و آن هارا روی هم در گوشه ای از خانه چیدند. آنقدر برایم کم اهمیت شده اند که بیخیال تر از همیشه بهم میریزمشان تا از لابه لایشان کتاب مورد نظرم را بیابم و  بعد از آن همان طور بی نظم رهایشان میکنم.

    آنقدر این کتاب ها اذیتم کرده اند که حالا حال و  روزشان برایم مهم نیست‌.

    حکایت رفتار ما آدم هاست!

    گاهی وقت ها آنقدر اذیتمان میکنند که حتی اگر عزیزترین فرد زندگیمان هم که باشد بیخیالش میشویم و رهایش میکنیم.

    دیروز حرف گوشی خریدن که به میان آمد پدر آنقدر حرف بدی زد که به گمانم تا عمر دارم نباید این حرف را فراموش کنم. میدانی انگار زخم شده روی دلم ...

    کاش بفهمیم بارِ حرف هایی که می زنیم شاید آنقدر برای طرف مقابل سنگین تمام شود که هرگز آدم سابق نشود ...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده