تاحالا براتون پیش اومده که تو دوراهی بین منطق و احساس گیر بیوفتین؟ برای من که بار ها پیش اومده. نتیجه ی انتخاب هر کدوم از این راه ها عواقب و نتایجی رو در بر داره.

انتخاب اینکه من بخوام یه کارمند بدون دغدغه مالی بشم و یا راهی رو در پیش بگیرم که از آینده نامعلومش اطلاعی ندارم ولی بهش علاقه دارم هم یکی از همون دوراهی هاست. واقعیتش فکر میکردم همون یه بند نوشتن تو دوتا پست قبل تر برای خودم کافی باشه ولی خب برای خیلی از دوستان سوال شده بود. که چرا از این اتفاق خوشحال نیستم.

خیلی ها فکر میکردن من از اون دست آدم های نازپرورده ای هستم که هیچ دغدغه مالی ندارم و خوشی زیادی زده زیر دلم. یا خیلی ها هم فکر میکردن که از شرایط کاری و جامعه ای که توش زندگی می‌کنیم اطلاعی ندارم. باید بگم با همه ی این مسئله ها آشنا هستم. بخصوص وقتی خودت تو شهر کوچیکی زندگی کنی که اکثر جوون ها با مسئله بیکاری روبه رو هستن این مسئله برات قابل لمس تر میشه.

من خیلی از زمان ها بخاطر ترس یا عدم اعتماد به‌نفس کافی نتونستم قدم هایی که دلم میخواست رو تو زندگی بردارم. پدرم از اون دسته افرادی هست که هیچوقت حاضر نیست از خونه ی امن خودش خارج بشه. می‌گفت بیام تجربی چون خونه ی امن خودش بود. می‌گفت باید پزشک بشم چون خونه ی امن خودش بود. همزمان هم رفاه نصیبم میشد هم جایگاه اجتماعی وچی بهتر از این که یه دختر تو جامعه ی امروزی بتونه بین مردها حرفی برای گفتن داشته باشه. اعتراف میکنم من هم یه زمانی به این علاقه داشتم که دندون پزشک یا داروساز بشم. هنوزم رویای داروساز شدن رو دارم. تمام اتفاقی که من از لحظه ی کنکوری شدن باهاش دست و پنجه نرم کردم تا به امروز باعث شدن که من چندین سال متوالی پشت کنکور باشم و نتیجه اش این باشه که مشاور بهم بگه هنوز "من کیستم" ِ من کامل نشده.

ولی وقتی یه شاگرد سلمونی از شرایط من آگاه شد به پدرم گفت حاضر بود فرزند پدرم بشه و خودشو به آب و آتیش بزنه تا کنکور قبول بشه! عین حرفی که شما به من زدین. خیلی ها آرزو دارن تو جایگاه من باشن و بدون هیچ دردسری کارشون به راحتی آب خوردن جور بشه. 

روزهای زیادی فکر کردم و با این نتیجه رسیدم که من هم انگار عین پدرم دچار این تله ی ذهنی شدم که از آینده ی نامعلوم یا وضعیت نامشخصی که با انتخاب هام انجام میدم واهمه دارم  و نمیخوام قدم اولشو بردارم. من هم میترسم از خونه ی امنی که پدرم برام تعریف کرده خارج بشم!   هر بار یه تلاش هرچند کوچیکی هم که کردم سرکوب شدم درنتیجه وضعیتم هیچ تغییری نکرد. ولی تسلیم نشدم و برای رهایی از این تله ها دارم به حرف های مشاورم گوش میدم باشد که رستگار شویم :) 

من همیشه رویای بزرگتر از کارمند شدن رو تو سرم داشتم و دارم. اگر نتیجه ی کنکورم راضی کننده نبود، این بار انتخاب من متفاوت تر از سال های گذشته ست. من دنبال علاقه های بعدی که تو زندگیم دارم میرم. این بار کور کورانه دنباله روی حرف های پدرم نیستم. من هم مثل همه ی آدما دغدغه ی اینو دارم که یه آدم مستقلی بشم ولی من استقلال رو تو کارمند شدن گره نمیزنم.

من خودم از اون دسته آدم هایی هستم که 60 درصد همه ی مسائل رو پول میبینم و میدونم نداری یا جیب خالی چه طعمی داره. اینو هم میدونم که رویایی که تو سرم دارم از جایی که ایستادم و دارم سعی میکنم بهش نگاه کنم خیلی تاریکه و تقریبا هیچی رو نمیتونم تشخیص بدم و این باعث میشه دچار استرس بشم ولی اینو هم میدونم اگه بخوام تسلیم این تله ی ذهنی خودم بشم هیچ آینده ی خوشحال کننده ای در انتظارم نیست.

منطق میگه کارمندی رو قبول کنم و اعتراف میکنم که کارمند شدن راه بدون دغدغه و امنی هست ولی من این بار میخوام از خونه ی امن خودم خارج بشم و بخاطر خودم و آینده ای که همیشه دلم میخواست داشته باشم تلاش کنم.