آپلود اون لحظه ای که از پیشش برمیگردی خونه و لباست بوی عطرش رو گرفته ...
آپلود اون لحظه ای که از پیشش برمیگردی خونه و لباست بوی عطرش رو گرفته ...
وقتایی که کنارت بودم دلم میخواست خوشبختیمو جار بزنم. انگار تو اون لحظات آدمهای دیگه که اطرافمون بودن برام بیاهمیتترین چیز ممکن میشدن. صدام بالا میرفت. بلند میخندیدم و احتمالاً باید برقی هم تو نگاهم موج میزد . البته اینو تو باید بگی. به نظرت چشمام از خوشی برق میزد؟
الان چی ؟ کسی رو تو زندگیت داری که از حضورت اینطوری ذوق کنه و به وجد بیاد؟ حس میکنم هر چقدر هم که زمان بگذره، اون حس، اون لحظات، هر چیزی که مربوط به اون موقعهاست، برام کهنه نمیشه. ته احساس الانم برای اون لحظات یک لبخند تلخه.
راستی سر همون کوچهای که آخرین بار دیدمت کافه کوچولوی خوشگلی باز کردن. روی دیوارش نقاشی کشیدن تا از اون حالت بیروحیش خارج بشه اما هیچکس به اندازه من و تو نمیدونه که چقدر غم پشت اون دیوار جا مونده.
اعتراف میکنم هر بار که به گذشته فکر کردم از خودم بدم اومده؛ به خاطر کارایی که کردم تا نگهت دارم. به خاطر دست و پا زدنهای آخرم ، باعث شده به این نتیجه برسم که چقدر بد بودم و حتی خودم هم متوجهش نبودم. گاهی فکر میکنم کاش فرصت داشتم تا بهتر رفتار کنم. تا کمتر دست و پا بزنم برای نرفتنت. کاش برای رفتنت انقدر غمگین نمیشدم که بهت زنگ بزنم و از نبودنت بگم . که کلی دروغ به هم ببافم تا برگردی. کاش اصلاً همه چیز یه طور دیگه بود. کاش اصلاً مجبور نبودی که بری ...
به قول خودت کاش زودتر از کنارم رد بشی و برگردی قبل از اینکه به بوی عطر پیراهن یکی دیگه عادت کنی ، قبل از اینکه به ریتم تند قلب یکی دیگه عادت کنی، کاش برگردی... کاش...
خاطراتمان تمام آن چیزی خواهد بود که میتوانم از تو داشته باشم. ما دیگر هیچ آیندهای با هم نداریم که چشم انتظارش باشیم . به اشتراک گذاشتن خاطرات ،زمانی که با تو گذرانده بودم؛ از طریق واژه و کلمات و در نهایت نوشتن داستانهای کوتاه ، بخشی از زنده نگه داشتن است ! اگر چه خاطرات نمیتواند غم را از بین ببرد یا کسی را که از دست رفته بازگرداند .
به لحظات ملکوتیِ
یکی از باگ های رانندگی تو تابستون اینه که پوست دست چپت آفریقاییه و پوست دستت اروپایی !!!
نزدیک میشویم!!!!
ما آدم ها دوست داریم سرنوشت رو برای همه چیز مقصر بدونیم ولی سرنوشت یه طناب بافته شده با هزاران انتخابه که خودمون انتخابشون کردیم !
_چیه که دل نانازم رو غمگین کرده؟ روزگارِ لعنتیه؟
+اوهوم...
_چشه این روزگار؟
+به قول علیرضا قربانی "روزگار عجیبیست نازنین ..." یا " من غم پنهان طُ ام ..." یا " حالم از شرح غمت افسانهایست..." یا سخت زیبا میروی یکبارگی..."
یه وقتایی هم ادم دلش میخواد به خودش بگه ببخشید که آخرین بار محکم تر بغلش نکردم. فکر میکردم میتونم دوباره ببینمش ...
یه وقتایی هم این سوال تو ذهنت ایجاد میشه که اونم اندازه ی تو، دلش برات تنگ میشه ؟
حرفزدن با او مانند قدمزدن بود. مانند پیادهروی در کوچه پس کوچههای قدیمیِ شهری که در آن بزرگ شدهای. مانند صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی برگ ها حین قدم زدن . مانند زمزمه های عاشقانه ی باد در گوشِ برگ های به جا مانده ی روی درخت .مانند نمناک شدن صورتت با رقص آهسته ی قطرات لطیف باران. مانند تجربهی لذت رهگذر بودن، اینکه غریبه باشی، برای هر آنکس که از کنارت میگذرد. هنگام حرفزدن با او با خودم آشناتر بودم.
پ.ن: "پاییز" فصل پادشاهی من مبارک امیدوارم این پاییز به کام هممون شیرین باشه :)
شاید یک روز در حوالی انقلاب در حالی که در تاکسی زرد رنگی نشستهای و به حرکات انبوهی از عابران زل زدهای، دخترک مشکین مویی با مواجهای دور شانهاش حواست را پرت کند. دلت بلرزد. بی معطلی کرایهات را بدهی و باقیش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله چند متر دنبالش راه بیفتی.
حرکات دخترک را زیر نظر میگیری کوله ی بنفش رنگش و آن طرح میناکاری قدیمی تو را به سالیان دور پرت میکند اصفهان، یاس، کافه درام...
پس از مدت کوتاهی از همان کتاب فروشی همیشگی سر دربیاوری. چشم بچرخانی .دکور همان دکور همیشگی است. انگار تنها چیزی که گذر ایام رویش تاثیر نداشته است همان دکور کتاب فروشی است و بس. تلخ لبخند میزنی .اینجا پاتوق همیشگیتان بوده. بلاتکلیف جلوی در ورودی ایستادهای دستت را در جیبت فرو میبری .از پشت ویترین نگاهش میکنی .از آخرین باری که دیده بودی اش لاغرتر شده است .لپهایی که زمانی با خنده میکشیدی اش و میگفتی "حق نداری به آنها دست بزنی اینها صاحاب دارند" لاغر شدند اما هنوز گونههای خوشتراشی دارد و هنوز لپش جان میدهد برای گاز گرفتن!
این پا و آن پا میکنی. اما بالاخره وارد کتابفروشی میشوی .حواسش پرتِ نگاه کردن به پشت جلد کتاب است که سد راهش میشوی. سرش را بالا میآورد .نگاهتان در هم قفل میشود. نمیدانی چه بگویی موسیقیِ پخش شده از بلندگو عوض میشود و صدای علیرضا قربانی و آهنگ حالم از شرح غمت افسانهایست در کتاب فروشی طنین میاندازد.
از درون میلرزی .انگار تمام وجودت یخ کرده است. نگاهش پر از حرفهای ناگفته است . پلک میزند مردمک چشمانش میلغزند. انگار چشمانش پر و خالی میشود از اشکهایی که نباید این وقت روز سر و کلهشان پیدا شود.
میخواهی دهان باز کنی اما او زودتر از تو خودش را جمع و جور میکند و آرام از کنارت میگذرد. تو میمانی و هوایی که برای نفس کشیدن کم است.
از کتابفروشی بیرون میزنی و کنار در ورودی می ایستی. کارش که تمام شد پا تند میکند و از در ورودی میگذرد اما دقیقاً بعد از برداشتن دومین قدم تردید میکند. پایش را دوباره در همان جای قبلی میگذارد. مکث میکند. در میان هیاهوی رهگذران صدای نفس کشیدنش را می شنوی که عمیق و با فشار هوا را با ریه هایش می بلعد و پر التهاب و لرزان هوا را به بیرون میراند. حتی به اندازه ی ثانیهای پلک زدن چشم از او بر نمیداری .منتظری حرفی بزند. کاری بکند .سرش را پایین میاندازد و آرام زمزمه میکند دنیا خیلی کوچک است عزیز من و از تو دور میشود.
تمرین نوشتن در تاریخ بیست شهریور ۱۴۰۲