چندوقتی میشود به یاسمن درونم قول داده ام که در این مدت باقی مانده فیلم نبینم ؛ اما خب گاها ذهنم شیطنت میکند و از حرف هایم سرپیچی میکند!
یکی از سکانس هایی که در فیلم جدیدی که دیدم بسیار جذبم کرد مربوط به گفت و گوی مادری 37 ساله با فرزند 12 ساله ی خود بود. این گفت و گو مانند زلزله ای 8 ریشتری به ناگاه تکانم داد. کلمات و جملات هوشمندانه چیده شده بودند. لاعقل برای من که این گونه بود!
خلاصه ی حرف های آن مادر :
کارم سخته. خیلی هم سخته؛ اما من تمام تلاشمو میکنم که تو کارم بهترین باشم و پیشرفت کنم نمیخوام روزی برسه که به من بگی نمیخوای مثل من باشی. یه روزی من هم به مادرم گفتم نمیخوام زندگیم مثل تو بشه و حالا امروز من نمیخوام این حرف رو از تو بشنوم. پس سخت تر تلاش میکنم تا برات الگوی خوبی بشم!
واقعا تکان دهنده بود. مادری که سعی داشت الگوی فرزندش شود. این جملات برای من آشنا بودند. من بارها به مادرم گفته بودم که نمیخواهم مانند او زندگی کنم و برای اثبات این کار هم همهی تلاشم را خواهم کرد.
امروز با شنیدن دوبارهی این حرف ها در ذهنم جرقه ای ایجاد شد. قدم اول برای اثبات این حرف بهترین بودن در درس است. نمیدانم چرا، اما این جرقه کافی بود تا به من انگیزه ای دوچندان برای درس خواندن بدهد.
گاها با چرخاندن سرم به عقب و دیدن گذشته حالم بد میشود. روحم همچنان زخمی است و التیام نیافته است. اما با نگاه به آینده ای که قرار است با دستان خودم بسازمَش انگیزه میگیرم و به خودم قول میدهم که من بهترین خودم خواهم شد. فقط کافیست خودم را باور داشته باشم.