وقتایی که کنارت بودم دلم میخواست خوشبختیمو جار بزنم. انگار تو اون لحظات آدمهای دیگه که اطرافمون بودن برام بیاهمیتترین چیز ممکن میشدن. صدام بالا میرفت. بلند میخندیدم و احتمالاً باید برقی هم تو نگاهم موج میزد . البته اینو تو باید بگی. به نظرت چشمام از خوشی برق میزد؟
الان چی ؟ کسی رو تو زندگیت داری که از حضورت اینطوری ذوق کنه و به وجد بیاد؟ حس میکنم هر چقدر هم که زمان بگذره، اون حس، اون لحظات، هر چیزی که مربوط به اون موقعهاست، برام کهنه نمیشه. ته احساس الانم برای اون لحظات یک لبخند تلخه.
راستی سر همون کوچهای که آخرین بار دیدمت کافه کوچولوی خوشگلی باز کردن. روی دیوارش نقاشی کشیدن تا از اون حالت بیروحیش خارج بشه اما هیچکس به اندازه من و تو نمیدونه که چقدر غم پشت اون دیوار جا مونده.
اعتراف میکنم هر بار که به گذشته فکر کردم از خودم بدم اومده؛ به خاطر کارایی که کردم تا نگهت دارم. به خاطر دست و پا زدنهای آخرم ، باعث شده به این نتیجه برسم که چقدر بد بودم و حتی خودم هم متوجهش نبودم. گاهی فکر میکنم کاش فرصت داشتم تا بهتر رفتار کنم. تا کمتر دست و پا بزنم برای نرفتنت. کاش برای رفتنت انقدر غمگین نمیشدم که بهت زنگ بزنم و از نبودنت بگم . که کلی دروغ به هم ببافم تا برگردی. کاش اصلاً همه چیز یه طور دیگه بود. کاش اصلاً مجبور نبودی که بری ...
به قول خودت کاش زودتر از کنارم رد بشی و برگردی قبل از اینکه به بوی عطر پیراهن یکی دیگه عادت کنی ، قبل از اینکه به ریتم تند قلب یکی دیگه عادت کنی، کاش برگردی... کاش...