۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

دلِ تنگ

گفت از دلتنگی بگو. گفتم دلتنگی یعنی دلی که از فراق یار بی تاب و بی قرار است. دلتنگی یعنی در واژه ها صدای محبوبت را بشنوی، روی برگردانی و کسی آنجا نباشد. دلتنگی یعنی فکرت پیش کسی باشد که فکرش پیش تو نیست و خودت جایی باشی که او آنجا نیست :) 

جانِ بی قرارم را ببین.گویی نفس برای ادامه راه کم آورده است. همه از رفتنت می گویند. تو بیا و خلافش را ثابت کن.

دلم برایت خیلی تنگ شده است.دلم برایت خیلی زیاد تنگ شده است. دلم برایت خیلی خیلی زیاد تنگ شده است. با معرفت من دلم برای تو این‌چنین تنگ است. دلتنگ تو ام که به داد دلم برسی...

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی 

گذری کن که خیالی شدم از تنهایی...

عراقی

پ.ن:باورم نمیشه یه سال گذشت ... عمرِ که گذشت .این متن رو نمیدونم کی نوشتم فقط یادمه روزی که خیلی دلتنگ بودم نوشته بودم.هربار که میخواستم منتشرش کنم به یه بهانه ای این کارو نمیکردم ولی امروز دلو به دریا زدم.

پ.ن:پسردایی پدرم خواستگارمه و پدرم موافقه .جنگ جهانی سوم تو خونه راه افتاده ...خستم از جنگیدن ...کاش یکم بدون دغدغه میشد زندگی کرد ...

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    قلب یا دل

    در زبان ترکی نمیگن "دلتنگتم"

    میگن : اُیریم سَنی ایستییده...

    یعنی "قلبم تو رو میخواد" ! 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

    حال و روزم

    سلام دوستان

    اول از همه از محبتی که نسبت به من داشتین و جویای احوالم بودین ازتون تشکر میکنم. خداروشکر کرونای من خوب شده و فقط گهگاهی سرفه میکنم که انشالا به زودی برطرف میشه .

    پیرو پست قبل "شهریور  و کارهای مورد علاقه ام" همان روز که این پست را نوشتم و منتشر کردم اخبار اعلام کرد که پیشنهاد شده است کنکور یک ماه به تعویق بیوفتد .

    باشنیدن این خبر به شدت ناراحت شدم و تصمیم گرفته بودم که کارهای مورد علاقه ام را  از همین الان از سر بگیرم . میم می گفت نکند سازمان سنجش بی هوا سری به وبلاگت زده باشد و من ناگریز گفتم با شانسی که من دارم این امر بعید نیست.

    خلاصه شب بعدش خبر آمد که خیر کنکور درتاریخ مقرر برگزار می شود‌. حالا استرس جایش را با ناراحتی عوض کرده بود!

    درهمان شب کذایی با پدرم دعوام شد و بخشی از کتاب های درون کتابخانه ام را در پذیرایی ریختم!

    یادش بخیر روزهایی بود که دلم نمی آمد خار به تن کتاب هایم برود اما حالا کتاب های کنکوری ام را بی قید روی زمین پخش و پلا کرده بودم . خواهرجان زحمت کشیدن و آن هارا روی هم در گوشه ای از خانه چیدند. آنقدر برایم کم اهمیت شده اند که بیخیال تر از همیشه بهم میریزمشان تا از لابه لایشان کتاب مورد نظرم را بیابم و  بعد از آن همان طور بی نظم رهایشان میکنم.

    آنقدر این کتاب ها اذیتم کرده اند که حالا حال و  روزشان برایم مهم نیست‌.

    حکایت رفتار ما آدم هاست!

    گاهی وقت ها آنقدر اذیتمان میکنند که حتی اگر عزیزترین فرد زندگیمان هم که باشد بیخیالش میشویم و رهایش میکنیم.

    دیروز حرف گوشی خریدن که به میان آمد پدر آنقدر حرف بدی زد که به گمانم تا عمر دارم نباید این حرف را فراموش کنم. میدانی انگار زخم شده روی دلم ...

    کاش بفهمیم بارِ حرف هایی که می زنیم شاید آنقدر برای طرف مقابل سنگین تمام شود که هرگز آدم سابق نشود ...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    fernweh

    واژه ای هست در ادبیات آلمانی به اسم " fernweh "  

    به معنای "احساس دلتنگی برای جایی که هیچوقت نبودی و نرفتی " ...

    دقیقا الان توهمین حالتم  

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۹ خرداد ۹۹
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده