۰۶/۰۶ تاریخ خاصیه.نه برای اینکه تاریخ رندی هست بلکه بخاطر اتفاقاتی که تو اون تاریخ افتاده اونو برای من به عددی خاص تبدیل کرده. صبحِش وقتی سفیدی خورشیدو تو آسمون دیدم حال روحی آشفته ای داشتم.شب قبلش با میم صحبت کرده بودم و ذهنم حوالی حرف های اون شب در حال کنکاش بود.با این قسمت حرفش مشکلی نداشتم که می گفت شرایطشو نداره که وارد رابطه بشه .با اون قسمتش کار داشتم که می‌گفت عشق من براش عادت شده و باهاش کنار اومده . نه دلتنگی اذیتش میکنه و نه علاقه ای که به من داشته خفه اش میکنه .حتی برای اینکه مطمئن بشم ازش خواستم که به جون خودم قسم بخوره .قسم خورد که الان فقط در حد یه دوست معمولی دوستم داره .

همش از خودم می‌پرسیدم مگه میشه ؟ مگه عشق و دوست داشتن عادت میشه؟مگه قلب آدم میتونه اون حجم از محبت رو فراموش کنه ؟ اونم در عرض ۵ ماه و نیم!همش به خودم می گفتم یعنی من مقصرم و به عشق و علاقه ام دامن میزنم؟ اینطوری باعث میشم نتونم اون علاقه رو کم رنگ کنم؟ 

اون شب حرف هایی شنیدم که هیچوقت تصورش رو نمیکردم از اون آدم بشنوم.هیچوقت انتظار شنیدن اون جملاتو نداشتم.حس آدم خطاکاری رو داشتم که نباید عاشق اون آدم باشه . گرچه هنوزم اون حس همراهمه ‌...

حتی ساعت ها برای مشاور مشترکی که من و میم میرفتیم تایپ کردم و تایپ کردم از حرف ها و مکالماتمون گفتم. اولش که کلی توبیخ شدم که چرا به میم پیام دادم . اما بعدش جمله ای رو روی صفحه ی گوشی دیدم که خودم بارها و بارها اون احتمال رو با رنگ قرمز روش خط زده بودم.

برای مشاور نوشته بودم :چطوری اون همه عشقی که میم ادعا می‌کرد تبدیل به عادت شد؟من چطوری این همه عشق و دوست داشتن رو تبدیل به عادت کنم؟

و جواب این بود :بحث عشق نبود از قضا،بحث عادت بود.که ترک عادت اولش سخته بعد قابل ترکه.

نمیتونستم باور کنم ولی رفتارهای میم با حرف های مشاور همخونی داشت .نمیشد چیزی رو کتمان کرد . 

حال روحیم ثانیه به ثانیه بدتر می‌شد تا جایی که دیگه واقعا کنترل کردن احساسم از توانم خارج شد و بدون توجه به هرچیزی تو اتاقم نشستم و با صدای بلند از ته دلم زار زدم .بابا از شرایط روحی که دچارش شده بودم به شدت ترسید. تقریبا ساعت ۹ شب بود که به من زنگ زد و گفت که پیش روانپزشک وقت گرفته و لباس بپوشم و بیام مطب دکتر پوراصغر و از این بابت من اندازه یه دنیا مدیون پدرم هستم. انگار اون لحظات نیاز داشتم یه نفر فقط قضاوتم نکنه و باهام حرف بزنه. دکتر حرف های قشنگی زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم . به من گفت عشق اگر عشق باشه به عادت تبدیل نمیشه. بهم گفت تو واقعا اون آدمو  عاشقانه دوست داری و به اون رابطه پایبندی . حالا برای رفتن اون آدم نباید ناراحت و غصه دار باشی و اشک بریزی بلکه اون آدم باید ناراحت باشه که تو رو از دست داده .تو دنیایی زندگی می‌کنیم که آدما به روابطشون پایبند نیستن ولی تو بودی و هستی پس اون آدم یه طلای ناب رو از دست داده. می‌گفت تو اونو به قلبت راه دادی. اون آدمو کردی بخشی از وجودت . وقتی شخصی بخشی از وجودت میشه نمیشه اونو از خودت جدا کنی و بعدش بگی عادت کردم به نداشتنش.مثل این میمونه که تو دستتو قطع کنی و بگی عادت کردم به نداشتنش.

و من چقدر به شنیدن این جملات نیاز داشتم ‌. از اینکه فهمیده بودم عشقی که من داشتم و دارم واقعیه و یه عشق زیبا رو تجربه کردم خوشحال بودم.از طرفی ظاهر قضیه بازم اینطوری نشون میداد که من بخشی از وجود میم نبودم . اون شب حرف های زیادی با روانپزشک رد و بدل شد و درنهایت باعث شد با تمام غمی که نسبت به عشقی که تنهایی تو قلبم دارم ،لبخند بزنم . بماند که کلی قرص هم به ریش نداشته ی من وصل کرد :))

به تنها جمله ای که قبل خواب داشتم فکر میکردم این بود که به قول میم "زمان همه چی رو ثابت میکنه " . حتی اگه واقعا عاشق باشه باز هم زمان ثابت میکنه.

و در نهایت صبحی که به تاریکی شب سیاه بود ،شبی به روشنی روز رو برام رقم زد. 

پ.ن:راستی ۲۰۰+ شدنمون مبارک :) واقعا بابتش ذوق زده شدم. مرسی بابت همراهیتون .