بعد از رفتنت روز های زیادی را با امیدواری می گذرانم.
امید به اینکه همانند من هنوز دوستم داری. همانند من دلت برایم تنگ میشود. همانند من دلت برای صدایم تنگ میشود. همانند من دلت برای خنده هایم تنگ میشود. دلت برای صدای خنده هایمان که گوش فلک را کر میکرد تنگ میشود. همانند من دلت برای دیدن دوباره ی من تنگ میشود. همانند من دلت برای شیرین زبانی هایم تنگ میشود. همانند من دلت برای قفل شدن دست هایمان در یکدیگر تنگ میشود. همانند من دلت برای آغوشم تنگ میشود. همانند من دلت تنگ میشود...
بعد از رفتنت روز های زیادی را با گفتن "امیدوارم" ها سرکرده ام.
امیدوارم تا ابد مِهرم از دلت بیرون نرود. امیدوارم روزی در لابه لای روزمرگی هایت دلت برای یاسمنی که داشتی تنگ شود. امیدوارم بخاطر دوست داشتنی که از من در دلت باقی مانده و در کُنجی آن را پنهان کرده ای برگردی. امیدوارم آن روز من هنوز مشتاق بازگشتت باشم و امیدوارم روز دوباره سرنوشتمان با مِهر هم با نخی سرخ رنگ به هم گره بخورد.
ولی هیچگاه به ترس هایم پر وبال نمیدهم.
که نکند روزی برسد که دیگر دوستم نداشته باشی. که نکند بخواهی به من به چشم یک دوست معمولی نگاه کنی. که نکند یادت برود روزی در دیاری دور یاس و یاری دل به یکدیگر سپرده بودند. که نکند من همچنان عاشق باشم و تو نه...
پ.ن: بعد از نوشتن این متن و خوانشش حس کردم یه بار بزرگی از رو دوش هام برداشته شده و انگار همه چی رو سپردم به اون بالایی :) الان فقط دلم میخواد از ته دلم بگم آخیش آزادی :))