روز ها زمان زیادی رو صرف فکر کردن به این میکنم که چرا ما آدم ها چشممون به داشته هامون نیست و به آنچه که داریم راضی نیستیم ! همیشه هم چشممون دنبال به دست آوردن چیز هایی هست که نداریم . درواقع یه جورایی ناشکریم !
برای مثال زندنش راه دوری نمیرم . همین خودِ من ، مثال بارزی هستم که میتونم همه جا جار بزنم .
روزهای زیادی به این فکر کردم که دارایی هایی که دارم رو نمیخوام . مثل سهمیه تو کنکور یا استعداد و هوش ذاتی که خدا در من قرار داده ! یه روز هایی دیوونه شده بودم و میگفتم کاش تومور یا چیزی شبیه این داشته باشم و به خانواده ام اطلاع بدن که مدت زمان کوتاهی زنده ام . اون وقت شاید میذاشتن تو همون مدت زمان کم اونجوری که دلم بخواد زندگی کنم و عمرو با پشت کنکور بودن هدر ندم :( در صورتی که چند تا کوچه اونور تر شاگرد سلمونی حسرت موقعیت من و سهمیه ای که دارم رو میخوره و آرزو میکنه کاش به جای من بود و میتونست از این سهمیه استفاده کنه و پزشک بشه ! درصورتی که تک تک سلول های وجودم فریاد میزنن که دوست ندارن پزشک بشن و راهی متفاوت برای موفقیت در نظر گرفتن .
چقدر سخته زندگی کردن پیش افرادی که طرز فکرشون ، رویاهاشون ، دیدگاهاشون ، آینده نگری هاشون و حتی فانتزی های زندگیشون با تو فرق داره . تازشم بخوان سعی کنن اون دیدگاه هایی که از دید تو غلطه رو فرو کنن تو مغزت ! :(
این جمله ها و حرف ها پر از درد های سه ماه اخیر هست . روز ها و شب هایی که سخت به من گذشت و من با تمام وجود تو دلم فریاد میزدم که نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی بی نتیجه موند ...
بابا و مامان پیروز میدونن و نذاشتن علاقه ام یعنی معماری رو پیگیری کنم و من باز هم پشت کنکوری هستم . بخدا خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم . دیگه حتی دارم سعی میکنم کمتر فکر کنم . چون هرچی بیشتر فکر میکنم دیوونه تر میشم و بیشتر به پوچی میرسم .
زندگی واقعا چیه ؟ دوست داشتن چطور ؟ واقعا برای پدر و مادرم تو پزشک شدن من خلاصه میشه ؟
خیلی وقته که دیگه مفهوم زندگی رو گم کردم ...
پ. ن:این متن روز بیست مهر امسال نوشته شده ولی تو پیش نویس ها مونده بود. دلم خواست این یادداشت اینجا به انتشار در بیاد تا هیچوقت روزهای سختی که بر من گذشت رو فراموش نکنم.