دیروز وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون خسته و کوفته بودم یه حال نزاری داشتم که بیا و ببین! کنار مجتمعی که من کار داشتم ، یه بستنی فروشی بزرگ با بستنی های برجی خوشمزه قرار داره . همین که چشمم به بستنی‌های برجی که دست بقیه بود افتاد دل از کف دادم و حسابی دلم هوس بستنی کرد. با کلی دردی که به واسطه کاری که مطب دکتر انجام داده بودم همراهم بود و گلودردی که به واسطه سرماخوردگی هفته پیش همچنان همراه من بود، پاهام سست شد و یه بستنی قیفی سفارش دادم. بماند که چقدر با ذوق و شوق رفتم سراغ بستنیم و فارغ از دنیا همینطوری که تو خیابون قدم می‌زدم و به سمت خونه می‌رفتم خوردمش.

تو همین اثنا که داشتم تنهایی قدم میزدم به این فکر می‌کردم که اگه یه نفرو داشته باشی که کنارش بتونی فارغ از دنیا بستنی تو لیس بزنی و نگران کثیف شدن دور لبت نباشی یا اینکه وقتی بستنی آب میشه و دور انگشتات می‌ریزه نگران خراب شدن و کثیف شدن استایلت نباشی قطعاً خیلی خوشبختی! قطعاً اون آدم اونقدر حس امنیت بهتون تزریق کرده که کنارش بتونین خودتون باشین.

شما تو زندگیتون آدمی رو دارین که بتونین با خیال راحت کنارش بستنی بخورین و به سختی های دنیا بخندین؟