جلسه ی قبل استاد پیانو قطعه ی درخت از اِبی رو باهام کار کرده بود . جلسه ی بعد سه بار پشت هم موقع نواختن اون قطعه اشتباه کردم . استاد ناامید شده بود . با ناامیدی که تو صداش موج میزد و من به شدت از این ناامیدی بیزار بودم بهم گفت بلند شو یه بار دیگه تکنیک هارو بهت یاد بدم . حقیقتا با این حرفش قلبم از غم مچاله شد . سعی کردم روحیه مو حفظ کنم . گفتم استاد اگه این دفعه بتونم درست و بدون نقض بزنم چیکار میکنین؟ گفت بهت بستنی میدم! گفتم پس اجازه بدین این بار من گوشیمو تنظیم کنم و بزارم که حین نواختنم فیلم گرفته شه. استاد گفت انقدر مطمئنی که این دفعه اون آکورد رو درست میزنی؟ با یه لبخند خسته گفتم بله .مطمئنم. گوشی تنظیم شد دستام رو کلاویه ها حرکت کرد و ذهنم تو خاطره ها پراکنده بود . وقتی نواختنم تموم شد به خودم اومدم . انگار از یه دنیای دیگه برگشته بودم . راضی بودم بدون ایراد نواخته بودم. استاد خیلی تعجب کرده بود. گفت کمتر هنرجویی تو این مدت کم میتونه به این خوبی این قطعه رو بنوازه. تو دلم گفتم پس مریض بودی اونطوری با اوقات تلخی بهم گفتی از پشت پیانو بلند شم؟ و برای هزارمین بار به این فکر کردم که خاطره ها چه قدرت عجیبی دارن.

این روزا شما امید زندگیتون رو چطوری پیدا میکنین؟