۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

یعنی دلت تنگ نمیشه؟!

همیشه واسم سوال بود که یعنی واقعاً تو دلت تنگ نشد واسم؟ یعنی صبح ها وقتی پا شدی گوشیت چک کردی منتظر پیامم نبودی ؟دلت نمیخواست شبا بری تو تخت و فقط با من حرف بزنی؟ وقتایی که میرفتی بیرون منتظر "مراقب خودت باش"از طرف من نبودی؟گوشیت زنگ می‌خورد قلبت نمیریخت پایین که ممکنه من باشم؟ بالاخره یکیمون کم میاره یا تو کم میاری و برمیگردی .یا من از فکر کردن بهت دست میکشمُ میرم مثل بقیه به زندگیم میرسم.نمیدونم اگه بودی چی میخواستم یا چمیدونم اگه بودی چیکار میکردم. خسته شدم از بس گفتم اگه بودی اینطوری میشد اونطوری میشد.تو رو نمیدونم ولی من خیلی دلم واست تنگ شده .یعنی واقعا نمیخوای برگردی؟هیچ راهی نداره؟

پ.ن: خوانش این متن توسط خودم و خیلی دلی طور :) دریافت

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲

    سومین سالگرد تولد گُلی

    در آستانه ی سومین سالگرد تولد "گُلی" هستیم . از اولین روزی که "گُلی" تو ذهنم شکل و رنگ گرفت تا همین امروز همدم همیشگی من بوده و هست. "گُلی" به من این اجازه رو داد که خودم باشم و در کنار شما از درونم بنویسم. (گاهی با بی رحمی ادما رو متهم کردم و گاهی هم در مظلوم ترین حالت خودم بودم.)

    خوشحالم که اول از همه "گُلی " و بعد شما رو در کنارم دارم . 

    به سلامتیِ عشقم وخونه ی خودم "گُلی"! 

    بوسیدمش در شهر بعد از خوردن شلاق :)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۲

    چیزی که سفارش میدی با چیزی که تحویل میگیری

    یه سم خالص واستون آوردم. اصلا عالییی . به قول بچه ها هرچی دیروز نوشیدنی سفارش دادیم با پاس خوردگی شدید مواجه شدیم، به حدی که افتضاح بود :))) یه رخ از سفارش ببینین فقط :))

    پ.ن:خوشحالم برای داشتن دوستام :))

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲

    یه حرفی بزن

    میگم نکنه یکی بیاد برات بهتر از من بنویسه منو یادت بره ؟هوم؟

    نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه دلت بلرزه؟ بیاد دستاتُ محکم بگیره خلاص شی از فکر و خیالم؟ نکنه اصلا منو یادت رفته؟نکنه بری بغلش بعد دستات یخ کنه بری قایمش کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه بیشتر از من برات ضعف بره ؟ نکنه دستاتُ باز کنی و اون مدلی بغل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتُ بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه بیاد خل و چل نباشه مثل من ؟ مثل وقتایی که شبیه کلاه قرمزی برات "تفلد عید شما مبارک" میخوندم. همچین موقر و درست و حسابی و جدی باشه.  همونجوری که دوست داشتی و عاشقش بشی! میگم نکنه بقیه راست میگن؟ نکنه اصلا یادت نیست؟ ننداخته باشی دور اون دیوونه بازی هارو ؟ یادته اصلا زمانهایی که تو بغلت بودمو؟ نکنه بقیه راست میگن؟ یه حرفی بزن ...

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲

    من دیگه اینکارو انجام نمیدم :)

    وقتی قول دادی یه کاریو انجام ندی ولی هم انجام میدی و هم گند میزنی تو اون کار :)) و دوستت برات خط و نشون میکشه :))

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲

    چشم هایش

    نام کتاب : چشم هایش

    نویسنده: بزرگ علوی 

    انتشارات نگاه

    چشم‌هایش رمان عاشقانه‌ای با پس‌زمینه‌ای سیاسی است، که داستان زندگی استان ماکان را از زبان یکی از علاقمندانش که ناظم دبیرستانی است، روایت می‌کند. استان ماکان هنرمندی است که در زمان رضاشاه زندگی می‌کند و به علت فعالیت‌های سیاسی‌اش به تبعید فرستاده می‌شود و در همان جا می‌میرد. حکومت برای فریب اذهان عمومی، نمایشگاهی از تابلوهای نقاشی او را برگزار می‌کند. مردی که از او با نام ناظم مدرسه یاد می‌شود مسئول برگزاری نمایشگاه است. در بین آثار ماکان تابلویی از تصویر یک جفت چشم زنانه توجه ناظم را به خود جلب می‌کند. ناظم به طور اتفاقی صاحب آن چشم‌ها را می‌یابد و موفق می‌شود با او به گفت و گو بنشیند. در این گفتگوها اسراری از زندگی استاد بازگو می‌شود.

    برشی از صفحه ی ۹ کتاب در وصف تابلوی چشم هایش :

    پرده "چشمهایش"صورت ساده زنی بیش نبود .صورت کشیده زنی که زلف هایش مانند قیر مذاب روی شانه ها جاری بود .همه چیز این صورت محو می نمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیره ای نمایان شده بود .گویی نقاش میخواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم ها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته اند.

    در چند صفحه بعد اینگونه آمده است:

    زیر تابلو روی قاب عکس استاد به خط خودش نوشته بود چشمهایش یعنی چشم های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده...

    در صفحه ی ۱۸۱ کتاب اینگونه میخوانیم :

    بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید .رگ و پی شما را می‌تراشد ، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلویست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد .عینا همان تابلوست اما آن روح آن چیزی که دل شما را می‌فشارد در آن نیست...

    و من چقدر با بند از کتاب همزاد پنداری کردم . زمانی که اولین حس های خوب را تجربه میکنی ، زمانی که از ته دلت بابت رخ دادن چیزی خوشحالی و قلبت از شادی میلرزد و یا زمانی که غمِ چیزی یا کسی را تجربه میکنی؛ نمی‌توانی تمام آن حس های تجربه کرده را بصورت تمام و کمال بازگو کنی .گویی لطفش را از دست می‌دهد . مانند احساس شیرین روزی که برای اولین بار در بزرگسالی بدون قید و بند در کنار معشوقت روی شن های ساحل دراز میکشی و به آسمان آبی پیش رویت خیره میشوی .

    و در جایی درباره قضاوت کردن انسان ها اینگونه شرح می‌دهد:

    درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید آنجا اگر ایستادگی کردید اگر از خطر واهمه ای به خود راه ندادید آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. 

    برای وصف احساسم هنگام خواندن این کتاب یک جمله کافیست " به شدت لذت بردم" . نظر شما راجب این کتاب چیست؟ 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۲

    این داستان اینستاگرام

    یه وقت هایی به این فکر می افتم که اینستاگرام یک مکان فوق العاده مزخرفیه!من تو صفحه شخصیم تقریبا هر کسی فالو می کردم و از روزی که تصمیم گرفتم کم و بیش از صورت خودم عکس استوری بزارم جواب دادن به دایرکت هه کلافه ام کرده بود.هرقشر پسری به خودش این اجازه رو میداد اظهار نظر کنه و برای دوستی و مخ زنی پیش قدم شه که همشون بدون استثنا بلاک می شدن.

    هر دفعه که برای چند دقیقه گوشیم دست دوستم بود به صفحه ی اینستاگرامم سرک می‌کشید؛می‌گفت گلی این کیه اون کیه . بعد چت ها رو می‌خوند و کلی می‌خندید. آخرش منم با ریلکسیِ تمام میگفتم بلاک کن .طرف شفته( دیوانه اس) . اینا آدم های درستی نیستن.مگه میشه تو اینستاگرام ندیده و نشناخته پیشنهاد داد؟!

    تا اینکه دوشب پیش کاملا یهویی هرکسی رو که نمی‌شناختم آنفالو و ریمو کردم. نتیجه شد ۲۶۰ دوست!

    در نهایت به نتیجه ی کارم با یه لبخند رضایت نگاه کردم و گفتم آخیش:)

    انگار یه پاکسازی بزرگ در برابر انرژی های منفی انجام داده بودم !

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲

    تغییر

    آدما رو همونجوری که هستن دوست داشته باشید، 

    نه با تغییراتی که دلتون میخواد داشته باشن...! 

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲

    ویلِت

    نام کتاب: ویلت

    نام نویسنده : شارلوت برونته

    مترجم: رضا رضایی

    انتشارات :نشر نی

    «ویلت» عنوان سومین رمان منتشر شده از شارلوت برونته و البته آخرین اثر در زمان حیاتش است. مهمترین موضوع داستان تنهایی انسان‌هاست و نشان دادن این‌که تا چه حد می‌توان این تنهایی را تاب آورد. لوسی قهرمان این داستان با سفر به ویلت زندگی جدیدی را آغاز می‌کند و همزمان با چالش های جدیدی روبه رو می‌شود و در کتاب دین چالش ها به خوبی و ملموس تصویر سازی شده است.«ویلت» روایت رنج و تلاش است برای ایفای وظیفه، گریز از بطالت‌های روزمره، و جستجوی عشق، و نیز کشاکش آدمی با سرنوشت ناشناخته. شارلوت برونته خوانندگان این کتاب را به سفری می‌برد برای کشف زوایای پنهان خیال و اندیشه زنانه.

    برشی از کتاب :

    خلوت و سکون آن خوابگاه دراز را دیگر نمی توانستم تحمل کنم .تخت هایی که به سفیدی میت بودند و داشتند به روح و شبح بدل می شدند .تاج تک تک تخت ها به جمجمه مردگان می مانست بزرگ و آفتاب سوخته.رویاهای خشکیده ی دنیایی کهن تر و نژادی بلندتر که با حدقه های بزرگ و گشوده به همان حال مانده بودند.

    برشی از صفحه ۲۳۶:

    تقدیر از جنس سنگ است و امید هم بتی است کاذب‌.کور، بدون گوشت و خون ؛ از جنس خاراسنگ.

    بخشی از کتاب که واقعا مرا مجذوب کرد در توصیف انتظار برای دریافت نامه هایی از محبوب خود بیان شده بود که من بخش هایی از آن را این جا برای شما بازگو میکنم. 

    ساعت عذابم ساعت آمدن پستچی چی بود. متاسفانه این ساعت را خوب می شناختم و بیهوده سعی میکردم به روی خودم نیاورم. میترسیدم از شکنجه ی انتظار و ناخوشی و یأسی که هر روز ، قبل و بعد آن صدای زنگ آشنا، وجودم را می‌لرزاند.انتظارم برای رسیدن نامه شبیه حالت جانورانی بود که توی قفس اند و غذای بخور نمیری به آن ها می دهند تا همیشه گرسنه و آماده ی بلعیدن طعمه باشد.

    و در جایی دور تر از این صفحه میخوانیم: 

    ساعت مهیب، ساعت آمدن پستچی، نزدیک بود و من نشسته بودم.منتظر ، مانند روح دیده ای منتظر روح.آن روز هم بعید بود نامه ای برایم بیاید. با این حال ته دلم به خودم می گفتم که بله بعید است اما غیرممکن نیست.

    و در جایی دور تر درباره وداع با آن نامه ها و کاتب نامه ها این گونه احوالش را توصیف می‌کند :

    عطر ها روی دست هایم روان شدند، روی میز تحریرم .این رگبار شور را پاک کردم. سنگین و کوتاه بود .اما زود به خودم گفتم این امید که به او مویه می‌کنم رنج میکشید و مراهم رنج میداد .نمی مرد مگر در آخر کار. پس از  عذابی که این همه ادامه می یابد باید به مرگ خوش آمد گفت. خوش آمد هم گفتم این رنجِ دراز خودش شکیبایی را به عادت بدل کرده بود .در پایان چشم های این مرده را بستم. صورتش را پوشاندم و با آرامشِ بسیار دستها و پاهایش را جمع کردم. اما نامه ها را می بایست دور کنم .دور از چشم. آدم سوگوار یادگار ها را جایی جمع می کند و درشان را هم می بندد. نمی شود هر بار نگاه کرد و نیشِ افسوس را درقلب چشید و تاب آورد.

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده