مشاورم می‌گفت من از اون دسته آدم‌هایی هستم که دو دستی به گذشته چنگ می‌زنم، از تغییر می‌ترسم، تغییرات رو سخت می‌پذیرم و رها کردن برام همیشه دشواره. راست هم می‌گفت... چون وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر بارها با دست‌های خودم خودمو اسیر کردم، چقدر موقعیت‌ها و فرصت‌های جدید رو به خاطر ترس از دل کندن، از دست دادم.
از اون روز به حرفش فکر می‌کنم. با خودم می‌پرسم: کجای گذشته اون‌قدر قشنگ بوده که هنوز نمی‌خوام رهاش کنم؟ آیا واقعاً همه‌چیز زیبا بوده یا فقط ذهنم مثل یه قاب عکس، بخش‌های خوبش رو نگه داشته و بقیه رو محو کرده؟ شاید ما آدم‌ها به گذشته نمی‌چسبیم چون زیباتره، بلکه چون آشناتره... چون تغییر، یعنی وارد شدن به دنیایی که هنوز بلد نیستیم، جایی که کنترل نداریم.
تغییر شبیه یه پرش وسط تاریکی می‌مونه؛ ما ترجیح می‌دیم روی زمین سخت و شناخته‌ای بایستیم، حتی اگر پر از خار باشه؛ تا اینکه به چیزی ناشناخته پا بذاریم. ولی واقعیت اینه که موندن تو گذشته، مثل نگه داشتن چیزی در مشت بسته‌ست؛ هرچی محکم‌تر فشارش بدی، بیشتر خسته می‌شی و دستت زخم می‌شه.
شاید ترس از تغییر، بیشتر از خودِ تغییر ما رو زخمی می‌کنه. شاید سخت‌ترین بخش ماجرا، همین لحظه‌ی دل کندنه... لحظه‌ای که باید یاد بگیری با احترام از گذشته خداحافظی کنی و با شجاعت به آینده خوشامد بگی.

پ.ن: امروز ۲۰ ام هست، کسی میدونه چرا بیان به صورت خودکار زده ۲۱ ام؟!