هنوز هم ثانیههایی برای نفس کشیدن دارم؛ هرچند گاهی نفسهایم سنگین میشوند، اما باز هم در سینهام جان دارند. هنوز هم زمان در حال گذر است، بیتوجه به حال من، اما همین گذر، نوید تغییر است. هنوز هم میتوانم روزهایی را تصور کنم که لبخند بر لبانم مینشیند؛ لبخندهایی واقعی، از دل، نه لبخندهایی برای آرام کردن دیگران.
میدانم این روزهای سخت، این شبهای طولانی، این بغضهای گرهخورده در گلو، همه میگذرند. دردها ماندنی نیستند، حتی اگر طول بکشند. بالاخره از پیلهی خودم بیرون میآیم؛ از حصاری که دور خودم کشیدم، از ترسهایی که باورشان کرده بودم. بالاخره پرواز را یاد میگیرم، آرام آرام، با بالهایی زخمی اما پر امید.🎈
بالاخره جایی را پیدا میکنم که هوایش آرامم کند؛ جایی دور از این خانه، دور از خاطرات سنگین، دور از صداهایی که مدام مرا به عقب میکشانند. بالاخره آرامشی را میسازم که شایستهاش هستم؛ نه آرامشی تحمیلشده، بلکه آرامشی واقعی، عمیق، از درون.🪽
و آنروز، به گذشتهام لبخند میزنم؛ به خودم، به تمام لحظاتی که دوام آوردم، که تسلیم نشدم. من به خودم قول دادهام: روزی خواهد آمد که بگویم "من از پسش برآمدم."✨️